بنام خدا
ما در زمان انقلاب، هم معلّم بودیم و هم دانشجوی رشته بهداشت. من و همّت همکلاسی بودیم و در وقتهای بیکاری، به خارج از شهر می رفتیم و با هم درس می خواندیم. همیشه پیش از این که درس را شروع کنیم، همّت یکی از اعلامیه های جدید حضرت امام (ره) را در می آورد و چند دقیقه آن را میخواندیم و درباره آن صحبت می کردیم و بعد به درس می پرداختیم.
بنام خدا
من و همّت همکلاسی بودیم. در همان سالهای پیش از پیروزی انقلاب که ما به دبیرستان میرفتیم، ایشان با مسائل سیاسی آشنا بود. وقتی کلاس دوم دبیرستان بودیم، یک روز از جنگ اعراب و اسرائیل صحبت شد. همّت حدود نیم ساعت درباره مسأله فلسطین و اسرائیل صحبت و بحث کرد و ما متوجه شدیم که ایشان چقدر از مسائل روز آگاه است.
یک روز دیگر ـ وقتی که کلاس سوم دبیرستان بودیم ـ همّت با شجاعت تمام، درباره شاه صحبت کرد. آن وقتها شاه کتابی به نام «انقلاب سفید» نوشته بود و ما مجبور بودیم در مدرسه این کتاب را بخوانیم. دبیر درس «انقلاب سفید» آقای «حسینی» بود که خودش هم نسبت به این کتاب بیعلاقه بود. یک روز همّت با آقای حسینی درباره این کتاب بحث کرد و همه بچه های کلاس هم نظرشان این بود که «انقلاب سفید» خوانده نشود.
شهید همّت در دوران تحصیل یک دانش آموز فعال و با فکر بود و هر مسأله ای که پیش می آمد، ایشان هم فعالانه بحث می کرد.
بنام خدا
ابراهیم در سال 1352 ( چند سال پیش از پیروزی انقلاب) به سربازی رفته بود. قسمت بیشتر دوران سربازی را در لشگر توپخانه اصفهان گذرانیده بود، «سرلشگر ناجی» ـ که از افراد خائن به مملکت بود و پس از انقلاب اعدام شدـ در آن زمان فرمانده این لشگر بود. مسؤولیت آشپزخانه لشگر را به عهدهابراهیم گذاشتند. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان فرا رسید. او به سربازان پیغام داد که هر کس روزه می گیرد، می تواند هنگام سحر به آشپزخانه مراجعه کند و سحری بگیرد. سرلشگر ناجی از این موضوع باخبر و عصبانی شد و پرسید: «چه کسی سربازان را دعوت به روزه گرفتن کردهاست؟»
به او گفتند: « محمّد ابراهیم همّت، مسؤول آشپزخانه!»
سرلشگر ناجی، همّت را احضار کرد و با عصبانیت از او پرسید: «تو به چه حقّی به سربازان گفتهای که روزه بگیرند و به آنان سحری داده ای؟» بعد هم دستور داد تا همه سربازان در یک صف بایستند و به همه آنان آب بدهند تا اگر کسی روزه گرفته است، روزه اش باطل شود. همّت به دوستانش گفت: «اگر با تیر به مغزم می زدند، بهتر از این بود که ببینم چطور حرمت دستور خدا شکسته میشود!»
همّت منتظر فرصتی بود تا این عمل ناشایست ناجی را تلافی کند. یک روز باخبر شد که ناجی قصد دارد سرزده به آشپزخانه بیاید و هنگام سحر آنان را غافلگیر کند. همت به چند نفر از سربازان گفت که کف آشپزخانه را خوب بشویند و بعد، یک قوطی روغن کف آشپزخانه بمالند و روی آنها هم کف صابون بریزند تا کف آشپزخانه لغزنده شود و وقتی ناجی برای سرکشی می آید، زمین بخورد! همّت آرزو کرد ناجی آن چنان محکم به زمین بخورد که تا پایان ماه مبارک رمضان در بیمارستان بماند.
سحرگاه آن روز، ناجی بدون اطلاع قبلی وارد آشپزخانه شد و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که لیز خورد و به زمین افتاد! او آن چنان محکم به زمین خورد که صدای استخوانهایش در فضای آشپزخانه پیچید و داد و فریادش بلند شد. او را به بیمارستان انتقال دادند و تا پایان ماه مبارک رمضان در بیمارستان ماند. پس از آن روز سربازان با خیال راحت روزه گرفتند!
