سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسی دانشمند که نادانی اش او را کشته و دانشی که به همراه داشته، وی را سودی نبخشیده است . [امام علی علیه السلام]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
نگران نباشید!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:22 عصر
  • بنام خدا

    یک ‌بار برای ارائه گزارش وضعیت نیروها در منطقه اهواز خرمشهر، پیش او رفتم. گفتم: «دشمن دارد از سمت لشکر همجوار پیشروی می‌کند و چیزی نمانده که در محاصره بیفتیم.»

    تبسمی کرد و در نهایت آرامش گفت: «نگران نباشید، مسأله‌ای نیست. اینها از شما می‌ترسند. شما پشت جاده بمانید و کار خودتان را بکنید و نگرانی در این زمینه به خود راه ندهید.»

    وقتی برخورد او را دیدم، روحیه‌ام عوض شد و با نیرو و قدرت بیشتری به سر کار خود برگشتم. کارها هم طبق پیش ‌بینی او به نحو خوبی انجام شد و دشمن نتوانست پیشروی کند.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    در فصل پاییز
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:22 عصر
  • بنام خدا

    در آذرماه سال 1362، لشکر در اردوگاه «قلاجه» مستقر بود.

    فصل پاییز بود و هوای منطقه سرد. حاج همت برای مأموریتی بیرون رفته بود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگاه نیستند. سراغ بچه‌ها را گرفت، گفتند که آنها را برای رزم شبانه بیرون برده‌اند. پرسید: «توی این هوای سرد، چیزی با خودشان برده‌اند؟»

    گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»

    حاج همت وقتی شنید که بچه‌ها فقط یک پتو همراه برده‌اند، ناراحت شد. به همین دلیل، شب موقع خواب، یک پتو برداشت و از سنگر بیرون آمد. وقتی بچه‌ها پرسیدند که چرا داخل سنگر نمی‌خوابی، گفت: «امشب نیروها توی این سرما می‌خواهند با یک پتو بخوابند، من چه‌طور داخل سنگر به این گرمی بمانم؟»

    پتو را برداشت و شب را در محوطه باز اردوگاه به سر برد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    السلام علیک یا حضرت سید الشهدا (ع )
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:21 عصر
  • بنام خدا

    وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد، دلش مثل پرنده‍ای شد که در قفس زندانی‍اش کرده‍اند. پایش را کرد توی یک کفش که الاو بالله من هم باید با تو بیایم.

    این قصه برای سال هزاروسی‍صدوسی‍وچهار است. آن سال‍ها مسافرت مثل حالا آسان نبود؛ آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت. اما از قدیم گفته‍اند : « وقتی پای عشق به میان آید، عقل راهش را می‍کشد و می‍رود.» 

    ننه نصرت عاشق بود. او سختی راه را به همراه مشهدی علی‍اکبر تحمل کرد؛ اما وقتی به کربلا رسید، بیماری او را از پای انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی انجام داده‍است. 

    پزشک‍ها پس‍از معاینه سری تکان داده، گفتند: بچه زنده نمی‍ماند، همین حالا هم شاید مرده باشد. بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...

    همان جا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد. او با دل شکسته رفت به زیارت قبرآقا امام حسین(ع) و با گریه وزاری گفت: « آقا بچه‍ام تقصیری ندارد. این من بودم که به عشق تو سراز پا نشناخته پا درجاده خطر گذاشتم. اگر قرار است بچه‍ام به‍خاطر عشق من بمیرد، چه بهتر که من هم همراه او بمیرم.» 

    ننه نصرت با چشمانی پراز اشک و با دلی پراز غم به خواب رفت. در خواب، بانوی بزرگواری به سراغش آمد، نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام کرد که اسمش را محمّدابراهیم بگذارد. 

    ننه نصرت وقتی از خواب برخاست، اثری از درد و بیماری در خود ندید. باز هم نزد پزشک‍ها رفت. آنها پس از معاینه، انگشت به دهان ماندند. 

