بنام خدا
حاج همت همیشه سعی میکرد در کارها پیشقدم باشد تا زیر دستانش بهتر و با اطمینان بیشتری عمل کنند.
قبل از هر عملیات میرفت و منطقه را از نزدیک میدید و بررسی میکرد و اگر قرار بود کار سختی را به کسی واگذار کند، اینطور نبود که خودش در جای راحتی بنشیند و او را به دنبال مأموریت بفرستد.
زمانی که فرمانده قرارگاه «ظفر» بود، دیدم در حالیکه هفتاد هزار نیرو زیر دست اوست، با این حال بعد از تقسیم کار، راه افتاد و برای شناسایی از خط خودی عبور کرد و به دل دشمن رفت. به او گفتم: «حاجی! شما چرا بیاحتیاطی میکنی؟ این منطقه هنوز شناسایی نشده؛ ناامن و خطرناک است. اصلاً درست نیست که شما در این وضعیت خودت را به دشمن بزنی و به خاطر کارهایی که وظیفه ما و دیگران است، خود را به خطر بیندازی.»
گفت: «من خودم تقسیم کار کردهام و برای شناسایی این منطقه هم حتماً باید خودم جرقه اول کار را بزنم. خودم باید بروم تا بقیه نیز بتوانند با اطمینان کار کنند. حالا که شما آمدید، دیگر این مسؤولیت را به عهده شما میگذارم.
نیروهای اطلاعاتی باید بدانند که فرمانده آنها کسی است که برای انجام کار، اول از همه پیشقدم میشود. شما هم بدانید که در هر مرحله از مأموریت، اگر جایی مشکلی جلوی رویتان بود و سدی جلوی خود احساس کردید، خودم حتماً پای کار هستم و این قول را به شما میدهم که مشکل شما را برطرف کنم.»
حاج همت در آن شرایط خطرناک به شناسایی رفت، در حالی که هر لحظه ممکن بود به کمین عراقیها برخورد کند و اسیر شود، و این برای ما درس بزرگی بود.
* حسین الله کرم
بنام خدا
حاج همت با اینکه شخص آرام و صبوری بود و همیشه در مواجهه با نیروها، روی خوش و چهرهای گشاده داشت، ولی در برابر بینظمی و سستی که به جنگ و عملیات ضربه میزد و موجب به خطر افتادن جان عدهای از رزمندگان میشد، نمیتوانست ساکت بنشیند. در چنین مواردی، آنقدر عصبانی و ناراحت میشد که چهره و رفتارش به کلی تغییر میکرد.
در عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، بچههای بسیجی در خط مقدم خاکریز مناسبی نداشتند که پشت آن سنگر بگیرند. به همین دلیل، خط از وضعیت خوب و مناسبی برخوردار نبود و دشمن نسبت به نیروهای ما برتری زیادی پیدا کرده بود. بچهها امنیت نداشتند و نمیتوانستند به راحتی کار کنند.
حاج همت، از چند روز قبل به مهندسی رزمی گفته بود که خاکریز را اصلاح کنند، ولی چون لشکر تازه داشت سازماندهی میشد خیلی از برنامهها روال عادی پیدا نکرده بود و اینکار نیز سر موقع انجام نشد.
آن روز، به خاطر نقصی که در خاکریز زدن وجود داشت، تک تیرانداز عراقی توانست پیشانی یکی از بسیجیها را مورد هدف قرار داده و او را بزند. حاج همت از این واقعه ناراحت و عصبانی شد. سریع با ماشین پیش ما آمد و گفت: «باید برگردیم به قرارگاه مهندسی رزمی.»
با او حرکت کردم و آمدم. حاج همت، با همان حال غیظ و غضب، وقتی وارد شد، دید که نیروها در کمال آرامش و راحتی مشغول استراحت هستند. یک پاتیل بزرگ را هم پر کمپوت کردهاند و داخلش یخ ریختهاند.
حاج همت همینطور که به آنها نگاه میکرد، چشمش به پاتیل پر از کمپوت و یخ افتاد. در همان حال عصبانیت، پاتیل را که حدود سی چهل تا کمپوت در آن بود، بیرون انداخت و گفت: «خجالت نمیکشید؟ بچهها توی خط دارند شهید میشوند و آنوقت شما در کمال آسایش اینجا نشستهاید؟»
میدانستیم که حاج همت به هیج چیز به اندازه خون یک شهید حساس نیست و این عصبانیت که در آن لحظه داشت نیز به خاطر احساس مسؤولیتی بود که نسبت به این خونها داشت.
