بنام خدا
حاج همّت با بسیجیان خیلی با مهربانی برخورد می کرد. وسط عملیات «والفجر یک» بود. جعبههای کمپوت گیلاس را آورده و کنار ما، پشت خاکریز ریخته بودند! شکر خدا، نعمت فراوان بود! ما چشممان به این همه کمپوت افتاده بود، آنها را سوراخ می کردیم و آبشان را می خوردیم و به کناری می انداختیم! یک وقت دیدیم چند نفر آمدند. به گردن یکی از آنان دوربین بود و یکیشان لباس پلنگی تنش بود. همان که لباس پلنگی داشت،گفت: «برادر! اجازه می دهید یک عکس با شما بیندازیم؟» قبول کردم. آمدند و عکس انداختند. بعد کمی مِن و مِن کرد و گفت: «خسته نباشید! حیف نیست که این کمپوتها را این طوری می کنید؟» گفتم: «آخر نمی توانم میوهاش را بخورم؛ولی آبش برای رفع تشنگی خوب است!»
گفت: «نمی توانی بخوری، مجبور که نیستی حرامش کنی! عملیات هنوز ادامه دارد.»
بعد هم آرام به پشتم زد،خندید و رفت.
احساس کردم می خواست به بهانه عکس انداختن، به من تذّکر بدهد که اسراف نکنیم.
وقتی که رفت،یکی از دوستانم گفت که او حاج همّت ـ فرمانده لشگر ـ بوده است!