    یک جور پدر و مادرها، امام حسین(ع) را در دل بچه‍هایشان جا می‍دهند. این‍جور بچه‍ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین(ع) زندگی کنند، اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند، آن وقت مثل یاران واقعی امام حسین(ع) می‍جنگند، از مظلوم دفاع می‍کنند و در راه خدا به شهادت می‍رسند؛ درست مثل محمدابراهیم همّت.

    محمدابراهیم در کودکی وقتی می‍دید پدر ومادرش روبه قبله می‍ایستند و نماز می‍خوانند؛ او هم مثل آنها نماز می‍خواند، سوره‍های  کوچک قرآن را حفظ می‍کرد و روزه کله‍گنجشکی می‍گرفت. 

    کمی که بزرگتر شد، علاوه بر درس‍خواندن، گاهی درکار کشاورزی به پدرش کمک می‍کرد و گاهی در مغازه‍ای به شاگردی می‍پرداخت. 

    او دردانشسرای تربیت معلم ادامه‍تحصیل داد، سپس به خدمت زیرپرچم فراخوانده شد. روزهای سربازی، روزهای سرنوشت‍ساز برای او بود. هم تلخ تلخ بود و هم شیرین شیرین. یکی از دست‍نشاندگان شاه به‍نام «سرلشکرناجی»، فرماندهی لشکر توپخانه اصفهان را برعهده‍داشت. محمدابراهیم هم مسؤول آشپزخانه همین لشکر بود. 

    خلاصه دوران خدمت سربازی سرآمد؛ درحالی که محمدابراهیم آگاه‍تر از قبل شده بود. او هم شاه را شناخته بود و هم دست‍نشاندگان شاه را، هم امام و هم یاران امام را. از آن پس، او علاوه بر معلمی در روستا، در سطح شهر به روشنگری مردم می‍پرداخت. یک روز خبر آوردند که محمدابراهیم یک گونی پراز اعلامیه از قم آورده و در شهر پخش کرده است. سرلشکرناجی دستور دستگیری او را داد؛ اما او هیچ‍گاه به دام نیفتاد. یک روز خبرآوردند که محمدابراهیم مجسمه شاه را از میدان شهر پایین کشیده. سرلشکر ناجی، دستور تیرباران او را داد؛ اما محمدابراهیم از چنگ مأموران شاه گریخت و برای ادامه مبارزه به شهرهای دیگر رفت. از شهری به شهری می‍رفت و به تبلیغ نهضت امام خمینی و آگاهی دادن به مردم می‍پرداخت.

    پس از پیروزی انقلاب اسلامی، او کمر همت بست تا بیش از پیش به مبارزه علیه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد. مدتی برای یاری مردم به روستاهای محروم رفت. وقتی شنید ضدانقلاب در شهرهای کردنشین دست به جنایت زده است، به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت. چون از خود لیاقت نشان داد، به فرمانداری سپاه پاسداران پاوه منصوب شد. 

    محمدابراهیم همت در سن 26 سالگی به سفرحج رفت و از آن پس «حاج همت» لقب گرفت. حاج همت در چندعملیات، ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد ساخت و درمدت زمانی کم به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد.

    او ابتدا به معاونت تیپ محمدرسول الله (ص) و سپس به فرماندهی همین تیپ ـ که به لشکر تبدیل شده بود ـ منصوب شد. 

    حاج همت پس از 28 سال زتدگی الهی، پس از 28 سال عشق به امام حسین(ع) مثل یاران امام حسین(ع) تا آخرین نفس جنگید و مثل آنها مردانه به شهادت رسید. 

