بنام خدا
نزدیکیهای صبح بود که حاج همّت به قمشه رسید. همه مان از این که می دیدیم او از سفر حج برگشته است، خوشحال بودیم، فقط یک ساک دستی کوچک همراه داشت. گوسفندی سربریدیم و همه دوستان و آشنایان را دعوت کردیم. حاجی هم رفت و بچّه های سپاه و دانش آموزان قدیم خودش را دعوت کرد. نزدیک ظهر هم رفت و هر فقیری را که توی راه دید، به خانه آورد و ناهار داد.
پس از غذا، حاج همّت بلند شد و ضمن تشکر از همه، درباره اهمیت جهاد صحبت کرد و گفت که لازم است که هر کس توانایی دارد به جبهه برود. «حاجی» آن روز اعلام کرد که فردا کاروانی به سوی جبهه می رود؛ هر کس آمده است با این کاروان همراه شود. تأثیر کلام او چنان بود که پنجاه نفر برای پیوستن به این کاروان ثبت نام کردند و فردای آن روز، همراه خودِ حاجی عازم جبهه شدند.
بنام خدا
یک روز از حاج همّت می پرسیدم: « شما که این همه در جبهه هستی و در همه عملیاتها هم شرکت می کنی، چرا تا به حال زخمی نشده ای؟»
حاجی گفت: «وقتی به مکّه رفته بودم، هنگام طواف خانه خدا، وقتی به زیر ناودان طلا رسیدم، از خدا چند چیز را خواسته ام، یکی از آنها داشتن دو پسر صالح بود و یکی دیگر آن که تا هنگام شهادتم، اسیر و مجروح نشوم و از ادامه جهاد در راه خدا باز نمانم.»
بنام خدا
وقتی همّت می خواست به مکّه برود، به خانه رفت تا از خانوادهاش خداحافظی کند. مادرش به او گفت: «سوغاتی یادت نرود!»
همّت با صراحت گفت: «مادر، من پول ندارم! پول سفر را هم دولت به ما قرض داده است و در طول سال، از حقوقمان کم می کند. پول سوغاتی خریدن ندارم!»
پدرش یک اسکناس هزار تومانی به او داد و گفت که برای مادرش چادر مشکی بخرد!
روزی که از سفر حج بر می گشتیم، تنها یک ساک همراه داشتیم؛ از خرید سوغاتی و این جور چیزها خبری نبود! یعنی نه پول خریدش بود و نه حال و حوصله گشت و گذار در بازار! واقعاً حیف نیست که آدم زیارت خانه خدا را بگذارد و وقت خودش را در بازار تلف کند!
در فرودگاه، مأمور گمرک و کنترل اثاثیه که از کم بودن وسایل همراه ما تعجب کرده بود، پرسید: «پس بقیه اثاثیه تان کجاست؟»
گفتیم: «همین است، بقیه ندارد!»
پرسید: «سپاهی هستید؟»
گفتیم:«بله!»
گفت: «خیلی خوب، بفرمایید! خیلی از پاسدارها، مثل شما، دست خالی بر می گردند.»
بنام خدا
اوایل پیروزی انقلاب بود که توفیق دیدار امام (ره) را پیدا کردیم. بچّه های کمیته انقلاب اسلامی گفتند: «چقدر خوب می شد اگر می توانستیم به دیدن امام برویم!»
همّت وقت گرفت و با یک اتوبوس راه افتادیم. باورمان نمیشد بتوانیم امام (ره) را از نزدیک ببینیم. خدمت امام (ره) که رسیدیم، مثل پروانه هایی که دور شمع را گرفته باشند، دور ایشان حلقه زدیم. دو نکته در این دیدار جالب بود؛ اول آن که در ضمن سخنرانی امام (ره)، یک شیشه اتاق شکست و صدای بلندی داد که همه از جا پریدند؛ ولی امام (ره) مانند یک کوه استوار باقی ماندند و فقط صورتشان را برگرداندند و نگاه کردند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. دومین نکته جالب آن بود که من دیدم همّت با دقت به صحبتهای امام (ره) گوش می کرد و یادداشت بر می داشت، از ابتدا تا آخر سخنرانی، ایشان مشغول نوشتن بود.
