بنام خدا
روزی نزدیک غروب، سردار محمد ابراهیم همت، فرماندهان گردانها را فراخوانی کرد من هم آن روز به عنوان یکی از فرمانده هان گردان در خدمت فرمانده لشگر در منطقه سومار بودم. ایشان اعلام کردند که همین امشب باید عملیات انجام شود. این در حالی بود که از اجرای عملیات و تصمیم فرماندهی همه بی اطلاع بودیم. حتی مسئولین محور که در آن مقطع نقش معاون تیپ یا معاون لشگر را ایفا می کردند بعضاً بی اطلاع بودند. تصمیم فرماندهی از طریق قرارگاه اعلام شده بود. لشگر خراسان (لشگر 5 نصر) و لشگر حضرت رسول(ص) از تهران و هردو در آن مقطع زمانی تیپ بودند. جمعی از فرماندهان نشسته بودیم. شهید همت برای ما صحبت کرد. شرایط منطقه عملیاتی را توضیح داد، آرایش و گسترش نیروهای دشمن را تشریح کرد. بعد از این که وضعیت دشمن تشریح شد اعلام کردند که امشب ما آماده می شویم، برای اجرای عملیات. حاج آقا آهنی که مسئول محور بود گفتند:" آقای همت، ما آماده اجرای عملیات نیستیم به جهت این که از تصمیم شما بی اطلاع بودیم و بعضاً نیروهایمان در مرخصی و یا گردانهایی که در خط هستند از این عملیات بی اطلاع هستند. 24 ساعت به ما فرصت بدهید تا ما به نیروها ابلاغ و آنها ار آماده کنیم." شهید همت گفت: " که این دستور است و اگر ما اجرای عملیات را به تأخیر بیاندازیم شاید ضرر و زیان سنگینی بدنبال داشته باشد." حاج آقا آهنی گفت: " اگر این دستور است که همین امشب عملیات داشته باشیم، بنده آماده هستم و اگر هم نیروها اندک باشند بار هم عملیات را آغاز خواهم کرد." این ماجرا حکایت از روحیه جدی آقای آهنی در برخورد با متجاوزین داشت. همانطور که از اسمش پیدا بود. آهنی مثل آهن در مقابل سختیها مقاومت می کرد و نتیجه مقاومتش هم پیروزی بود ـ به هر صورت آماده اجرای عملیات شدیم. نیمه های شب از طریق قرارگاه فرمان عملیات صادر شد. گردانها یکی پس از دیگری وارد خط شدند و عملیات را آغاز کردند.تعدادی از گردانها تا عمق دشمن نفوذ کرده بودند. بعضی از نیروهای دشمن به محاصره در آ"مده بودند و بعضی دیگر پا به فرار می گذاشتند. در عین حال شرایط طوری بود که جبهة دشمن کاملاً از هم پاشیده بود. نیروهای ما هم چون شب بود نتوانستند آن نظم لازم را داشته باشند. حاج آقا آهنی هدایت و رهبری سه گردان را به عهده داشت. من موضوع را از طریق بی سیم متوجه شدم. دستوراتی که می داد و روحیه ای که از طریق شبکة بی سیم برای رزمندگان، بسیجیان و سپاهیان فراهم می کرد و این مسئله باعث موفقیت رزمندگان بود. همینطور که برای رزمندگان صحبت می کرد و به فرماندهان عملیاتی دستور می داد در یک لحظه متوجه شدم که صدای ایشان لرزید و تغییر محسوسی کرد. بعد از چند دقیقه که گذشت از طریق قرارگاه اعلام شد که:" آهن دولا شد." فوراً متوجه شدم که رجبعلی آهنی شهید شد و در میدان مین دشمن هم به شهادت رسید. همین میدان مین دشمن باعث شد که آهنی از دست ما برود و از میان بچه های رزمنده پرواز بکند بعد از این که عملیات متوقف گردید و نیروها به مواضع اولیه شان برگشتند من هر چقدر بین مجروهین و شهدایی که از خط مقدم آورده بودند نگاه کردم پیکر شهید آهنی را نیافتم. همه از یکدیگر سؤال کی کردیم پس جنازة آهنی کجاست؟ کسی پاسخ درستی برای این سؤال نداشت. من و تعدادی از بسیجی ها تصمیم گرفتیم هر طور شده پیکر شهید آهنی را پیدا کنیم. با یکی از بچه هایی که اطلاعات و تسلط بیشتری راجع به آن منطقه داشت، رفتیم. مقداری در عمق خاک دشمن جلو رفتیم. متوجه شدیم که پیکر پاک و مطهر شهید آهنی در میدان مین افتاده و بالای سر او سنگر دشمن قرار دارد و نفرات دشمن مراقب هستند و نمی گذارند کسی به جنازه او نزدیک شود. چند روز جنازة شهید همت آهنی زیر آفتاب همانجا ماند و ما از دور می دیدیم اما نمی توانستیم کاری بکنیم. منتظر بودیم فرصتی مناسب بدست آید تا ما بتوانیم جنازه را از جلوی سنگر دشمن منتقل کنیم. حتی از بستگان شهید آهنی آمدند و از جمله برادر ایشان که می خواست به تنهایی برود و جنازة برادرش را بیاورد، اما به هیچ وجه به او اجازه چنین کاری را نمی دادند. تعدادی از افراد شهادت طلب و شجاع و متهور گردان پیشنهاد دادند که اجازه بدهید کانال بزنیم تا زیر پای سنگر دشمن تا بتوانیم پیکر شهید آهنی را بیاوریم. افرادی همچون مشهدی، شهید پورشاهی و یک فرد میان سالی که نامش را نمی دانم می گفت:" اگر فلانی اجازه بدهد من این کانال را ظرف سه روز می کنم و تا زیر پای دشمن پیش می روم." بالأخره موافت مسئولین با این نظریه جلب شد و ما دست به کار شدیم. کانال تقریباً به طول 800 متر کنده شده بود و هنوز به اتمام نرسیده بود که دشمن بسیجی عزیزمان پورشاهی را نیز به شهادت رساند. نیروهای گشتی رزمی دشمن متوجه شده بودند که ما چه نقشه ای کشیده ایم. تحمل کرده بودند و منتظر بودند که ما تا عمق بیشتری پیش برویم تا بتوانند تعداد بیشتری از ما را به شهادت برسانند. نهایتاً با علاقه ای که بچه ها نسبت به شهید آهنی داشتند حاضر بودند برای آوردن پیکر پاک و مطهرش جان خود را از دست بدهند.