    جزیره مجنون در اسفند 1362 و درعملیات خیبر به خون سرخ او رنگین شد و نام سردار بزرگ خیبر: «شهیدحاج محمدابراهیم همت» را برای همیشه در دل‍ها جاودانه کرد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آرام ، چون آب
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:20 عصر
  • بنام خدا

    داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همت داد و فریاد کردن و در مقابل بچه‌ها با لحن اهانت‌آمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرفها را نزن، زشت است. به فرض این‌که حق با تو باشد و همه مواردی را که می‌گویی درست باشد، ولی تو نباید این ‌طوری صحبت کنی؛ هر چه باشد او فرمانده ماست.»

    او گفت: «برو بابا! تو چکاره‌ای؟»

    دوباره شروع کرد به بد و بیراه گفتن. حاج همت همین‌طور آرام و خونسرد نشسته بود و بدون این ‌که تغییری در چهره‌اش ایجاد شود، به حرفهای آن شخص گوش می‌کرد.

    وقتی صحبتهای آن فرد تمام شد، حاج همت با تبسم و مهربانی گفت: «ناراحت نباش؛ سعی کن خونسردی خودت را حفظ کنی. مطمئن باش که قضیه درست می‌شود. من قول می‌دهم که بعداً همه چیز را برای شما توضیح بدهم.»

    آن شخص را آرام کرد و فرستاد برود.

    برخورد حاج همت برای ما جالب بود. وقتی خودم را جای او می ‌گذاشتم، می‌دیدم که تحمل چنین برخوردی را ندارم و اگر کسی با من این‌طور صحبت می کرد، حتماً او را با کتک از سنگر بیرون می‌کردم، ولی حاج همت با آن بزرگواری که داشت و با برخوردی که با آن شخص کرد، به ما هم رفتار درست را یاد داد.

    * مجتبی عسگری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    چشمان گریان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:19 عصر
  • بنام خدا

    در عملیات والفجر چهار، من و مهدی خندان و حاجی‌پور و مهتدی توی منطقه بودیم.

    هنوز بچه‌ها از نقطه رهایی حرکت نکرده بودند و ما منتظر بودیم تا از حاج همت اجازه بگیریم و همراه نیروها در عملیات شرکت کنیم.

    در همین موقع، دو ماشین با سرعت از مقابل ما عبور کردند. چند متر جلوتر، یک خمپاره بین دو ماشین منفجر شد و چند خمپاره هم اطراف آنها خورد، ولی آنها همچنان به حرکت خود ادامه دادند و رفتند. در همین موقع، مهتدی سر رسید و گفت: «می‌دانی توی ماشینی که رد شد، چه کسی بود؟»

    گفتم: «نه! چه کسی؟»

    گفت: «در ماشین جلویی حاج همت بود و در ماشین عقبی هم بچه‌های اطلاعات عملیات بودند.»

    گفتم: «خدا حفظش کند، اما کجا با این عجله؟»

    گفت: «آمده بود تا منطقه را از نزدیک ببیند، در ضمن یک چیز هم به من گفت. خواست که نگذارم شما جلو بروید. گفت معاون تیپ، یعنی مهدی خندان، و مسؤول عقیدتی را نگذارید بروند جلو.»

    گفتم: «حاجی چنین حرفی زد؟»

    گفت: «بله!»

    به شوخی، به طرف رد ماشینها نگاه کردم و گفتم: «حاجی، اگر راست می‌گویی بایست تا جوابت را بدهم.»

    من و مهدی خندان از این‌که حاج همت نمی‌گذاشت در عملیات شرکت کنیم، ناراحت بودیم. به همین دلیل، هر دو سوار ماشین شدیم و به دنبال آنها راه افتادیم.

    او را توی قرارگاه پیدا کردیم. من دسته‌ام تک ‌تیرانداز بود ولی قبل از این ماجرا، جای خودم را با یک آرپی‌جی‌زن عوض کرده بودم. رفتم پیش حاج همت و گفتم: «حاجی! دسته‌ها هر کدام سه تا آر.پی.جی‌زن دارند، من هم یکی از آنها هستم. اگر قرار باشد که من بروم، آن وقت یک دسته فقط دو تا آر.پی.جی‌زن دارد.»