بنام خدا
اوایل پاییز سال 1333 هجری شمسی بود که تصمیم گرفتیم به کربلا و زیارت امام حسین (علیه السلام) برویم. آن روزها مسافرت رفتن، به راحتی حالا نبود، نه اتوبوس ها وضع خوبی داشتند و نه جاده ها. خلاصه پس از چند روز تحمل سختی، به نزدیکی کربلا رسیدیم. آن روزها من باردار بودم و چند ماه تا تولّد فرزندم باقی مانده بود. کمکم حالم به هم خورد و وقتی که کربلا رسیدیم، من دیگر از حال رفته بودم. یک وقت به خود آمدم و دیدم یک پزشک عراقی بالای سرم ایستاده است. پزشک مرا معاینه کرد و گفت که بچّه ام از دنیا رفته است. نسخه ای گرفتیم و از بیمارستان به خانه آمدیم. خانه ای که کرایه کرده بودیم، نزدیک حرم امام حسین (علیه السّلام) بود. چند روز گوشه خانه افتاده بودم و روز به روز حالم بدتر می شد. عاقبت به همسرم گفتم: «من این همه راه را برای زیارت سیدالشّهدا (علیه السّلام) آمده ام؛ اگر قرار است بچّهام بمیرد، زنده ماندن خودم چه اهمیتی دارد؟ مرا به حرم حضرت سیدالشهدا ببر!»
بعد از ظهر به حرم امام حسین (علیه السّلام) رفتیم و بین شش گوشه مزار حضرت علی اکبر (علیهالسّلام) و امام حسین (علیه السّلام) نشستم و مشغول گفت و گو با امام (علیه السّلام) شدم. دلم گرفته بود و این درد دل گفتن اندکی از غم و اندوهم را کم می کرد. مدتی بعد، همسرم آمد و گفت: « برویم!»
گفتم:« من نمی آیم. می خواهم با آقا درد دل کنم.»
همین طور که دعا می خواندم و اشک می ریختم، خوابم گرفت. همان طور نشسته خوابم برد و در عالم خواب، بانوی با وقار و محترمی را دیدم که پسری در دست داشت. به من نزدیک شد؛ پسر را در دستانم گذشت و به من فهماند که: «نام او را ابراهیم بگذارید!»
من خوشحال شدم و از خواب پریدم. اشک چشمانم را پر کرد. مشغول گریه کردن بودم که همسرم آمد و گفت: «برویم!» خودم بلند شدم و پیاده عازم خانه شدیم. همسرم از سلامت من تعجب کرد. خوابی که دیده بودم، برای او تعریف کردم و گفتم که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) پسرمان را به ما برگرداند و گفتم که او هدیه حضرت زهرا (سلام الله علیها) است.
فردای آن روز دوباره به بیمارستان رفتیم. پزشک مرا معاینه کرد و از سلامت خودم و زنده بودن فرزندم تعجّب کرد. او گفت: «این یک معجزه است!»
چندی بعد به ایران برگشتیم و دوازدهم فروردین ماه 1334 پسرمان به دنیا آمد. نام او را گذاشتیم: «محمّد ابراهیم». محمّد ابراهیم پیش از به دنیا آمدن، کربلا را زیارت کرده بود. از همان ابتدا، خداوند، نام او را جزو زائران حرم سیدالشّهدا (علیه السّلام ) ثبت کرده بود.
فصل اول کتاب ستاره ای در زمین *
بنام خدا
«حاج ابراهیم همت» مرد جنگ
مرد ایثارو شرف مرد تفنگ
زاهد شب شیر خیبر بوده است
ذوالفقاری دست حیدر بوده است
بادگر با دلباختگان همراه بود
آن کبوتر عاشق پرواز بود
جز هوای عاشقی در سر نداشت
نخل سبزی بود اما سر نداشت
تا ندای هل من ناصر را شنید
در میان جبهه فریادی کشید
حمله را با نام حق آغاز کرد
راه را تا کوی جانان باز کرد
جز شهادت مقصدی دیگر نداشت
هجرتش را هیچکس باور نداشت
* شعر از یکی از یاران همراه .با کمال تشکر از ایشان.اجرتان با سیدالشهدا .التماس دعا
بنام خدا
..
چند وقتی بود که از او خبری نداشتیم. تلفن هم نزده بود. نگران بودم. از همان لحظه آخرین خداحافظیاش، حالم دگرگون شده بود: قرآنی که از جیب درآورد و به من داد. نگاهی که نیمه راه به من انداخت، حالتی که پیدا کرده بود و خداحافظی بیسابقهای که آن روز کرده بود، همه و همه توی دلم را خالی کرده بود. حالا هم که از او خبری نداشتیم.
مدتی بود که میدیدم افراد مختلفی توی محل، مقابل خانهمان، رفت و آمد میکنند. رفت و آمدی که غیرعادی به نظر میآمد. عده زیادی میآمدند و میرفتند و نگاههای غریبی به خانه ما میانداختند.
بعدازظهر بود که دیدم حبیبالله سرزده و با عجله وارد خانه شد. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «هیچی ننه، مسأله خاصی نیست.»
