سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفتگو با دانشمندان، مایه بهره مندی ازایشان و به دست آوردن فضیلتهای آنان است . [امام علی علیه السلام]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
سومین روز
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:56 عصر
  • بنام خدا

    ..

    سه روز از عملیات خیبر می‌گذشت. در این سه روز، حاج همت نه لحظه‌ای استراحت کرد و نه غذای درست و حسابی خورد.

    روز سوم، برای کاری به عقب آمده بود. ظهر شد. نماز اول را به امامت او خواندیم ولی قبل از این‌که نماز دوم را شروع کنیم، یکی از برادران روحانی وارد شد. حاج همت از جایش بلند شد و به آن برادر گفت: «حاج آقا! شما بفرمایید جلو.»

    برادر روحانی اصرار کرد و گفت: «شما نماز اول را خوانده‌اید، دومی را هم بخوانید.»

    حاج همت قبول نکرد و نماز دوم را به امامت برادر روحانی خواندیم.

    بعد از نماز، امام جماعت گفت: «حالا که فرصتی دست داده، چند کلمه‌ای صحبت کنم و بعد ناهار بخورید. دو مسأله بیشتر نمی‌گویم…» در حال گفتن مسأله دوم بود که حاج همت غش کرد. دورش جمع شدیم. دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. بلندش کردیم، ولی از شدت ضعف نمی‌توانست بایستد. با کمک دیگران او را به بهداری منتقل کردیم. دکتر او را معاینه کرد و گفت: «آن‌قدر غذا نخورده و بی‌خوابی کشیده که بدن ضعیف شده، باید حتماً استراحت کند.»

    چشمان حاج همت از بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود. آن‌قدر بی‌حال بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. دکتر دستور داد تا به او سرم وصل کنند.

    حال حاج همت بهتر شد. تا چشمانش را باز کرد و دید در بهداری است، یکدفعه از جا بلند شد. سریع رفتیم جلو که نگذاریم بلند شود، ولی قبول نکرد.

    گفتیم: «حاجی، الآن نمی‌شود بروی، یک مقدار استراحت کن تا بعد.»

    گفت: «نه، حتماً باید بروم.»

    سرم را از دستش کشیدند و دوباره راهی شد.

    نیکجه فراهانی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمان رهبر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:56 عصر
  • بنام خدا

    ..

    عملیات خیبر بود. من در منطقه همراه با حاج همت بودم. او مدتی مرا تنها گذاشت و خودش با موتور برای شناسایی رفت تا پیش از این ‌که نیروها وارد خط شوند از نزدیک همه‌جا را خوب ببیند. وقتی بعد از یک ساعت برگشت، گفت: «شیبانی! بلند شو برگردیم دوکوهه تا برای دریادلان صحبت کنیم و ان‌شاءالله گردانها را به طرف جزیره حرکت دهیم.»

    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در بین راه، به یکی از برادران مسؤول برخوردیم. او آرام با حاج همت مشغول صحبت شد. پس از صحبت، حاج همت با عجله به طرف من آمد و گفت: «تصمیم عوض شد. دوکوهه نمی‌رویم، به مقر برمی‌گردیم.»

    به طرف مقر حرکت کردیم. در آن‌جا، تعدادی از فرماندهان دیگر هم حضور داشتند. برایم ایجاد سؤال شده بود که چه اتفاقی افتاده. حاج همت چه خبری شنیده که این‌قدر با عجله و بی‌تاب می‌خواهد خودش را به مقر برساند.

    داخل مقر از او پرسیدم: «حاجی، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»

    با حالت عجیبی که قابل توصیف نیست، گفت: «شیبانی! امام پیام داده‌اند. فرموده‌اند جزیره مجنون باید حفظ شود.»

    دایم با دست به پیشانی‌اش می‌زد و این جمله را تکرار می‌کرد: «امام پیام داده‌اند،… امام فرمان داده‌اند…»

    از عشق و علاقه فراوان او به امام(ره) خبر داشتم ولی تا آن لحظه چنین صحنه‌ای ندیده بودم. او در امام(ره) ذوب شده بود. به همین‌خاطر، وقتی پیام را شنید، گفت: باید سریع خود را به دوکوهه برسانم تا چند گردان به منطقه اعزام کنم.

    حالت حاج همت در آن لحظه حساس قابل وصف نیست. فقط می‌توانم بگویم که وقتی پیام امام(ره) را شنید، سراز پا نمی‌شناخت. خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت، از حرکت و جنب و جوش باز نایستاد.