    بحث مفصلی راه انداختم. آخر به شوخی گفت: «خیلی خب، عیبی ندارد. با شما آخوندها نمی‌شود در افتاد، هرچه شما بگویید. برو دست خدا به همراهت. فقط مواظب خودت باش.»

    مهدی خندان آمد جلو و با همان حالت قلدری خاص خود، گفت: «حاجی، مرا هم مثل ایشان بگذار بروم.»

    حاج همت با من مثل خودم صحبت کرد؛ نرم و آهسته، ولی با مهدی خندان، مثل خودش صحبت کرد. گفت: «نه، اصلاً نمی‌شود. نمی‌گذارم بروی.»

    هر چه اصرار کرد، حاج همت قبول نکرد. از طرفی، حضور در آن عملیات برایش مهم بود و از ته دل ناراحت بود. در آن لحظه، نمی‌دانستم در دلش چه می‌گذرد. یکباره زد زیر گریه و در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: مانع راه من نشو، اگر قرار است که خدا مرا ببرد، تو جلو نیا، اگر هم قرار نیست ببرد، پس این کارها برای چیست؟ تو مرا بسپار به خدا و در کار خدا هم دخالت نکن.»

    حاج همت با دیدن این صحنه و بغض ترکیده مهدی خندان، جلو آمد، او را در آغوش گرفت و گفت: «به خدا می‌سپارمت، برو.»

    مهدی خندان رفت و در همین عملیات به شهادت رسید.

    * حجت‌الاسلام پروازیان


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    دوستی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:19 عصر
  • بنام خدا

    بچه‌های بسیجی به حاج همت علاقه داشتند و این علاقه از صحبت او نسبت به بچه‌ها ناشی می‌شد. همه از ته دل به او عشق می‌ورزیدند. هر جا او را می‌دیدند، به دورش حلقه می‌زدند و او را غرق در بوسه می‌کردند.

    یک روز حاج همت برای سرکشی به گردان ما آمد. بچه‌ها که متوجه حضور او شدند، هجوم آوردند و دورش جمع شدند. هرکسی سعی می‌کرد تا خودش را به حاج همت برساند و او را ببوسد.

    حاج همت در وسط جمعیت گیر کرده بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. فشار جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانست عبور کند. بالاخره با کمک دوستان راه را باز کردیم و او را از میان رزمندگان عبور دادیم.

    وقتی که از جمع خارج شد، دیدم که دستش را گرفته است و فشار می‌دهد. پرسیدم: «چی شده، حاجی؟»

    گفت: «خوش انصافها انگشت شستم را شکستند!»

    باور نکردم. با خودم گفتم شاید دارد شوخی می‌کند، ولی بعد که دیدم دستش را گچ گرفته، باورم شد که به راستی دستش شکسته است.

    * حسین جعفری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آرزو
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:18 عصر
  • بنام خدا

    اولین دوره انتخابات نمایندگی مجلس بود. برادر حاج همت از قمشه به دیدار او آمده بود. گفت: «مردم از شما در خواست کرده‌اند که بیایی و کاندیدای نمایندگی مجلس شوی. من هم آمده‌ام این پیغام را به شما برسانم و بگویم که خودت را آماده کنی.»

    حاج همت مدتی سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پس از مدتی، رو کرد به برادرش و گفت: «من آن لحظه‌ای را که بسیجیان با پیشانی ‌بندهایشان می‌آیند و برای رفتن به خط مقدم، از من خداحافظی می‌کنند، با هیچ چیز دیگری عوض نمی‌کنم و من نمی‌توانم آنها را ترک کنم. پس همان بهتر که من همین‌جا بمانم.»

    قبول نکرد و همان‌جا ماند تا بالاخره به آرزوی خود رسید.

