بنام خدا
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجارهای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»