یکی از خصوصیات او این بود که در هر فرصتی، به پیامها و سخنرانیهای امام (ره) گوش می کرد و به راهنماییهای ایشان عمل می نمود.
بنام خدا
اولین بار در سال 1358 همّت را دیدم. هر بعدازظهر، از مسیر ورودی سپاه تا میدان تاسوعا را رژه میرفتند و سرود می خواندند و برمی گشتند. مسیر آنان از مقابل دبیرستان ما می گذشت. این رژه، در تقویت روحیه مردم مؤثّر بود. این مانور و رژه کوچک، آن قدر ساده، ولی دیدنی و پرشور بود که ما هر روز، ساعت پنج، منتظر آمدن آنان بودیم و همه مان محو تماشایشان می شدیم.
بنام خدا
ابراهیم در راه اندازی تظاهرات بر ضد رژیم شاهنشاهی، نقش اساسی داشت. در جریان یکی از این تظاهرات، او بالای ماشین رفت و قطعنامه ای را بر ضد رژیم شاه خواند. ساواکیها او را شناسایی کرده بودند. ابراهیم که می دانست می خواهند دستگیرش کنند، همان شب، همراه یکی از دوستانش از شهر رفتند. دو ساعت بعد از رفتن آنان، ساواکیها به خانه مان ریختند و همه جا را دنبال او گشتند. تا ده روز بعد، از او بی اطلاّع بودیم تا این که از خانه خواهرش ـ که در شهر دیگری بود ـ تلفن کرد. می ترسیدیم که تلفن خانهمان هم توسط ساواکیها کنترل شود برای همین، پیش از رفتن ابراهیم، قرار گذاشته بودیم که او درباره وضع هوا و آسمان بپرسد و ما هم جواب بدهیم! پرسید:« آسمان هنوز ابری است؟»
منظورش آن بود که هنوز خطر دستگیری وجود دارد. چند روز بود که نظامیان از اطراف خانهمان رفته بودند. گفتم: «نه، هوا صافِ صاف است!» دو روز پس از این تلفن، محمّد ابراهیم ما برگشت و دوباره تظاهرات راه انداخت. او دائم با ساواکیها درگیر بود.
بنام خدا
«غضنفری» کارگر بود. نقّاش ساختمان بود. یک روز هنگام تظاهرات صدای تیراندازی بلند شد و چند دقیقه بعد همّت را دیدم که هراسان وارد خانه شد و همان پشت در نشست. خیلی ناراحت بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم :« چی شده؟»
گفت: «تیراندازی کردند. غضنفری تیر خورد. کنار من ایستاده بود. به طرف من تیراندازی کردند؛ اما او جلو پرید و گلوله به او خورد. این گلوله باید به من می خورد!»
داشتم دلداری اش می دادم که ناگهان گریه اش را قطع کرد. بغضش را خورد و بلند شد. گفت: «به آنان نشان می دهیم!» و رفت.
آن روز، زمان انجام مراسم ختم شهید غضنفری بود. او اولین شهید انقلاب در شهر «قمشه» (شهرضا) است. مردم در مسجد جمع شده بودند. همّت هم آنجا بود. بین مردم و مأموران درگیری پیش آمد. مأموران گاز اشک آور پرت می کردند. اوضاع، شلوغ و درهم شده بود. جمعیت از مسجد بیرون ریخت و هر کس به یک طرف دوید. نگران همّت بودم. دلم شور می زد. چند لحظه پیش، او را دیده بودم؛ ولی حالا هر چه نگاه می کردم، خبری از او نبود. هر چه می گشتم، او را ندیدم. تیراندازی که شروع شد، همه مردم متفّرق شدند. با ناراحتی و نگرانی به خانه برگشتم. همّت در خانه بود! گفتم: «چطور شد؟ تو که آنجا بودی، چطور زودتر از من به خانه رسیدی؟»
خندید و جواب داد:« زدن به مردی؛ در رفتن به تردستی! وقتش که شد، کارمان را میکنیم؛ زمانی هم که لازم بود، از دستشان در می رویم!»