    * حجت‌الله نصیری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    پا به پای هم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:18 عصر
  • بنام خدا

    نیروها را برای عملیات از اردوگاه خارج کرده بودند. ما تازه از آموزش آمده بودیم، به همین خاطر قرار نبود که در عملیات شرکت کنیم. فقط می‌بایست در حالت آماده باش به سر می بردیم.

    شخصی آمد، ما را به خط کرد و گفت: «باید برای نیروهای مستقر در خط مهمات بار بزنیم.»

    او به طرف زاغه مهمات حرکت کرد و بچه‌ها هم به دنبالش. وقتی به زاغه رسیدیم، همه دست به کار شدیم. آن شخص نیز پابه‌پای بچه‌ها کار می‌کرد و جعبه‌های مهمات را به دوش می‌کشید. بچه‌ها که می‌دیدند حجم کار زیاد است، دایم زیر لب شکوه و شکایت می‌کردند و به آن شخص بد می‌گفتند. آن شخص نیز با این‌که می‌شنید به روی خودش نمی‌آورد و سعی می‌کرد بچه‌ها را دعوت به صبر و آرامش کند.

    کم‌کم صدای اعتراض بلندتر شد و لحن صحبتها توهین‌آمیز شد ولی او همچنان آرام و خونسرد، در حالی‌که تمام بدنش خیس عرق شده بود، به کار مشغول بود.

    آن شب نیروها با کمک یکدیگر توانستند مهماتها را بار بزنند. پس از اتمام کار، آن شخص از بچه‌ها تشکر کرد، به آنها خسته نباشید گفت و همراه تریلیها از اردوگاه رفت.

    چند وقت بعد، گردان ما را با یک گردان عملیاتی ادغام کردند و به انرژی اتمی که در آن زمان مقر تیپ بود، فرستادند. در آن‌جا با مداحی برادر آهنگران، بچه‌ها سینه زدند و عزاداری کردند. بعد از مراسم نوحه‌خوانی، اعلام کردند که معاونت محترم تیپ می‌خواهد برای نیروها سخنرانی کند.

    وقتی معاون تیپ پشت تریبون قرار گرفت، تازه متوجه شدیم آن شخص که آن شب ما را برای بار زدن مهمات برده بود و بچه‌ها با او بدرفتاری می‌کردند، کسی نیست جز حاج همت، معاون تیپ.

    همه به خاطر برخورد بدمان و بزرگواری حاج همت، که خود پابه‌پای نیروها کار کرد و در مقابل اهانت ما هیچ برخوردی نکرد، شرمنده و خجالت زده شده بودیم.

    * داود توکلی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آن مرد ناشناس
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:17 عصر
  • بنام خدا

    لحظات اولیه عملیات بود که دیدم شخصی، در حالی ‌که کلاهش را روی سر خود کشیده، دارد با یک موتور از ارتفاعات بالا می‌آید. از ظاهر او متوجه شدم که حاج همت است چون او را قبلاً زیاد دیده بودم.

    وقتی به بالای ارتفاع رسید، رفتم جلو و از نزدیک دوباره او را نگاه کردم، حاج همت بود. گفتم: «حاجی! شما این ‌جا چکار می‌کنید؟فرمانده لشکر که نباید روی ارتفاعات بیاید؛ آن هم در این وضعیت که هنوز بیش از یک ساعت و نیم از آغاز درگیری نگذشته.»

    در جواب گفت: «شما فقط سکوت کن و به هیچ‌کس نگو که من این‌جا هستم. اگر بچه‌ها مرا ببینند، دور و بر من جمع می‌شوند و از کارشان باز می‌مانند.»

    این جمله را گفت و از من عبور کرد و رفت؛ در حالی ‌که آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می‌شد.

    * خداداد خردمند


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    شناسایی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:17 عصر
  • بنام خدا

    زمانی که حاج همت فرمانده سپاه یازده قدر بود، به عنوان فرمانده محور در خدمت او بودم.

