سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرستاده تو میزان خرد تو را رساند و نامه‏ات رساتر چیزى است که از سوى تو سخن راند . [نهج البلاغه]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
شما شهید زنده هستی!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:39 عصر
  • بنام خدا

    پیش از عملیات «والفجر چهار»، یک روز که داشتیم به قرارگاه لشگر می رفتیم،‌در بین راه، ضدّ انقلاب به ما حمله کرد و همراهان من شهید شدند و من هم مجروح شدم. مرا به بیمارستان رساندند و بستری شدم. یک روز حاج همّت به عیادت من آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت «برادر! اگر تو به شهادت نرسیدی، ولی چند تا از همرزمانت شهید شده اند، ناراحت نباش، شما هم شهید زنده هستی!» من که خیلی ناراحت بودم،‌گفتم: « شما می خواهید سر من کلاه بگذارید! شهدا با ما خیلی فرق دارند!»

    حاج همّت گفت: « شما شهید زنده هستی؛ به شرط این که ادامه‌دهنده راه شهدا باشی. در این صورت یا به جایی می رسی که شهید می شوی یا این که پیروزی پس از جنگ را می بینی؛ در این صورت شما شهید زنده هستی!»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    به راه خودت ادامه بده!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:38 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت، آن چنان شهامتی داشتند که از هیچ چیز هراس به دل راه نمی دادند. ایشان همیشه پیش از عملیات، از تمام منطقه عملیاتی بازدید می کردند و می گفتند: «من باید همه منطقه را ببینم تا هنگام عملیات بتوانم خودم را همراه بسیجیان بدانم.»

    پس از عملیات آزاد سازی «مهران»، در منطقه عملیاتی، همراه با حاج همّت به سوی خط مقدّم جبهه می رفتیم که یک هواپیمای عراقی از رو به رو به طرف ما آمد. خواستم توقّف کنم و به طرف سنگری که در کنار جاده بود، بروم. ایشان به من گفتند: «مگر می ترسی؟ به راه خودت ادامه بده!»

    گفتم: « هواپیما پایین آمده است. هدف او ما هستیم. می خواهد ما را بزند!»

    گفتند: «لاحَوْلَ وَ لا قُوَّهَ اِلا بِالله؛ به راه خودت ادامه بده!»

    هواپیما از بالای سر ما گذشت و ما را به رگبار بست. چند گلوله به عقب وانتی که سوار آن بودیم خورد و آن قسمت را سوراخ کرد؛ ولی به ما آسیب نرسید.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بسیجیان خوب
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:37 عصر
  • بنام خدا

    تازه عملیات والفجر یک تمام شده بود. حاج همّت از من خواست که همراه او به پادگان «دو کوهه» بروم و پس از سخنرانی، برای بچّه ها نوحه بخوانم. در طول راه که به طرف پادگان می رفتیم، حاج همّت از بسیجی چهارده ساله ای صحبت می کرد که نیمه شب از چادر خارج می شد و به سوی گودالی می رفت که در بیابان حفر کرده بود. این نوجوان تا اذان صبح، در همان گودال مشغول عبادت بود و گریه می کرد. وقتی حاج همّت مشغول تعریف این ماجرا بود, به چهره اش نگاه کردم.تمام پهنای صورتش از اشک خیس شده بود، او زیر لب گفت:« بسیجیان خوب،دریادلان، عاشقان خدا…»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نمی توانی بخوری، مجبور که نیستی حرامش کنی!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:34 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت با بسیجیان خیلی با مهربانی برخورد می کرد. وسط عملیات «والفجر یک» بود. جعبه‌های کمپوت گیلاس را آورده و کنار ما، ‌پشت خاکریز ریخته بودند! شکر خدا، نعمت فراوان بود! ما چشم‌مان به این همه کمپوت افتاده بود، آنها را سوراخ می کردیم و آبشان را می خوردیم و به کناری می انداختیم! یک وقت دیدیم چند نفر آمدند. به گردن یکی از آنان دوربین بود و یکی‌شان لباس پلنگی تنش بود. همان که لباس پلنگی داشت،‌گفت: «برادر! اجازه می دهید یک عکس با شما بیندازیم؟» قبول کردم. آمدند و عکس انداختند. بعد کمی مِن و مِن کرد و گفت: «خسته نباشید! حیف نیست که این کمپوتها را این طوری می کنید؟» گفتم: «آخر نمی توانم میوه‌اش را بخورم؛‌ولی آبش برای رفع تشنگی خوب است!»

    گفت: «نمی توانی بخوری، مجبور که نیستی حرامش کنی! عملیات هنوز ادامه دارد.»