* امیر رزاقزاده
بنام خدا
وقتی میدید نیروها در خط مقدم دچار مشکل شدهاند، حالش دگرگون میشد. وقتی رزمندگان در موقعیت خطرناکی گیر میافتادند، او دیگر لحظهای آرامش نداشت. هیچکس نبود که حاج همت را در آن شرایط درک کند. خود نیروها هم فکر نمیکردند که در چنین وضعیتی بر او چه میگذرد.
در جلسهای که با فرماندهان گردان داشت، به آنها گفت: «خوش به حال شما که در متن کار قرار دارید و عقب نیستید که ببینید چه میکشیم. شما خودتان توی کار هستید و میتوانید تصمیم بگیرید. اگر مهمات کم بود، میتوانید همانجا تصمیمگیری کنید. اگر در محاصره افتادید، خودتان هستید و خودتان. اما ما اینجا در عقب خط، وقتی در این شرایط سخت دستمان به شما نمیرسد و دسترسی به شما نداریم، نمیدانید چه حالی داریم. وقتی میبینیم سه چهار گردان توی محاصره افتاده و کاری از دستمان ساخته نیست، چند بار میمیریم و زنده میشویم تا بلکه بتوانیم فکری به حال شما بکنیم.»
* جعفر جهروتیزاده
بنام خدا
از همه ی لشکرِ حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، بهکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کردهاند.
همهجا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین ازموج انفجار مثل گهواره، تکان میخورد. آسمان جزایر را بجای ابر دود فرا گرفته ... و هوای جزایر را بجای اکسیژن، گاز شیمیایی. حاج همت پس از هفت شبانه روز بیخوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمهای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب میجنباند؛ اما صدایش شنیده نمیشود. لبهای او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، میگوید: «اینطوری فایده ای ندارد . ما داریم دستی دستی حاجهمت را به کشتن میدهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روزاست هیچی نخورده ...»
سید آرام میگوید: « خوب، سرُم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی میگوید: « آخر سرُم که مشکلی را حل نمیکند. مگر انسان تا چند روز میتواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه میگوید:« چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمیتواند حاجهمت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی میگوید: « آخر تا کی ؟ »
ـ تا وقتی نیرو برسد.
ـ اگر نیرو نرسد، چی ؟
سید بغض آلود میگوید: «تا وقتی جان در بدن دارد. »
ـ خوب به زور ببریمش عقب.
ـ حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ... سرپل صراط، جلویش را میگیرم.
دکتر که کنجکاو شده، میپرسد: «مگر امام چی گفته ؟ »
حاج همت به امام خمینی فکر میکند و کمی جان میگیرد. سید هنوز گوشیهای بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب میجنباند و حرف امام را تکرار میکند : «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید. »
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره میشود، نیروهای بیرمق دوباره جان میگیرند، همه میگویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاجهمت، شرمنده امام شود.
دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل میکند. سید با خوشحالی میگوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همینطوری با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت میکنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند! »
حاجهمت به حرف سید فکر میکند: بچه ها جان گرفتند ... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند ... .
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه جان میدهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند ؟
سید نمیداند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها میداند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.
حاج همت به یاد حرف امام میافتد، شیلنگ سرم را از دستش میکشد و ازجا برمیخیزد.
سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده میپرسد: « حاجی، حالت خوب شده!؟ »
دکتر که انگشت به دهان مانده، میگوید : « مراقبش باش، نخورد زمین. »
سید درحالیکه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی میپرسد: «کجا میخواهی بروی؟ هرکاری داری بگو من برایت انجام بدهم. »
حاج همت از سنگر فرماندهی خارج میشود. سید سایه به سایه همراهیاش میکند.
ـ حاجی، بایست ببینم چی شده ؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو میرود. سید، دست حاجج همت را میگیرد و نگه میدارد.
حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود میگوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید! »
سید که چیزی از حرفهای او سر درنمیآورد، میپرسد : «کجا داری میروی؟ من نباید بدانم ؟ »
ـ می روم خط، خدا مرا طلبیده !
چشمان سید از تعجب ونگرانی گرد میشود.
ـ خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن. »
حاجهمت سوار موتور میشود و آن را روشن میکند.
ـ کو لشکر؟ کدام لشکر ؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمیخواهد. فرمانده دسته میخواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که میتواند بکند، ایناست که دواندوان به سنگر برمیگردد، یک سلاح میآورد و عجولانه میآید و ترک موتور حاج همت مینشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت میکند.
لحظاتی بعد گلولهای آتشین در نزدیکی موتور فرود میآید. موتور به سمتی پرتاب میشود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو مینشیند، لکه های خون برزمین جزیره نمایان میشود.
خبر حرکت حاجهمت به بچهه های خط مخابره میشود.