* شهید رجبعلی آهنی
بنام خدا
یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.»
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع 1866 نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.
میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.
بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عج) یا مهدی (عج) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من 24 ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»
گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»
بنام خدا
در تاریخ دوازدهم تیرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، برای اولین بار در غرب کشور، عملیات «شمشیر» را شروع کردیم؛ در یک شب ظلمانی، در ارتفاع دو هزار و دویست متری، آن هم در حالیکه تمام منطقه مین گذاری شده بود.
شب قبل از حمله در مسجد نودشه برای آخرین بار برای برادران پاسدار اعزامی از خمین، اراک و سایر افراد صحبت کردم. عزیزان ما تا ساعت دو نیمه شب عزاداری کردند و گریه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، یکی از برادران اهل خمین خواب حضرت امام(ره) را میبیند. امام(ره) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستید؟ حرکت کنید، حضرت مهدی(عج) با شماست.»
صبح با پخش این خبر، حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. همه میگفتند ما میخواهیم همین الآن عملیات را انجام بدهیم. هرچه گفتم دشمن در بالای ارتفاعات است، شما چهطور میخواهید از میدان مین رد بشوید، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدی(عج) با ماست.»
به هر صورتی که بود، برادران را راضی کردیم. عملیات در نیمههای شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نیروها به نزدیک سنگرهای دشمن رسیدند. به محض روشن شدن هوا، عملیات شروع شد. طولی نکشید که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامی ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد.
برادران ما با صدای اللهاکبر، آنچنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که نزدیک به دویست نفر از مزدوران بعثی یکجا اسیر شدند.
به یکی از افسران عراقی گفتم: «فکر کردید که ما با چه مقدار نیرو به شما حمله کردیم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خیلی کمتر بود.»
تعداد نیروهای حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره میکنید!»
وقتی برایش قسم خوردیم و باورش شد، گریهاش گرفت. گفت: «وقتی شما حمله کردید، تمامی کوه ها اللهاکبر میگفتند. اگر ما میدانستیم تعدادتان اینقدر کم است، میتوانستیم همه شما را اسیر کنیم.»
این مصداق آیات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نیروی کفر احساس میکند با لشکر عظیمی در جنگ است و بیست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتری جنگی دارند، در این عملیات به عینه ثابت شد.
پس از سقوط ارتفاعات و در آن هوای گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بودیم که یک تیپ عراقی اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه این تیپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در این عملیات، چندین نفر کشته به جای گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
* شهید حاج همت
بنام خدا
حاج همّت آن موقع در منطقه «نوسود» مستقّر بود. یک روز به سپاه پاوه رفتم تا سراغی از ایشان بگیرم. در محل استراحت بچّه ها کسی نبود. در یکی از اتاق ها دیدم یک نفر خوابیده است و آهسته ناله می کند. «حاجی» بود و به دلیل سرماخوردگی مزمن، عفونت ریهها و از شدّت دندان درد، نمی توانست صحبت کند. نزدیک غروب بود و دکتر و دارو موجود نبود. سه، چهار تا قرص مسکّن داشتیم که به ایشان دادم. غذای آن شب تخم مرغ بود که ایشان نمی توانست بخورد، مقداری آب، آرد و شکر را مخلوط کردیم و به ایشان دادیم تا بخورد.