    بعد هم آرام به پشتم زد،‌خندید و رفت.

    احساس کردم می خواست به بهانه عکس انداختن، به من تذّکر بدهد که اسراف نکنیم.

    وقتی که رفت،‌یکی از دوستانم گفت که او حاج همّت ـ فرمانده لشگر ـ بوده است!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمانده ای که بسیجیان را دوست داشت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:32 عصر
  • بنام خدا

    در نقطه رهایی بودیم. تازه بچّه ها از خطّ خودمان گذشته و به سمت دشمن حرکت کرده بودند. ناگهان صدای شلیک یک خمپاره بلند شد؛ دشمن شلیک کرده بود. تا حاجی صدای شلیک خمپاره را شنید، رنگش پرید. گفت: «خدا کند بین بچّه ها نیفتد!»

    در آن مدت کوتاهِ چند ثانیه ای که طول کشید تا خمپاره به زمین بیفتد، حاجی ناراحت بود؛ وقتی هم که به زمین خورد، مثل این بود که روی قلب حاج همّت خورده باشد، می ترسید به بسیجیان آسیبی برسد. یکی از دیده‌بانان را صدا کرد و گفت: « کجا خورد؟ ببین بچّه هایی که رفتند، صدمه ندیدند؟»

    وقتی معلوم شد کسی آسیب ندیده است، تازه آرام گرفت.

    این طور بسیجیان را دوست داشت.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    معجزه دعا
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:31 عصر
  • بنام خدا

    شب عملیات مسلم بن عقیل، یک مشکل اساسی وجود داشت؛ آن هم وجود ماه در آسمان و روشنایی زیاد بود. این روشنایی باعث می شد تا دشمن نیروهای ما را ببیند و پیش از رسیدن آنان به مواضع دشمن، به سمت آنان شلیک کند.

    ساعت یازده شب بود که گردانها حرکت کردند. حاج همّت از سنگر فرماندهی بیرون رفت، نگاهی به آسمان انداخت و برگشت. داخل سنگر فرماندهی، شهید « آیت الله اشرفی اصفهانی» (امام جمعه کرمانشاه) و شهید «حجّت الاسلام و المسلمین محلاّتی» (نماینده حضرت امام در سپاه) هم حضور داشتند. حاجی به ایشان گفت: «مهتاب کار را مشکل کرده است، ممکن است دشمن از حمله آگاه شود.»

    کاری از دست ما برنمی آید؛ دعای توسّل بخوانیم و از خدا بخواهیم مشکل را حل کند. دعا را شهید آیت الله اشرفی اصفهانی خواندند. همه افراد حاضر در قرارگاه، دست به دعا برداشتند. حاج همّت خیلی گریه می کرد. دستهایش را به آسمان گرفته بود و بلند بلند می گریست. پس از دعا، حاج همّت به کنار بی سیم آمد و وضعیت نیروها را بررسی کرد. یکی، دو ساعت گذشته بود که شهید «مهدی باکری» (فرمانده تیپ عاشورا) با حاج همّت تماس گرفت و پرسید: «حاجی! آسمان طرف شما چه رنگی است؟»

    حاج همّت جواب داد:« آسمان همه جا یک رنگ است.»

    شهید باکری گفت: «ولی طرف ما که سیاه و تاریک است!»

    حاج همّت گوشی را زمین گذاشت و بیرون رفت. بعد که برگشت خیلی خوشحال بود؛ انگار داشت بال در می آورد. آسمان را که نگاه کردیم، راز این خوشحالی را دریافتیم. قطعه ابرسیاه و خیلی بزرگی روی ماه را پوشانده بود. حالا دیگر دشمن در آن تاریکی نمی توانست رزمندگانِ در حال حرکت ما را بیند.

    حاج همّت به شهید حجّت الاسلام محلاّتی گفت: «حاج آقا مشکل حل شد.»

    و من دیدم که حاج همّت به خاطر این عنایت و توجّه خداوند، گریه می کرد!

    اما ساعتی بعد، اتفّاق مهمتری روی داد؛ درست وقتی که رزمندگان به سنگرهای دشمن رسیده بودند و لازم بود هوا روشن باشد تا بتوانند دشمن را ببینند و به سوی او حمله کنند، آن تکّه ابر کنار رفت و آسمان نورانی شد.

