سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و به سوی محبّتت، راهی آسان برایم بگشا که بدان، برایم خیر دنیا و آخرت را کامل گردانی . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعا ـ]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
همه رانندگان، باید بسیجیان را سوار کنند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 87/1/31:: 9:49 صبح
  • بنام خدا

    جاده ای که به اردوگاه شهید بروجردی می رسید، از جاده اصلی اسلام آباد غرب به گیلانغرب جدا می شد. در ابتدای این جاده فرعی، شیب تندی وجود داشت. بسیجیانی که برای مرخصی به شهر می رفتند، وقت برگشتن، تا ابتدای جادّه فرعی را با ماشین و مینی بوس می آمدند و از آن به بعد، یا باید چند کیلومتر پیاده می رفتند یا منتظر ماشینهای عبوری واحدها و گردانهای لشگر می‌شدند. بسیاری از رانندگان وانتها و ماشینهای لشگر، این مسافران کنار جاده را سوار می کردند و به مقصد می رساندند.

    روزی حاج همّت به اردوگاه لشگر بر می گشت. تعدادی از بسیجیان کنار جادّه منتظر ایستاده بودند و با دیدن ماشینی که جای خالی داشت، دست بلند کردند. راننده به احترام حاج همّت توقّف نکرد و به راه خود ادامه داد. حاج همّت ناراحت شد و فریاد زد:« چرا نایستادی تا آنان را سوار کنی؟ برگرد و همه‌شان را سوار کن.»

    راننده برگشت و بسیجیان را سوار کرد و به مقصد رسانید. پس از برگشتن به مقرّ فرماندهی، حاج همّت مسؤول دژبانی و حفاظت لشگر را احضار کرد و به او دستور داد: « از این به بعد، همه رانندگانی که ماشین شان جای خالی داشته باشدـ چه فرماندهان و چه بقیه نیروها موظّفند پیاده‌ها را سوار کنند و شما باید مراقب باشید کسی از این دستور تخلّف نکند. هر کس تخلّف کرد، به من بگویید تا مجازاتش کنم!»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    وقتی ماشین خالی نگه نداشت، با سنگ، شیشه اش را بشکنید!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 87/1/28:: 9:18 صبح
  • بنام خدا

    پادگان «دوکوهه»، حدود هشت کیلومتر تا شهر اندیمشک فاصله داشت. بچّه هایی که به مرخصی شهری می رفتند یا این که با قطار به جبهه می آمدند، مجبور بودند فاصله اندیمشک تا پادگان را با ماشینهای مختلف طی کنند. بچّه‌های بسیجی، به حاجی نامه نوشته بودند که بعضی از وانتهای لشگر خالی می روند و می آیند؛ ولی بسیجیان را سوار نمی کنند! حاجی یک روز در مراسم صبحگاه لشگر صحبت کرد و ضمن توصیه به رانندگان که حتماً بسیجیان را سوار کنند، به بسیجیان گفت: «هر وقت دیدید یک ماشین خالی است و نگه نمی دارد، با سنگ بزنید و شیشه‌اش را بشکنید؛ اگر راننده هم اعتراضی داشت من جوابش را می دهم!» 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همه لشگر می خواستند با او دیده بوسی کنند!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 87/1/24:: 8:38 صبح
  • بنام خدا

    شهید حاج همّت، حالت روحی و معنوی خاصّی داشت که باعث می شد در دل بچّه‌ها جای بگیرد. بچّه‌ها او را دوست داشتند. وقتی که ایشان سخنرانی داشت، چند تا از بچّه‌های ستاد و واحدهای لشگر، دور او را می گرفتند و پس از سخنرانی، فراری‌اش می دادند! ایشان از پیش بچّه‌های گردانها فرار می کرد! می دانید چرا؟ نه این که نخواهد با بچّه‌ها دیده بوسی کند، نه این که نخواهد وقتش گرفته شود؛ این چیزها نبود. به قدری بین بچّه‌ها محبوبیت داشت که اگر می ایستاد، تمام بچّه‌های لشگر می آمدند و یکی‌یکی می خواستند با ایشان دیده‌بوسی کنند! و این قدر هجوم می آوردند که ایشان را فراری می دادند!  