صبح که برای نماز بلند شدم، دیدم حاج همّت نیست. سراغش را گرفتم. بچّه ها گفتند: «ساعت سه بعد از نیمه شب، بلند شد و به منطقه رفت.»
با همان حال بیماری، به منطقه برگشته بود تا وظیفه خودش را انجام دهد.
بنام خدا
در پاوه، شبها، دمکراتها از کوهها و مخفیگاههای خود بیرون می آمدند و به شهر حمله می کردند. خمپاره شصت و رگبارهای پراکنده می زدند و رعب و وحشت ایجاد می کردند.
حاج همّت دو روز بود که برای انجام مأموریتی به «نودشه» رفته بود و در شهر حضور نداشت. آن شب دشمن حمله کرد و تا نزدیکیهای صبح در پاوه، مشغول جنگ و گریز با نیروهای دولتی بود. شب بعد هم دوباره به شهر حمله و جنگ و گریز را آغاز کرده بودند که حاج همّت حدود ساعت دوازده و نیم نیمه شب به شهر برگشت و با عصبانیت فریاد زد: «شماها زنده هستید و این ترسوها جرأت پیدا کرده اند تا موتوری سپاه هم بیایند؟» بعد هم عدهّای را برداشت و به سوی موتوری سپاه حرکت کرد. پس از نیم ساعت، دیگر هیچ صدای رگبار و خمپاره ای نمی آمد. ضد انقلاب از ترس گریخته بود و حاجی با بچه ها برگشت. هر کس او را می دید، باور نمیکرد که او از مأموریت برگشته، با ضد انقلاب درگیر شده و آنان را فراری داده باشد. حاج همّت معنی خستگی را نمیفهمید.
بنام خدا
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجارهای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»
بنام خدا
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.
شهید همّت همیشه خواهران را مقدّم می داشت.
بنام خدا
خداوند توفیق زیارت خانه خودش و انجام حج را نصیب من کرد. با برادر عزیزم «حاج احمد متوسلّیان» و «آیت الله حائری شیرازی» همسفر بودیم.
در تاریخ هشتم ماه ذیالحجّه، حجّ عمره تمام و حجّ تمتّع آغاز می شود و همه آماده حرکت به سوی صحرای عرفات می شوند. صحرای عرفات تا مکه فاصله دارد و حاجیان این مسیر را با ماشین می روند. وقتی آماده حرکت شدیم، آیت الله حائری گفتند: « در زمان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) و ائمه اطهار (علیهم السّلام) این مسیر را چطور می رفتند؟ آیا سوار ماشین می شدند؟»
ما گفتیم: « نخیر، خیلی وقتها پیاده می رفتند؟»
ایشان گفتند:« پس ما هم پیاده برویم!»
و پیاده راه افتادیم. هوا گرم بود و زمین سوزان؛ آن طور که وقتی پا را بر زمین می گذاشتی، به زمین می چسبید. پاهایمان تاول زد؛ ولی این راهپیمایی برای همه مان لذّتبخش بود و خدا را و قدرت او را احساس کردیم.
بنام خدا
حاج همّت دلِ نترسی داشت. وقتی با حاج احمد متوسلّیان به مکه رفته بودند، سر به سر مأموران رژیم سعودی می گذاشتند. خودش می گفت:
یک مقدار کلیشه «الموت لامریکا» (مرگ بر آمریکا) درست کرده بودیم؛ وقتی به مأموران رژیم سعودی بر می خوردیم، یکی مان آنان را سرگرم می کرد و دیگری، با رنگ اسپری، این کلیشه را پشت لباسشان می زد، بعد می ایستادیم و تماشا می کردیم. اینها که از ما دور می شدند، سروصدا می شد و عربها دورشان را می گرفتند و بهشان می فهماندند پشت لباسشان مرگ بر آمریکا نوشته شده است!
بنام خدا
من در سفر مکّه، با حاج همّت و حاج احمد متوسلّیان همسفر بودم. دو شب پیش از مراسم «برائت از مشرکین»، دور هم جمع شدیم و برای تظاهرات برنامه ریزی کردیم. در آن دو روز، حاج همّت و حاج احمد یکسره کار می کردند. روز تظاهرات، پلیس سعودی دو طرف صف راهپیمایان را گرفته بودند. حاج همّت دو تا ورقه لوله شده در دست داشت که ظاهراً شعارها و برنامه های راهپیمایی در آنها نوشته شده بود. یکی از پلیسها جلو آمد و ناگهان یکی از ورقه ها را از دست حاجی بیرون کشید. حاج همت هم با شجاعت پرید و مچ دست او را گرفت و آن قدر فشار داد تا ورقه را رها کرد!