بنام خدا
در تابستان 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمکار پهلوی در شهرضا راه افتاد. تظاهر کنندگان، دانشجویان دانشگاهها و سایر مردم بودند و رهبری شعارها هم بر عهده محمد ابراهیم همّت بود. من آن زمان دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم. یک روز وقتی مقابل کتابخانه صاحبالزمان (عج) رسیده بودیم، همراه با یکی از دوستانم (شهید رحمت الله سامع) تصمیم گرفتیم شعار جمعیت را عوض کنیم. آن موقع، تازه تظاهرات شروع شده بود و به خاطر موقعیت زمانی، شعارها خیلی تند و تیز نبود. شعار جمعیت این بود: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.»
ما دو نفر تصمیم گرفتیم بگوییم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد»
تازه این شعار را مطرح کرده بودیم که ناگهان از پشت سر، پس گردنی محکمی به هر دوی ما زده شد. خیلی ترسیدیم. بعد متوجه شدیم که همّت است! با خنده و با لحنی تند به ما گفت: «هنوز برای دادن این شعارها زود است. شما با این کار خودتان، ممکن است مردم را بترسانید و دیگر در تظاهرات شرکت نکنند. نوبت این شعارها هم می شود.»
این قضیه گذشت و انقلاب پیروز شد. همّت به کردستان رفت و بعد هم به جنوب کشور، و فرمانده لشگر شد. ایشان به خاطر مسؤولیت شان، کمتر وقت می کردند به شهرضا بیایند. تا اینکه یک بار همدیگر را دیدیم. ایشان با آن مقام بالایشان، رو به من کردند و گفتند: «مسیح، یا پسٍ گردنی را قصاص کن و بزن یا مرا ببخش!»
من خیلی ناراحت شدم. دیدم همّت چقدر بزرگوار است؛ با این درجه و مقامی که دارد؛ از من که هیچ کاره هستم، می خواهد که قصاص کنم. صورت ایشان را بوسیدم و معذرت خواهی کردم و گفتم: «قصاص شد و چون رحمت الله (دوست دیگرمان) هم شهید شده است،از طرف او هم صورت شما را می بوسم!» و دوباره صورت ایشان را بوسیدم.
بنام خدا
زمان انقلاب، همّت خودش در تظاهرات، جلو همه حرکت می کرد؛ دانش آموزان را هم دنبال خودش به تظاهرات می کشید. مادرش نگران او بود. به او می گفت،: «تاکی می خواهی به تظاهرات بروی؟»
ـ « تا وقتی که خونم به زمین ریخته شود!»
یکی از روزها که پس از تظاهرات، مجسّمه شاه را پایین آوردند، یکی از بچّهها شهید شده بود و همّت خیلی ناراحت شده بود. کنار ایوان ایستاده بود و همین طور گریه می کرد. قلب رئوف و مهربانی داشت.
بنام خدا
ابراهیم در جریان انقلاب خیلی فعالیت می کرد. یک دفعه به قم رفته و تعدادی نوار و اعلامیه های امام (ره) را در یک کیسه گونی بزرگ ریخته و با خودش آورده بود. وقتی در «شهرضا» از اتوبوس پیاده شده بود،نیروهای نظامی رژیم شاه، به او و آن گونی بزرگ (که اندازه هیکل خودش بود) مشکوک شده و او را دنبال کرده بودند. با عجله خودش را به خانه رساند و داخل شد. گفتم: «چه شده؟»
گفت:«شما برو از پشت بام نگاه کن ببین توی کوچه خبری هست یا نه؟»
رفتم و دیدم چند نفر مسلّح در کوچه ایستاده اند. آمدم و به او گفتم. آرام و آهسته خودش را به پشت بام رساند و از آنجا فرار کرد و دست مأموران شاه به او نرسید.