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نقشه های فرار!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 87/1/18:: 6:5 عصر
  • بنام خدا

    گاهی وقتها خداوند محبّت یک نفر را توی دلها می اندازد. نمی دانم علّتش چیست؛ شاید اخلاص و پاکی روح آن انسان باشد. بسیجیان، حاج همّت را از ته دل دوست داشتند. وقتی برنامه سخنرانی داشتیم، یکی از مشکلات ما این بود که چطور حاجی را بیاوریم و چطور فراری‌اش دهیم! بسیجیان وقتی حاجی را می دیدند، هجوم می آوردند تا ایشان را ببوسند و این مسأله، باعث زحمت حاجی می‌شد. یکی، دو بار ایشان پس از سخنرانی جراحت برداشت؛ یعنی واقعاً مجروح شد. مثلاً یک بار زیر چشمش کبود شده بود! فشار این بچّه‌ها آن قدر زیاد بود و سر و گردن حاجی را از این طرف و آن طرف می کشیدند که تا مدتها گردن ایشان درد می کرد! هر بار مجبور بودیم یک کلک جدید بزنیم. مثلاً یک بار حاجی را از قبل در چادر تبلیغات نگه داشتیم و بسرعت تا کنار محل سخنرانی، با ماشین آوردیم؛ یا اینکه برقها را قطع می کردیم و از این برنامه ها!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    انگشتم را شکستند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 87/1/14:: 8:32 عصر

  • بنام خدا

    بچّه‌های بسیجی، حاج همّت را خیلی دوست داشتند. یک روز در اردوگاه شهید بروجردی، در چادر نشسته بودیم که ناگهان دیدیم حاج همّت داخل چادر شد؛ آمده بود به بچّه ها سر بزند. بچّه ها روی سر و کولش ریخته بودند و او را می بوسیدند. خلاصه حاجی با زحمت زیاد از دست بچّه ها خلاص شد. خارج از چادر، من دیدم که انگشت شستش را گرفته است و با خنده می گوید: «بی انصافها، انگشتم را شکستند!»

    من باور نکردم؛ اما چند روز بعد که او را دیدم، انگشت شستش را بسته بود؛ راست راستی فشار بچّه‌ها آن قدر زیاد بود که انگشت دست حاجی شکسته بود!



    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    من چطور نان و کباب بخورم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/12/20:: 5:6 عصر
  • بنام خدا

    حاجی یک روز برای دیدار ما به «قمشه» آمده بود. مادرش برای نهار، نان و کباب آماده کرد. من احساس کردم که نمی خواهد غذا بخورد. یکی، دو لقمه غذا خورد و کنار کشید. به او اصرار کردم که غذایش را بخورد. در جوابم گفت: «پدر! من چطور نان و کباب بخورم؛ در حالی که نمی دانم امروز بسیجیان لشگر در سنگرهایشان چه می خورند.»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    غذای گرم در خطّ مقدّم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/12/16:: 5:14 عصر
  • بنام خدا

    یکی از روزهای عملیات والفجر چهار، در قرارگاه تاکتیکی لشگر، برای ناهار، غذای گرم آماده کرده بودند. معمولاً هنگام عملیات از کنسرو و غذاهای آماده استفاده می شد. حاج همّت نخستین لقمه را در دهان گذاشت و وقتی می خواست لقمه دوم را بردارد، یاد چیزی افتاد و دست از غذا خوردن کشید. او پرسید:« آیا بچّه‌هایی که در خطّ مقدّم هستند هم از همین غذا می خورند؟»

    مسوول تدارکات گفت: «امروز به همه نیروها غذای گرم داده‌ایم؛ حتی به بچّه‌های خطّ مقدّم.»

    وقتی حاج همّت مطمئن شد که همه نیروها از همان غذا خورده اند، او هم مشغول خوردن غذا شد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/12/14:: 5:20 عصر
  • بنام خدا

     

    بعضی از خصوصیات اخلاقی حاج همّت، آدم را به یاد توصیه ها و فرمایشهای حضرت علی (علیه السلام) می انداخت. یک شب حدود ساعت یک و نیم بود که به پادگان دو کوهه رسیدیم و بنا شد تا صبح جلسه داشته باشیم. من و حاجی از غروب در راه بودیم و شام نخورده بودیم؛ ولی حاج همّت چیزی نمی گفت. پیش از شروع جلسه، به شهید حاج آقا عبادیان ( که آن موقع مسؤول تدارکات لشگر بود) گفتم: «ما هنوز شام نخوردیم!»

    شهید عبادیان از حاج همّت اجازه گرفت و رفت و دو تا ظرف باقالی پلو، با دو تا کنسرو ماهی تُن آورد. من قاشقم را برداشتم و مشغول خوردن شدم. حاجی هم داشت صحبت می کرد و در همان حال، اوّلین لقمه را برداشت. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، لقمه غذا را پایین آورد و پرسید:«بسیجیان شام چی خوردند؟» شهید عبادیان گفت:«همین غذا را.» حاجی پرسید:«یعنی دقیقاً همین غذا را؟» شهید عبادیان گفت: «همین غذا بود.» حاجی پرسید: «تن ماهی هم بود؟»

    شهید عبادیان گفت:« همین پلو را خورده اند. تُن ماهی هم فردا می دهیم.»

    حاجی قاشق غذا را زمین گذاشت. شهید عبادیان گفت:« به خدا قسم فردا ظهر به همه کنسرو ماهی می دهیم!»