    برادر شیبانی *


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    کفشهای کهنه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:53 عصر
  • بنام خدا

    یک ‌بار برای دیدن او به جنوب رفتیم. در اندیمشک بودیم و او هر وقت فرصت می‌کرد، سری به ما می‌زد.

    یک روز صبح زود که می‌خواست به دوکوهه برود، گفتم: «من هم می‌آیم.»

    قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی به دوکوهه رسیدیم، هنوز آفتاب نزده بود. عده‌ای بسیجی تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاکها نماز می‌خواندند. حاجی با دیدن وضعیت این بچه‌ها ناراحت شد. به آقای عبادیان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنید که بچه‌ها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟»

    آقای عبادیان گفت: «راستش بودجه نداریم.»

    حاجی گفت: «همین الآن می‌روم امکانات و بودجه برایتان فراهم می‌کنم تا شما حسینیه‌ای درست کنید.»

    عبادیان گفت: «خودمان یک‌جور درستش می‌کنیم.»

    با حاجی رفتیم انبار تدارکات. توی انبار پر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره است و توی هر لنگه‌اش پر از خاک است. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت می‌کند، یک جفت کفش سالم بگیر.»

    گفت: «این‌طوری راحت ‌ترم، همین کفشها خوبست.»

    رفتم پیش آقای عبادیان و گفتم: «این همه کفش این‌جا دارید، خوب یک جفتش را به حاجی بدهید.»

    او گفت: «این انبار زیر نظر حاجی است، همه اینها متعلق به اوست ولی خودش نمی‌خواهد.»

    گفتم: «یک جفت کفش بده می‌برم.»

    گفت: «اشکالی نداره، ولی می‌دانم که او نمی‌پوشد.»

    کفشها را گرفتم آوردم پیش حاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینداز و اینها را پاکن.»

    گفت: «این کفشها مال بسیجی‌ها است، مال من نیست.»

    گفتم: «مگر فرقی می‌کند، شما هم دارید می‌جنگید.»

    گفت: «من این‌طوری راحت‌ترم.»

    کفشها را دوباره به انبار برگردانم و به آقای عبادیان گفتم که حاجی قبول نکرد. گفت: «می‌دانستم که قبول نمی‌کند، خود ما قبلاً اصرار کرده‌ایم، اما فایده‌ای نداشته است.»

    گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری می‌کنم.»

    وقتی حاجی کارهایش را انجام داد، دوباره به خانه برگشتیم.

    مادرش کباب درست کرده بود. وقتی آورد، دیدم حاجی نمی‌خورد. پرسید: «چرا نمی‌خوری؟»

    گفت: «نمی‌توانم بخورم.»

    مادر گفت: «اگر گرسنه‌ات نیست، لااقل یکی دو لقمه بخور.»

    حاجی از گوشه اتاق به من اشاره کرد که به مادر بگو اصرار نکند. پرسیدم: «چرا نمی‌خوری؟»

    گفت: «الآن معلوم نیست بچه‌ها توی سنگر غذا دارند بخورند یا نه، آن‌وقت من چه‌طور بنشینم این‌جا و نان و کباب بخورم.»

    وقتی قضیه را فهمیدم، کاری کردم که دیگر حاج خانم اصرار نکند. حاجی کمی نشست و دوباره بلند شد که برود. گفتم: «من هم می‌آیم.»

    پرسید: «کجا؟»

    گفتم: «کار دارم، می‌خواهم چیزی بخرم.»

    با هم رفتیم و من یک جفت کفش فوتبال خارجی برای حاجی خریدم و گذاشتم توی ماشین. به حاجی گفتم: «آن کفشها را گفتی مال بسیجی‌هاست؛ اینها را دیگر من خریدم، پس می‌توانی بپوشی.»

    تشکر کرد و با هم راه افتادیم. می‌خواست به قرارگاه برود. وقتی داشتیم از پل کرخه عبور می‌کردیم، جلوی ایستگاه صلواتی، یک بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بود. حاجی نگه داشت و او را سوار کرد. پرسید: «این‌طرفها چه کار می‌کردی؟»

    بسیجی گفت: «کفشهایم پاره بود، آمده بودم این‌جا یک جفت کفش بگیرم اما قسمت نبود.»

    حاجی کفشهایی را که من خریده بودم برداشت، به آن بسیجی داد و گفت: «ببین اینها اندازه پایت است.»