بچه ها دیگر سرازپا نمیشناسند. میجنگند و پیش میروند تا وقتی حاج همت به خط میرسد، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب میکند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط میآید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند؛ از اینکه حاج همت را نزد امام روسفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند !
بنام خدا
هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجیها را مهمترین عامل میدانست و خودش را در مقابل آنها هیچ میانگاشت و به حساب نمیآورد.
از اینطرف و آنطرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک بار وقتی بعضی از این شنیدهها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که مینشینند و چاپلوسی میکنند، قبول نکن. این بسیجیها هستند که جنگ را ادامه میدهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کارهای نیستیم.»
* همسر شهید
بنام خدا
یک روز با پناهنده و حاج همت داخل سنگر فرماندهی نشسته بودیم و داشتیم در مورد مسایل مربوط به جزیره بحث و گفتگو میکردیم. در همین موقع، یکی از بسیجیها هراسان آمد توی سنگر. چهار، پنج نفر هم دنبالش بودند. تا وارد شد، با عجله پرسید: «حاج همت کیه؟»
پرسیدم: «چه کار داری؟»
دوباره گفت: «حاج همت کجاست؟»
گفتم: «خب، بگو چه کار داری»
گفت: «با خودش کار دارم.»
گفتم: «فرمایشت را بگو، من به ایشان می گویم.»
گفت: «نه، من میخواهم به خودش بگویم.»
حاج همت که تا آن لحظه تماشاگر بود، رو کرد به آن بسیجی و گفت: «ایشان در فرماندهی هستند؛ اگر کاری دارید بگویید، من حتماً به ایشان منتقل میکنم.»
آن بسیجی ناراحت به نظر میرسید و هر چه میگفتیم کارت را بگو، قبول نمی کرد. بالاخره با اصرار حاج همت قرار شد بگوید. گفت: «الان دو سه شب است که ما را میفرستند جلو؛ میزنیم به خط، با عراقیها درگیر میشویم و دشمن را منهدم میکنیم. اما همین که میخواهیم در خط پدافند کنیم، میگویند برگردید عقب. ما به هزار زحمت میرویم جلو، موانع را پشتسر میگذاریم، تانکهای عراقی را منهدم میکنیم و منطقه را به تصرف خود در میآوریم ولی اینها آنقدر با عجله دستور عقبنشینی میدهند که ما حتی فرصت نمیکنیم شهدایمان را بیاوریم عقب.»
حاجی رو کرد به آن بسیجی و گفت: «چشم! من حتماً پیغام شما را به حاج همت میرسانم.»
آن بسیجی گفت: «خاطر جمع باشم؟»
حاج همت گفت: «خاطرت جمع باشد. به ایشان میگویم که حتماً در این مورد فکری بکند.»
آن بسیجی وقتی حرفش را زد و خاطر جمع شد که پیغامش به حاج همت میرسد، آرام شد؛ خداحافظی کرد و همراه دوستانش از سنگر رفتند.
وقتی آنها رفتند، حاج همت رو کرد به من و گفت: «شیبانی! اینها پاکند و به خاطر همین پاکی و صداقتشان هم هست که این حرفها را میزنند. قصد توهین و جسارت ندارند، ولی میبینی که من نمیتوانم همه مسایل را برایشان توضیح بدهم. چه کنم که مجبورم. تکلیف این است که ما در این مرحله فقط به قصد انهدام نیرو عملیات کنیم. اینها به خاطر شجاعت و شهامتی که دارند، دلشان راضی نمیشود که از مقابل دشمن عقبنشینی کنند.» * برادر شیبانی
بنام خدا
شبانه روز باید دلمون و وجودمون با خدا باشد.
قدم بر می داریم. برای رضای خدا
قلم می زنیم. برای رضای خدا
حرف می زنیم. برای رضای خدا
شعار می دیم. برای رضای خدا
می جنگیم. برای رضای خدا
همه چی همه چی همه چی خاص خدا باشه
که اگر این چنین شد
چه بکشیم و چه کشته بشیم پیروزیم
و شکست برای ما معنا ندارد.
بنام خدا
یک بار به او گفتم: «تو مگر چه چیزی از این بسیجیها دیدهای که اینقدر به آنها احترام میگذاری و دوستشان داری؟ چرا اینقدر در قلب و روح تو جا دارند؟»
گفت: «چیزهایی که من از این بسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمیتوانی ببینی. آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاست که میتوانی ببینی اینها چه انسانهای بزرگ و شریفی هستند. این بسیجیان نور چشم من هستند. اینها برای من ارزششان از هر چیزی بیشتر است.»