    این توجّه خداوند و این معجزه ها تنها به برکت دعای آن انسانهای خالص روی می داد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نماز اوّل وقت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:30 عصر
  • بنام خدا

    حاجی مقید بود نمازش را اوّل وقت بخواند. یک شب پیش از عملیات مسلم بن عقیل، ایشان به خانه آمد. سرتاپایش خاک آلود بود. چشمانش قرمز شده بود. بیماری سینوزیت و سرماخوردگی داشت. اگر چه حرفی نمی زد؛ ولی معلوم بود که خیلی ناراحت و بیمار است. وضو گرفت تا نماز بخواند. من گفتم: «حال شما خوب نیست. اوّل غذا بخور؛ بعد نماز بخوان.»

    گفت: «من بسرعت آمده ام که نمازم را اوّل وقت بخوانم.»

    آن شب چنان بیمار بود که من ترسیدم در حال نماز خواندن زمین بیفتد؛ به همین خاطر هم پهلویش ایستادم تا اگر خواست زمین بخورد، او را بگیرم! با این حال مریضی، نمی خواست نمازش را از اوّل وقت عقب بیندازد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تشویق به خاطر وظیفه شناسی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:30 عصر
  • بنام خدا

    آن وقتها برادران سپاهی، درجه نظامی نداشتند. برای همین هم شناختن فرماندهان و مسؤولان کار ساده ای نبود. خیلی ها حاج همّت را نمی شناختند و این موضوع، گاهی دردسر ایجاد می کرد. مثلاً یک روز به قرارگاه «ظفر» رفته بودیم تا در جلسه شرکت کنیم؛ ولی بسیجی نوجوان که جلو در قرارگاه ایستاده بود، ما را نمی شناخت و راه نمی داد! بسیجی انتظامات می گفت:« اینجا همه کارت دارند، اگر کارت ندارید نمی توانید داخل شوید!» کارتها را تازه عوض کرده بودند و ما کارت جدید نداشتیم. عاقبت گفتیم: «شما مدیر داخلی قرارگاه راصدا کن!» مدیر داخلی آمد و ما را داخل قرارگاه برد. حاج همّت به جای این که با آن بسیجی برخورد تندی کند و مثلاً بگوید:«من فرمانده لشگرم و تو چکاره ای!» با او برخورد خیلی خوبی کرد و گفت که به خاطر وظیفه شناسی‌اش، او را تشویق خواهند کرد. آن بسیجی خیلی خجالت کشید. آمد با حاجی روبوسی کرد و گفت: «ببخشید!به ما دستور داده اند که هیچ کس را راه ندهیم.»

    امّا حاجی هیچ وقت از این چیزها دلگیر نمی شد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    حاجی را هل دادم تا مجروح نشود!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:24 عصر
  • بنام خدا

    پیش از عملیات مسلم بن عقیل، دشمن قرارگاه را شناسایی کرده بود و چون فهمیده بود که قرار است عملیات شود،‌می آمد و آنجا را بمباران می کرد. یک روز حاج همّت بیرون از سنگر ایستاده بود و هواپیماها مشغول بمباران بودند. یک هواپیما به سمت قرارگاه آمد. داشت بمب خوشه ای می‌ریخت و سنگرهای بالاتر را بمباران می کرد. بسرعت حاج همّت را هُل دادم و به داخل سنگر بردم. بعد هم خودم را روی او انداختم تا اگر یکوقت بمب روی سنگر ما افتاد، حاج همّت مجروح نشود!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بچّه‌ها دارند شهید می شوند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:24 عصر
  • بنام خدا

    گاهی وقتها حاج همّت خیلی ناراحت می شد. در عملیات مسلم بن عقیل جایی بود که در دید دشمن قرار داشت. هر بسیجی که می خواست از آنجا رد شود، ‌تک تیرانداز عراقی او را با تیر می زد.

    باید سینه خیز رد می شدند، ولی باز هم خطر داشت. حاج همّت چند بار به مهندس رزمی گفته بود که در اینجا خاکریز بزنند، اما کاری نکرده بودند. یک روز که چند نفر در همین جا شهید شدند، حاج همّت عصبانی شد و با ماشین به قرارگاه مهندسی رزمی رفتیم. جلو سنگر مهندسی، یک ظرف بزرگ بود که داخلش را یخ انداخته بودند. حاج همّت با عصبانیت این ظرف را بیرون سنگر خالی کرد و بعد هم گفت:« خجالت نمی کشید،‌بچّه ها دارند شهید می شوند؟»

    پس از این ماجرا مسؤول مهندسی را به قرارگاه احضار و به او امر کرد که سریعاً در آنجا سنگر و خاکریز بزنند. که خیلی بسرعت هم این کار انجام شد و دیگر کسی شهید نشد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207185
    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 6
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........