    حاجی گفت:« به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم؛ ولی الان نمی خورم!»

    در این موقع بود که من هم ناراحت شدم. حاجی فرمانده لشگر بود؛ ولی حاضر نمی شد حتی یک کنسرو بیشتر از بسیجیان بخورد؛ یعنی تا این حد مراقب بود که لباس و غذایش یا بدتر از بسیجیان یا حداکثر، در همان اندازه آنان باشد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ما زاده عشقیم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/12/10:: 11:43 عصر
  • بنام خدا

    عمریست که در خلوت شیدایی چشمت
    مستیم از آن مشرب رویایی چشمت
    هرچند که پیغمبر چشمان تو بودیم
    ماندیم در اعجاز مسیحایی چشمت
    از بس که مفاهیم نگاه تو بلند است
    دوریم، از اشراق تماشایی چشمت
    این پنجره ها عادت تکراری صبح است
    در نافله ی صبح دل آرایی چشمت
    صحرایی و شبگرد و پر از زخم و سکوتند
    این خلوتیان شب یلدایی چشمت
    «ما زاده عشقیم و پسرخوانده جامیم»
    مستیم و خمار از می زیبایی چشمت

    *****

    بنده ی حقیر رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید. یا علی ع مدد

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اسوه ایثار
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/12/10:: 11:39 عصر
  • بنام خدا

    پسر بزرگ حاجی ـ مهدی ـ یکماهه بود که همراه با مادرش و من و مادر حاجی به اندیمشک رفتیم تا او را ببینیم. وقتی به آنجا رسیدیم، حاجی به قرارگاه رفته بود و صبح فردا به دیدن ما آمد. چند ساعتی با هم بودیم. بعد، حاجی از همه عذرخواهی کرد و گفت که در پادگان دوکوهه کار دارد. من هم با او به پادگان رفتم. در پادگان، متوجّه پوتین نامناسب حاجی شدم. به او گفتم:« این کفشها به پایت بزرگ است. هوا هم گرم است. چرا به جای اینهاـ مثل بقیه ـ کتانی نمی‌پوشی؟»

    او گفت:« کتانیها برای بسیجیان است. من نمی توانم از آنها استفاده کنم!»

    من به انبار تدارکات رفتم و به مسؤول آنجا گفتم:« شما نمی توانید یک جفت کتانی به حاجی بدهید؟ کفشهایش خوب نیست!»

    مسؤول تدارکات گفت: «همه چیزهایی که ما در انبار داریم، تحت اختیار حاجی است. هر چند جفت که می خواهید، بردارید و ببرید.»

    من چند جفت کفش برداشتم و پیش حاجی بردم. حاجی با رعایت احترام و ادب گفت:« پدرجان! گفتم که این کتانیها برای بسیجیان است نه برای ما! اگر شما می خواهی من کفش راحت بپوشم، از شهر برایم تهیه کنید!»

    من به شهر رفتم و یک جفت کفش مناسب خریدم و آوردم. بعد از ظهر آن روز، حاجی گفت باید بسرعت به طرف قرارگاه برویم.

    گفتم:« آخر تو که میهمان داری. لااقل یک شب در کنار آنان بمان.»

    حاجی گفت:« باید حتماً بروم. فرصت برای دیدن خانواده زیاد است!»

    در راه، کنار یک ایستگاه صلواتی ایستادیم و چای خوردیم. وقتی آماده حرکت شدیم، یک بسیجی را دیدیم که کنار جاده منتظر ماشین ایستاده است. حاجی از راننده خواست تا او را هم سوار کند. پس از سوار شدن بسیجی، حاجی از او پرسید:« برای چه به اینجا آمده بودی؟»

    بسیجی گفت:« کفشهایم خوب نیست. آمده بودم شاید کفش مناسبی تهیه کنم؛ ولی نتوانستم.»

    حاجی کفشهایش را که برایش خریده بودم، برداشت و به او داد و گفت: «ببین اینها اندازه‌ات می‌شود!» بسیجی با خوشحالی کفشها را گرفت و پایش کرد و گفت: «بله برادر؛ اندازه اندازه است!»

    حاجی کفشها را به آن بسیجی بخشید. وقتی او را پیاده کردیم، به حاجی گفتم: «تو که خودت بیشتر از آن بسیجی به آن کفشها نیازمند بودی، چرا آنها را بخشیدی؟»

    حاجی گفت: «پدر! من یک فرمانده هستم؛ بسیجیان از من انتظار دیگری دارند. من نمی توانم کفش نو بپوشم، در حالی که بعضی بچّه‌ها ـ مثل همین رزمنده ـ کفش مناسب ندارند.»

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207093
    بازدید امروز : 7
    بازدید دیروز : 12
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........