    آن بسیجی کفشها را پوشید و گفت: «بله، خیلی خوبست.»

    حاجی گفت: «خب، اگر اندازه است، پس پا کن…»

    بسیجی در حالی‌که دست می‌کرد توی جیبش، گفت: «حالا پولش چقدر می‌شود؟»

    حاجی گفت: «هیچی، فقط به صاحبش دعا کن.»

    وقتی آن بسیجی از ماشین پیاده شد، رو کردم به حاجی و گفتم: «مگه من این کفشها را برای تو نخریدم.»

    گفت: «چرا!»

    گفتم: «پس چرا دادی به او.»

    گفت: «شما که دیدی نیاز داشت.»

    گفتم: «تو هم نیاز داشتی.»

    گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، می‌شوم بسیجی. آن وقت این کفشها به درد من می‌خورد. این‌جا من نیازی به آنها ندارم، بیشتر به درد بسیجی‌ها می‌خورد که توی منطقه هستند.

    * پدرشهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    به مانند همه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:52 عصر
  • بنام خدا

    در غرب کشور عملیاتی در پیش داشتیم. در هوای سرد کوهستان، قرار بود برای بچه‌ها اورکت بیاورند.

    قبل از عملیات، حاج همت برای نیروها سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی، عده‌ای گفتند: «این‌جا هوا سرد است، پس اورکتهایی که قرار بود بدهند، چه شد؟»

    حاج همت گفت: «ان‌شاءالله همین روزها می‌آورند. یک مقدار دیگر تحمل کنید، می‌رسد.»

    بعد از آن، جلسه‌ای داشتیم. در جلسه، یکی از برادران اورکتی برای حاج همت آورد. حاج همت گفت: «انگار اورکتها را آورده‌اند.»

    آن شخص گفت: «نه، این از همان تعداد کمی است که قبلاً داشتیم.»

    حاج همت گفت: «پس من نمی‌خواهم، باشد تا بعد.»

    گفتم: «خب، حالا که این هست، فعلاً بپوشید تا بعد برای بچه‌ها هم بیاورند.»

    گفت: «نه، تا زمانی که برای کلیه گردانها اورکت نیاورده‌اند، من هم نمی‌پوشم.»

    * حسین جعفری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نیروهای اعزامی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:52 عصر
  • بنام خدا

    حاج همت با هرکسی به فراخور حال و روزش برخورد می‌کرد. مثلاً با روستایی ساده‌ای که بومی یک منطقه بود، یک‌جور صحبت می‌کرد و با آن جوان بسیجی که از تهران آمده بود، جور دیگر.

    یک ‌بار تعدادی نیرو به منطقه اعزام کرده بودند که همگی دانشجوی مقطع دکترا و تحصیل‌کرده ایتالیا بودند. تعدادی جوان مؤمن و متعهد که به خاطر جنگ درس را رها کرده و به ایران برگشته بودند. برخورد با چنین افرادی ویژگیهای خاصی را می‌طلبید. حاج همت براین نکته توجه داشت، وقتی آنها را دید، بی‌مقدمه و زمینه قبلی آنها را به کار نگرفت.

    ابتدا جلسه گذاشت و برایشان صحبت کرد. در آن صحبت، وضعیت سیاسی و نظامی مملکت را تشریح کرد. وقتی آنها صحبتهای او را شنیدند، چنان شور و شعفی پیدا کردند که توصیف‌ناپذیر است. از تصمیمشان راضی بودند و با صحبتهای حاج همت دریافته بودند که کار درستی انجام داده‌اند. وقتی هم دیدند که یک فرمانده سپاه چنین پخته و کارآمد ولی در عین حال متواضع و فروتن است، حال عجیبی به آنها دست داد. حاج همت در حین صحبت گفته بود: «شما نیروهای ارزشمندی هستید، چرا که عمر خود را صرف تحصیل علم کرده‌اید و از سرمایه‌های این مملکت هستید. ما حاضریم به جای شما بجنگیم و شما به درس و بحثتان برسید.»

    صحبتهای حاج همت آن‌قدر در آنها تأثیر گذاشت که همگی در منطقه ماندند و در عملیات هم شرکت کردند.

    * امیر رزاق‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مالک‌اشتر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:51 عصر
  • بنام خدا

    یکی از ویژگیهای اخلاقی حاج همت، سعه صدر و تواضع او در برخورد با افراد مختلف بود.

