بنام خدا
از این که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر میشد. میگفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمیفهمند. خداوند بندهاش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار میدهد و امتحان در راحتی و راحتطلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در اینطرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آنطرف مرزها کشیده میشود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام(ره)» و «شهادت.»
یک بار میگفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، اینکه لحظهای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کردهام برای لحظهای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»
* همسرشهید
بنام خدا
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که اینجای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد.
آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
* همسرشهید
بنام خدا
قبل از هر عملیات، باید خود او منطقه را شناسایی میکرد. در واقع هیچ عملیاتی نبود که خودش منطقه را از نزدیک ندیده باشد.
در یکی از همین شناساییها، من نیز همراه او بودم. منطقه خطرناک بود. در بعضی مواضع عقب نشینی انجام گرفته بود و حد و مرز خطوط به خوبی مشخص نبود. ولی حاج همت مصر بود که باید منطقه را از نزدیک ببیند.
در حالیکه با ماشین توی خط حرکت میکردیم، به خاکریزی برخوردیم و دیدیم که راه بسته است. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پشت خاکریز تا وضعیت را بررسی کنیم. تعداد زیادی تانک و نفربر و تجهیزات و ادوات مختلف پشت خاکریز بود. از حاج همت پرسیدم: «اینها چیه؟!»
خودش هم خبر نداشت، گفت: «نمیدانم، ولی فکر کنم بچههای زرهی لشکر امام حسین(ع) باشند.»
گفتم: «دلیلی ندارد که اینها اینطرفی پدافند کنند.»
گفت: «من هم نمیدانم چرا این طوری ایستادهاند.»
در همین موقع، یک تویوتا از روبهرو به طرف ما میآمد. به هوای اینکه از بچههای خودی هستند، جلویش را گرفتیم تا راجع به منطقه سؤالاتی بپرسیم. یکدفعه دیدم که داخل ماشین سه افسر عراق نشستهاند، یکی پشت فرمان و دو نفر هم کنارش و همگی مسلح. ما هیچ کدام اسلحه نداشتیم؛ غیر از حاج همت که فقط یک کلت کمری داشت. انتظار داشتم که عراقیها سلاح هایشان را به طرف ما بگیرند و ما را اسیر یا شهید کنند ولی آنها تا متوجه شدند که ما ایرانی هستیم، بلافاصله دور زدند و با سرعت فرار کردند.
وقتی این جریان پیش آمد، متوجه شدیم که آن تجهیزات و ادوات متعلق به عراقیهاست. در همین حین به خاطر سر و صدایی که ایجاد کرده بودیم، دشمن متوجه ما شد. نفرات داخل تویوتای عراقی هم که در حال فرار داد و فریاد کرده بودند، عراقیها را با خبر کردند. در یک لحظه دیدیم که دارند از سنگرهایشان بیرون میآیند و موضع میگیرند. عدهای هم داشتند به طرف نفربرهایشان میرفتند تا آماده حمله شوند. سریع سوار ماشین شدیم تا از مهلکه بگریزیم. راننده، ماشین را روشن کرد و خواست حرکت کند که دیدیم ماشین توی خاکها گیر کرده. دوباره پیاده شدیم و در حالیکه یک نگاهمان به پشت سر بود و نگاه دیگرمان به ماشین سعی کردیم تا آن را خلاص کنیم. به هر مصیبتی بود، ماشین را درآوردیم. دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم.
عراقیها هنوز در جنبوجوش بودند. وقتی حدود هزار متر از خاکریز دور شدیم، آنها شروع کردند به تیراندازی کردن ولی دیگر فایدهای نداشت و از تیررس آنها خارج شده بودیم.
* جعفر جهروتیزاده
بنام خدا
همیشه به نیروها طوری تذکر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یکبار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ میکردیم، آبش را میخوردیم و بقیهاش را دور میریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور میکردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت: «برادر، میشود یک عکس با هم بیندازیم!»
گفتم: «اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار میکنیم.»
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: «خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم.»
گفتم: «بفرمایید حاج آقا.»
گفت: «چرا کمپوتها را اینطور باز میکنید؟»
گفتم: «آخر حاج آقا، نمیشود که همهاش را بخوریم.»
در حالی که راه افتاد برود، خندهای کرد و با دست به شانهایم زد و گفت: «برادر من، مجبور نیستی که همهاش را بخوری.»
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول میخواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.
* سبحان دردی
بنام خدا
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح از منزل خارج میشد.
زمان عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت: «فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم.
قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود.
فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد.
حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد.
* همسر شهید
بنام خدا
ظهر تابستان بود و هوای جنوب گرم. دوکوهه زیر آفتاب میسوخت.
حاج همت همراه تعدادی از بچههای اطلاعات-عملیات، از شناسایی برگشته بودند. شب قبل، نتوانسته بودند که بخوابند و حالا خسته و کوفته از راه رسیده بودند. وقتی داخل اتاق شدند هر کدام گوشهای از حال رفتند. حاج همت گفت: «من نیم ساعت استراحت میکنم و بعد میروم.»
یکی از بچهها، وقتی وضعیت او و همراهانش را دید، رفت دبیرخانه تا پنکه آنها را برای مدتی قرض بگیرد. وقتی پنکه را آورد، حاج همت بلند شد و با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید؟»
گفتم: «خب، هوا گرم است.»