    آن زمان، سعی داشتیم تا منطقه‌ای را برای انجام کار، شناسایی کنیم.ولی به رغم تلاشهای زیاد و پی‌درپی نتوانسته بودیم اطلاعات خوب و مفیدی از دشمن به دست آوریم.

    قرار بود که حاج همت در جلسه‌ای با برادر محسن رضایی شرکت کند و من می ‌بایست جمع‌بندی اطلاعات به دست آمده را برای ارائه در جلسه، در اختیار او می‌گذاشتم. مطالب را تا آن‌جا که توانسته بودم، تهیه کردم و در اختیار حاج همت گذاشتم. به جلسه رفت. توی جلسه، برادر محسن رضایی از نحوه کار یگانهای مختلف ناراضی بود؛ همچنین از اطلاعاتی هم که ما جمع کرده بودیم. در آن‌جا، با حالتی برافروخته، به فرماندهان لشکرها و قرارگاهها گفته بود که شما دیگر مثل سابق آمادگی برای انجام عملیات ندارید، شما آن آدمهای شجاع قبل نیستید، شما دیگر آن انسانهای طالب شهادت نیستید، چرا رخوت و سستی شما را فراگرفته است.

    این حرفها برای حاج همت سنگین تمام شده بود؛ چرا که نظر فرماندهی برایش دارای اهمیت بود و آن را حکم ولایت می‌دانست.

    وقتی از جلسه برگشت، دیدم شتابان و بی ‌تاب است.

    تا به آن روز، او را به این شکل ندیده بودم. تا رسید، گفت: «این اطلاعاتی که به من دادی، کافی نیست.»

    او می‌دانست که چوب تنبلیهای ما را خورده است؛ چون کوتاهی از ما بود که نتوانسته بودیم اطلاعات خوب، مفید و کاملی را جمع‌آوری کنیم. گفت: «حسین! این وضعیت اصلاً قابل تحمل نیست. ما نیاز به اطلاعات داریم. من آماده‌ام که فردا صبح روی یکی از تپه‌های این‌جا یک تک شناسایی انجام بدهیم و چند اسیر بگیریم؛ شاید بتوانیم اطلاعات بهتری از آنها به دست آوریم.»

    می‌دانستیم که اطلاعات ما ضعیف است و مطالب مهمی را برای حاجی تهیه نکرده‌ایم. این نکته را هم می‌دانستم که نمی‌توانیم با چنین جسارتی فردا صبح به دشمن حمله کنیم. ولی او تصمیمش را گرفته بود. به همین خاطر، تردیدی از خود نشان ندادم و با حرف حاج همت مخالفت نکردم. گفت: «برو بچه‌ها را صدا کن بیایند. می‌خواهم خودم برای آنها سخنرانی کنم و توضیحاتی بدهم.»

    خودمان را جمع و جور کردیم و بچه‌ها را صدا زدم.

    برای من مشکل بود که بپذیرم حاج همت دست به این کار بزند. در آن زمان، فرمانده سپاه یازده قدر بود ولی در مورد این کار خود را به اندازه یک فرمانده دسته تنزل داده بود.

    آن روز آمده بود توی خط و از من می‌خواست که نیروها را جمع کنیم تا به شناسایی برویم. این نکته، نشان‌دهنده چند مسأله بود: یکی این‌که او بیش از هر چیز برایش کار مهم بود، نه مقام و مسؤولیت، نکته دیگر این‌که چه‌قدر زیر دستانش کوتاهی و قصور کرده بودند که مجبور شده بود خودش وارد کار شود.

    از او خواستم که به ما فرصت بدهد تا خودمان این کار را انجام بدهیم. در ابتدا قبول نمی‌کرد و می‌خواست خودش این کار را انجام بدهد ولی بعد که اصرار و تلاش ما را دید، قبول کرد.

    رفت ولی تا لحظه‌ای که از پیشرفت کار ما با خبر نشد، خیالش راحت نبود.

    حسین الله‌کرم


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204654
    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 20
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........