    در پایان یکی از مأموریتها، با او و شهید حاج عباس ورامینی در اردوگاه قلاجه داخل چادر بودیم. در آن لحظه، عده دیگری هم آمده بودند و حاج همت با آنها مشغول بحث بود. افراد در بحث مراعات شئونات اخلاقی را نمی‌کردند. هرچه حاج همت با متانت و وقار حرف می‌زد، آنها پرخاش می‌کردند و توجهی به جو جلسه نداشتند. من که شاهد این قضایا بودم، دیگر داشت کاسه صبرم لبریز می‌شد.

    بحث به درازا کشید، تا آن‌جا که این افراد به حاج همت توهین کردند. با دیدن این صحنه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. نیم خیز شدم تا عکس‌العملی از خودم نشان بدهم و با این افراد برخورد کنم ولی حاج عباس ورامینی دست مرا گرفت و نگذاشت از جایم بلند شوم.

    بعد از این‌که آن افراد رفتند، پیش خودم فکر می‌کردم که حاج همت دستور می‌دهد آنها را از لشکر اخراج کنند؛ چون برخوردشان با او خیلی بد بود. در آن لحظه فکر می‌کردم حاج همت واقعاً ناراحت و عصبانی است، ولی در کمال تعجب دیدم که بلند شد و با همان متانت و بزرگواری همیشگی، از چادر خارج شد و رفت تا وضو بگیرد.

    لحظاتی بعد، در حالی ‌که وضو گرفته بود، داخل چادر شد و به نماز ایستاد. دو رکعت نماز خواند و سپس آرام و با وقار، بدون این ‌که توجهی به بحث چند لحظه پیش داشته باشد، شروع به صحبت در مورد امور جاری لشکر کرد؛ مثل این ‌که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده است و انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل، عده‌ای به او توهین کردند.

    * شهید عبادیان


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سخنران غریب
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:50 عصر
  • بنام خدا

    حاج همت، همیشه ظاهری ساده داشت و در رفتار و برخورد با دوستان نیز افتاده و متواضع بود، به طوری‌که وقتی کسی او را نمی‌شناخت، نمی‌توانست حدس بزند که دارای مقام و مسؤولیتی است.

    وقتی یکی از دوستان به نام «ربیعی»، معلم و اهل گلپایگان، به شهادت رسید، پیکر او را به زادگاهش انتقال دادیم و قرار شد تا حاج همت در مراسم تشییع جنازه‌اش سخنرانی کند.

    جمعیت در میدان مقابل بازار تجمع کرده بودند. حاج همت لباس کردی به تن داشت و من هم با لباس بسیجی بودم. وقتی با مسؤولین سپاه آن‌جا برخورد کردیم، آنها حاج همت را نشناختند و در واقع، او را تحویل نگرفتند و فقط با او یک برخورد ساده کردند. در میان جمع، یکی از دوستان مرا شناخته بود و پیش خود فکر می‌کرد که قرار است من سخنرانی کنم. به همین خاطر، پشت میکروفون رفت و اعلام کرد فرمانده عملیات پاوه، برادر محمدی سخنرانی می‌کند.

    حاج همت با شنیدن این حرف زد زیر خنده.

    گفتم: «حاجی! من که سخنران نیستم، چگونه بروم بالا.»

    گفت: «نترس بابا اسم تو را خواند، اما من سخنران هستم.»

    رفتم توضیح دادم و حاج همت برای سخنرانی پشت میکروفون رفت. وقتی شروع به صحبت کرد، کم‌کم توجه مردم جلب شد و چیزی نگذشت که همه سراپا گوش، ساکت و آرام محو صحبتهای او شدند. سخنرانی عجیبی بود. همه دهانشان باز مانده بود.

    وقتی سخنرانی تمام شد، پایین آمد. مردم به طرفش هجوم بردند و او را در آغوش گرفتند. کسی که تا چند لحظه پیش گوشه‌ای ایستاده بود و مردم بی‌توجه از کنارش می‌گذشتند، اکنون در میان جمعیت مشتاق که او را شناخته بودند، غرق شده بود. مردم او را بغل کرده بودند و می‌خواستند ببرند سوار ماشین کنند ولی حاج همت قبول نکرد. گفت با همان آمبولانسی که آمده‌ایم برمی‌گردیم. رفت سوار آمبولانس شد و همراه بقیه به طرف مزار آن شهید حرکت کردیم.