گفت: «شما تا حالا چهطور میگذراندید؟»
گفتم: «الآن وضعیت فرق میکند. شما تازه از راه رسیدهاید، خسته هستید.»
گفت: «نه، فرقی نمیکند. بسیجیهای دیگر هم همین وضعیت را دارند.»
پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.
گرمای دوکوهه نمیگذاشت کسی بخوابد. آدمی در حالت نشسته، مدام عرق میریخت، چه برسد به این که بخوابد. یکی از بچهها به حاج همت گفت: «حداقل یک پتو روی خودت بنداز، گرمای بدن سی وهفت درجه است و گرمای هوا چهل و پنج درجه!»
حاج همت قبول کرد. یک پتو زیر سرش گذاشت و دو تا هم رویش کشید و گرفت خوابید.
* مجتبی عسگری
بنام خدا
روزی بچههای بسیج، نامهای به حاج همت نوشتند و از رانندهها شکایت کردند. نوشته بودند: «وقتی میخواهیم به شهر برویم، یا برگردیم، ماشین گیر نمیآید. رانندههای لشکر هم ما را سوار نمیکنند، در صورتی که همیشه ماشینشان خالی است و عقب وانت جا دارند.»
روز بعد، توی صبحگاه، حاج همت این قضیه را مطرح کرد و حسابی به تدارکات و رانندهها توپ و تشر زد. بعد هم رو به بسیجیها کرد و گفت: «از این به بعد با ماشینهای لشکر تردد کنید. اگر یک وقت دیدید یک ماشین خالی به سمت دوکوهه میرود و شما را سوار نمیکند، با آجر بزنید و شیشه ماشینش را خرد کنید. همه مسؤولیتش پای خود من. اگر رانندهاش حرفی زد، من جوابش را میدهم.»
حاج همت دلسوز بسیجیها بود. نیروهایش را دوست داشت و اگر کسی میخواست با آنها بدرفتاری کند، به شدت ناراحت میشد. این برخورد را هم به همین دلیل انجام داد.
* مجتبی عسگری
بنام خدا
علاقه ابراهیم به حضرت امام(ره) حد و حسابی نداشت. او را از ته دل دوست داشت و با تمام وجود به ایشان عشق میورزید.
هر وقت از منطقه برمیگشت، دایم در خودش بود. یک بار پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «هیچی، خبری نیست.»
گفتم: «آخر چیزی بگو.»
گفت: «چه بگویم. حرفی ندارم بزنم.»
وقتی هم که خواست خداحافظی کند و به منطقه برگردد، گفتم: «ننه، من دعاگوی شما و همه رزمندگان هستم. خداانشاءالله نگهدار همه، خصوصاً تو باشد.»
گفت: «ننه، دعا به امام بکن. از خدا بخواه که او را سالم و سلامت نگه دارد.»
* مادر شهید
بنام خدا
همیشه میگفت: «اگر کاری انجام میدهید، سعی کنید به خاطر خدا باشد. فقط در آنصورت است که پیروزی با ماست. اگر جنگیدنمان، خوابیدنمان و کارهایمان، همه و همه برای خدا باشد، آنوقت چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروز هستیم.»
وقتی به علت مجروحیت توی بیمارستان بستری بودم، به عیادتم آمد. زمان خداحافظی، جلوی تخت آمد. پیشانیام را بوسید و گفت: «برادر برقی! از اینکه چند نفر از همرزمانت به شهادت رسیدهاند و تو هنوز زندهای، ناراحت نباش. خیالت راحت باشد، شما شهید زندهاید.»
گفتم: «حاجی، میخواهی دلداریام بدهی؟ شهدا کجا، من کجا!»
گفت: «تو شهید زندهای ولی به شرط اینکه بعد از خوب شدن، راه شهدا را ادامه بدهی و دنباله رو آنها باشی تا بالاخره یا به شهادت برسی یا پیروزی جنگ را ببینی. اگر چنین شد، بدان که واقعاً شهید زندهای.»
* عباس برقی
بنام خدا
به مسایل اعتقادی و دینی اهمیت میداد و در این زمینه کار کرده بود.
زمانی در صدد برآمدم تا نکاتی را در مورد فرمانده و فرماندهی که در دین و منابع دینی ما هست، جمعآوری کنم. تعدادی از آیات قرآن، احادیث، روایات و خطبه از نهجالبلاغه بررسی و استخراج شد. پس از جمعآوری مطالب، روی آنها کار کردم.
وقتی خبر این قضیه به او رسید، خوشحال و مسرور آمد و گفت: «من تا کنون کتابهای زیادی در مورد امور نظامی و جنگ مطالعه کردهام. اما هیچچیز مرا به اندازه این خبر خوشحال و راضی نکرده بود که شنیدم طلبهای نشسته و دارد این کار را انجام میدهد.»
چند روز بعد، یادداشتی برای من فرستاد که هنوز هم این یادداشت را نگه داشتهام. نوشته بود خواهش میکنم نسخهای از آنچه درباره موضوع «فرمانده کیست و فرماندهی چیست» نوشتهای و جمعآوری کردهای برای من بفرست.
اهمیتی که در آن زمان، در مقام یک فرمانده نظامی، به این مسایل میداد، برای من تحسین برانگیز بود. شور و علاقه او نشاندهنده فهم و درک بالا و توجه عمیقش به اسلام بود.
* حجتالاسلام پروازی