گفتم: «این رفت و آمدهای توی محله برای چیست؟»
گفت: «مردم میروند و میآیند، مگر باید حتماً اتفاقی افتاده باشد.»
گفتم: «چرا زیادتر از همیشه و چرا بیشتر مقابل خانه ما؟»
دیدم چیزی نمیگوید، انگار حرفی نمیتوانست بزند. دلم گواهی میداد که اتفاقی افتاده. قسمشان دادم و گفتم: «تو را به خدا بگویید چی شده، اتفاقی برای برادرت افتاده؟»
دیدم چهرهاش تغییر کرد و گفت: «بنشین تا برایت بگویم.»
گفتم: «بگو.»
گفت: «دیشب خواب خیلی خوبی دیدهام.»
پرسیدم: «چه خوابی؟»
گفت: «خواب خانم حضرت زهرا(س) را، راجع به شما بود. خانم در خواب به من گفتند که شما خیلی پیش خدا اجر داری.»
گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «ننه، حاجی شهید شده.»
وقتی حبیبالله این جمله را گفت، دیگر چیزی نفهمیدم. مدتی بعد که حالم بهتر شد، دیدم خانه و محله شلوغ شده است. فهمیدم که همه آن رفت و آمدها و شلوغی محله برای چه بود. خبر شهادت حاجی رسیده بود.
* مادر شهید
بنام خدا
..
توی مغازه بودم که پسر بزرگم از راه رسید و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چهطور مگه؟»
گفت: «خبری از حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «میگویند حاجی زخمی شده.»
گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده.»
گفت: «چهطور؟»
گفتم: «حاجی شهید شده.»
گفت: «از کجا چنین حرفی را میزنی.»
گفتم: «به خاطر اینکه خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود.»
گفت: «بابا، حاجی شهید شده.»
گفتم: «انالله و اناالیه راجعون.»
وقتی خبر شهادت را به مادرش دادیم، او نیز همین چند جمله را به زبان آورد. گفت: «الحمدلله ربالعالمین. حضرت سیدالشهدا(ع)، در کربلا او را به من داد و در بیست و نه سالگی از من گرفت. انالله و اناالیه راجعون. خوشحالم که دامن پاکی داشتم، شیر پاکی داشتم و توانستم فرزندی تربیت کنم که در راه خدا به شهادت برسد، خدا انشاءالله امام را برای ما نگه دارد.»
همان موقع النگویش را از دست درآورد و به بچهها داد و گفت: «این را ببرید و خرج جبهه کنید.»
پدر شهید
بنام خدا
..
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
میخواست به بچهها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هم نخوابیده است. چهرهاش این مسأله را نشان میداد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیدهام چند روزی است غذایی نخوردهای. گفت: نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت میداد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریبالوقوعی میداد که دلمان را به لرزه درمیآورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.»
همسر شهید *
بنام خدا
..
زمانیکه حاجی در کردستان بود، به افراد بومی منطقه محبت میکرد و برای آنها احترام قایل بود، آنها نیز او را دوست داشتند.
یکی از وقایع عجیبی که بعد از شهادت حاجی رخ داد و موجب دگرگونی من شد، حضور همین مردم قدرشناس در تشییع جنازه حاجی بود. تعداد زیادی از مردم کردستان، با شنیدن خبر شهادت حاج همت، خود را به قمشه رسانده بودند تا در مراسم عزاداری او شرکت کنند.
پس از اتمام مجلس ختم و مراسم سوگواری، حدود صد و پنجاه نفر از این افراد بر سر مزار ابراهیم رفتند. پس از وداع، هنگام بازگشت به کردستان، هر کدام مشتی از خاک مزارش را به عنوان تبرک برداشتند و بردند.
* پدر شهید
بنام خدا
..
وقتی از قرارگاه مرکزی، به قرارگاه تاکتیکی لشکر آمدم تا وضعیت را بررسی کنم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. تمام بچههایی که در قرارگاه بودند، گریه میکردند. هرکس گوشهای زانوی غم بغل گرفته بود و اشک میریخت. با این که شهادت فرماندهان زیادی را در منطقه دیده بودم ولی هیچوقت چنین صحنهای را ندیده بودم.
در بین بچهها، کسی که از همه بیشتر بیتابی میکرد، شهید رضا دستواره بود. آن قدر متأثر و ناراحت بود که تا چند ساعت مدام گریه میکرد. در گوشهای، پتویی روی سرش کشیده بود و گریه میکرد. حرفهایی که در آن حالت میزد، بیشتر دل بچهها را میسوزاند. میگفت: «جان دل ما، بعد از تو چکار کنیم؟ چرا اینطور کردی؟ چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی.»
من تا آن لحظه چنین صحنهای ندیده بودم.