    * برادر حاج‌محمدی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    شام
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:50 عصر
  • بنام خدا

    با هم از منطقه به دوکوهه آمده بودیم. ساعت یک و نیم نیمه شب بود. جلسه‌ای داشتیم که چند نفر از دوستان، از جمله شهید عبادیان، در آن حضور داشتند.

    قبل از شروع جلسه، به عبادیان گفتم: «هیچ کدام شام نخورده‌ایم. خودت می‌دانی که حاجی هم خودش هیچ‌وقت نمی‌گوید، اگر می‌توانی برو و شامی تهیه کن.»

    عبادیان به حاج همت گفت: «حاج آقا! چند دقیقه اجازه بدهید بروم جایی و برگردم، بعد شما صحبت را شروع کن.»

    اجازه داد و عبادیان سریع به مقر خودشان رفت و با دو ظرف باقالی ‌پلو و دو قوطی کنسرو ماهی برگشت. قوطی‌های کنسرو را باز کرد و همراه دو ظرف باقالی‌پلو، جلوی من و حاج همت گذاشت.

    حاج همت در حال صحبت، شروع به خوردن کرد. قاشق اول را می‌خواست در دهان بگذارد که به عبادیان گفت: «بسیجی‌ها شام چی داشتند؟»

    عبادیان گفت: «همین غذا را.»

    حاج همت گفت: «همین غذا که الآن می‌خوریم.»

    عبادیان گفت: «به جان حاجی، آنها هم باقالی پلو داشتند.»

    حاج همت پرسید: «تن ماهی چی؟»

    عبادیان گفت: «قرار است فردا ظهر به آنها بدهیم.»

    حاج همت تا این جمله را شنید قاشق غذا را برگرداند و گفت: «به من هم فردا بدهید.»

    عبادیان گفت: «حاج آقا! به خدا قسم فردا ظهر به همه می‌دهیم.»

    حاج همت گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر می‌خورم.»

    اصرار عبادیان اثری نکرد و حاج همت همان باقالی‌پلو را بدون کنسرو ماهی خورد. آن شب دلش نیامد سفره‌اش از سفره بسیجی‌ها، حتی به اندازه یک کنسرو ماهی، رنگین ‌تر باشد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ندای پنهان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:49 عصر
  • بنام خدا

    یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتح‌المبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیب‌بن‌مظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «می‌خواهم به عملیات بروم.»

    گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»

    می‌گفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»

    یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شده‌ای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من می‌خواهم بروم. به من الهام شده که باید این‌بار به عملیات بروم.»

    به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای این‌که دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع 1866 نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»

    دلش شاد شد. می‌خواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چه‌قدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که می‌دانست وارد عملیات نمی‌شود.

    می‌رود توی خط. نزدیک ساعت شش می‌شود. نیروها از نقطه رهایی حرکت می‌کنند. می‌گفتند می‌رفت کنار بسیجی‌ها، آنها را می‌بوسید و می‌گفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه می‌کرد.

    بعد از رهایی نیروها، می‌رود داخل سنگر می‌نشیند. به محض این ‌که نیروها نزدیک محل عملیات می‌شوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیده‌بان می‌گوید: «الآن دشمن شروع می‌کند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»

    دست دیده‌بان را می‌گیرد و از سنگر بیرون می‌آیند و می‌روند نوک قله. می‌گویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجی‌ها نزدیک آن هستند.»

     

    شروع به آتش ریختن می‌کنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، می‌آید و می‌خورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام می‌خورد و چند لحظه‌ای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عج) یا مهدی (عج) می‌گوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.

    ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبهه‌ها زنده مانده‌ایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.

    چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من 24 ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام‌آباد از خانواده‌ام خداحافظی کنم.»

    تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»

    میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق می‌ورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه می‌کند و سراغ پدر را می‌گیرد.

    رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز می‌ماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب می‌افتادی، تلفن می‌زدی.»

    گفت: «دلم شور می‌زد. یکی دایم به من می‌گفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»

    * شهید محمدابراهیم همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    دیده بان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:49 عصر
  • بنام خدا

    یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمده‌ایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی ‌متر سینه‌خیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیده‌بانی عراقیها را دیدیم. یک سرباز داخل آن نگهبانی می‌داد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفته‌ایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»

    برادر رزمنده که ما را به آن‌جا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمی‌آید.»

    برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت می‌‌کردند. انگار نه انگار که جنگی هست.

    * شهید محمدابراهیم همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204651
    بازدید امروز : 19
    بازدید دیروز : 41
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........