گفتم: «خب، دیگر چه کار میکنند؟»
گفت: «فقط میتوانم بگویم، زمانیکه شما با خیال راحت و در نهایت آرامش توی خانه خودت خوابیدهای و مشغول استراحت هستی، این بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند در حالیکه زیرپایشان خاک و بالای سرشان آسمان پر ستاره است، وقتی که همه چشمها در خواب فرورفته، چشمان اینها پر از اشک میشود و به درگاه خداوند ناله میکنند. ای کاش من خودم هم میتوانستم مانند آنها باشم. ای کاش میتوانستم درون سنگرهای جبهه در کنار آنها باشم.»
گفتم: «خب مگر نیستی؟»
گفت: «من خاک پای بسیجیان هستم.»
* ولی الله همت
بنام خدا
چند روزی از عملیات محرم میگذشت. سنگر فرماندهی لشکر امام حسین(ع) در پادگان «عین خوش»، محل برگزاری جلسهای بود.
اکثر فرماندهان لشکرها، تیپها و گردانها دور هم جمع شده و مشغول بررسی وضعیت عملیات بودند. در بین آنها، فردی جذاب با چهرهای نورانی توجهم را جلب کرد. تسبیحی در دست داشت که به همراه حرکت آن، اذکاری بر لبانش جاری بود.
در حین جلسه، او تقاضای عکس هوایی کرد. چون با برادران شوخی میکرد، عدهای از باب مزاح گفتند: «حاجی! چه حرفهایی میزنی، عکس هوایی کجا بود؟! ما عکس هوایی نداریم.»
او در جواب گفت: «دوباره اصفهانی بودنتان گل کرد؟! بابا دست از خسیس بازی بردارید.»
یکی از بچهها در حالی که خندید، گفت: خودت هم که اصفهانی هستی، پس چرا به اصفهانیها میگویی خسیس؟! مگر نمیدانی که بر خلاف نظر شما، عدهای معتقدند که آنها خیلی هم دست و دل بازند.»
من که شاهد قضایا بودم، به خاطر اینکه حاجی بیشتر از این معطل نشود، رفتم و عکسهای هوایی را گرفتم و به دست او دادم. او لبخندی زد و گفت:«کاش همه اصفهانیها مثل تو بودند!»
از آن به بعد، هر وقت مرا میدید، به شوخی میگفت: «چه طوری اصفهانی دست و دل باز!»
آن فرمانده، محمدابراهیم همت بود.
* علیرضا صادقی
بنام خدا
در تاریخ دوازدهم تیرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، برای اولین بار در غرب کشور، عملیات «شمشیر» را شروع کردیم؛ در یک شب ظلمانی، در ارتفاع دو هزار و دویست متری، آن هم در حالیکه تمام منطقه مین گذاری شده بود.
شب قبل از حمله در مسجد نودشه برای آخرین بار برای برادران پاسدار اعزامی از خمین، اراک و سایر افراد صحبت کردم. عزیزان ما تا ساعت دو نیمه شب عزاداری کردند و گریه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، یکی از برادران اهل خمین خواب حضرت امام(ره) را میبیند. امام(ره) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستید؟ حرکت کنید، حضرت مهدی(عج) با شماست.»
صبح با پخش این خبر، حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. همه میگفتند ما میخواهیم همین الآن عملیات را انجام بدهیم. هرچه گفتم دشمن در بالای ارتفاعات است، شما چهطور میخواهید از میدان مین رد بشوید، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدی(عج) با ماست.»
به هر صورتی که بود، برادران را راضی کردیم. عملیات در نیمههای شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نیروها به نزدیک سنگرهای دشمن رسیدند. به محض روشن شدن هوا، عملیات شروع شد. طولی نکشید که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامی ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد.
برادران ما با صدای اللهاکبر، آنچنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که نزدیک به دویست نفر از مزدوران بعثی یکجا اسیر شدند.
به یکی از افسران عراقی گفتم: «فکر کردید که ما با چه مقدار نیرو به شما حمله کردیم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خیلی کمتر بود.»
تعداد نیروهای حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره میکنید!»
وقتی برایش قسم خوردیم و باورش شد، گریهاش گرفت. گفت: «وقتی شما حمله کردید، تمامی کوه ها اللهاکبر میگفتند. اگر ما میدانستیم تعدادتان اینقدر کم است، میتوانستیم همه شما را اسیر کنیم.»
این مصداق آیات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نیروی کفر احساس میکند با لشکر عظیمی در جنگ است و بیست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتری جنگی دارند، در این عملیات به عینه ثابت شد.
پس از سقوط ارتفاعات و در آن هوای گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بودیم که یک تیپ عراقی اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه این تیپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در این عملیات، چندین نفر کشته به جای گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
* حاج محمد ابراهیم همت