سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت را بگیرید؛ حتی از مشرکان . [امام علی علیه السلام]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
داغ حسین و اشک همت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/8/3:: 1:39 صبح
  • بنام خدا

    جمعه_دهم اردیبهشت 1361_مرحله اول عملیات بیت المقدّس_در این شب تیب 27 محمد رسول الله با اعزام رزمندگان خط شکن« گردان سلمان» به سوی جاده« اهواز_خرمشهر» مرحله نخست عملیات بیت المقدّس را شروع کردند.

    هدف تصرّف جاده استراتژیک « اهواز_خرمشهر» بود.زیرا با شکستن خط دشمن در این منطقه، نیروهای ما تانک و ادوات زرهی و مکانیزه خود را به سرعت روی جاده مستقر می کردند و به سوی خرمشهر به حرکت در می آوردند. نیروهای « گردان سلمان» حوالی ساعت ده شب با عبور از رود کارون و رسیدن به جاده با دشمن درگیر شدند. آن هم در شرایطی که گردانهای دیگر پشت خط منتظر بودند تا با شکسته شدن خط توسط گردان تحت امر « حسین قجه ای» بتوانند از سمت چپ و راست دشمن وارد عمل شوند. بچه های گردان سلمان در همان لحظات اول رسیدن به خط دشمن، حوالی ساعت یازده و نیم شب گرفتاره حلقه محاصره نیروهای عراقی شدند. ارتش عراق از حسّاسیت منطقه با خبر بود، به همین دلیل دو تیپ تقویت شده زرهی و مکانیزه را به منطقه درگیری فرستاد.

    « حاجی جان ! خط را شکستیم....ولی حالا آفتادیم توی حلقه، دارن از پشت سرو روبرو بچه هامونو می کوبند،مفهومه؟!....»

    این صدای مضطرب امّا محکم حسین بود که از پشت گوشی بی سیم« پی.آر.سی» به گوش«حاج همت» می رسید.حاجی لحظه ای سکوت کرد، بعد بلافاصله با بی سیم روی کانال دو تیپ مجاور یعنی« نجف اشرف» و «عاشورا» رفت.با همانگی که حاج همّت با فرماندهان این د تیپ انجام داد؛ گردانهای نجف و عاشورا هم از دو جناح به خط زدند و درگیر شدند ولی خط شکسته نشد، زیرا قلب دست دشمن بود و حرکتهای جناحی فایده ای نداشت   *

    از سوی دیگر بدلیل نزدیکی بیش از حدّ گردان سلمان با دو تیپّ محاصره کننده امکان استفاده از آتش پشتیانی نبود؛ زیرا احتمال زیر آتش گرفتن نیروهای خودی زیاد بود.این وضع تا ساعت دو و نیم شب ادامه داشت و اوضاع بسیار وخیم شد.کار به جایی کشید که حاج همت بهد از مشورت با حاج احمد متوسلیّان تصمیم گرفت گردان تازه نفسی را به صحنه نبرد اعزام کند. منتهی قبل از این کار قرار شد گردان سلمان به هر قیمتی به عقب برگردد.به همین دلیل حاج همّت روی کانال حسین قجه ای رفت:

    همّت:« حسین جان!....باید برگردی عقب»

    حسین:« اگر من توان شکستن خط محاصره پشت سرم را داشتم چرا برگردم عقب؟خب،خط جلو را می شکنم میروم طرف خرّمشهر!»

    مکالمه حاج همّت و حسین دقایقی طول کشید که سر انجام حسین در جواب اصرارهای بی امان حاج همّت،حرف آخرش را زد و گفت:« حاجی جان! یک کلام بر نمی گردم. شما هم هر کاری که دلتان خواست بکنید.والسّلام!».حاج همّت هم قید این مکالمه بی فایده را زد و بلافاصله همراه تعدادی نیرو و دو بی سیم چی راهی خط شد.

    بامداد شنبه،یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت و همراهانش حلقه محاصره را بطور معجزه آسایی شکستند و به محلّ استقرار گردان سلمان رسیدند.آنجا بود که حاج همّت دلیل اصرارهای حسین بر ماندن را فهمید؛تعداد نیروی قادر به رزم گردان سلمان از سیصد و پنجاه نفر به سی و دو نفر رسیده بود.ما بقی نیروها یا شهید و یا مجروح در گوشه ای افتاده بودند.

    حاج همّت زیر آن آتش سنگین همچنان به حسین اصرار می کرد بر گردد و حسین انکار می کرد،تا جایی که حاج همت برای اولین بار گفت:« من به تو دستور می دهم برگردی!». ولی حسین حرف حاجی را دور زد و گفت:« گردانی را که بچه هایش شهید و مجروح شدند در این قتلگاه رها کنم و برگردم عقب؟نه حاجی شما برگرد عقب ما به یاری خدا مقاومت می کنیم!». باز هم حاجی جلوی حسین کم آورد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت.حاج همّت بعد از دقایقی که با دوربین مواضع دشمن را مورد بررسی قرار داد با حسین و بچه های گردان خداحافظی کرد تا به عقب برگردد.آنها برای برگشتن باید دوباره از حلقه محاصره عبور می کردند. حاج همّت و همراهانش در میان آن آتش سنگین با هر مصیبتی خود را به عقب رساندند. هوا کم کم روشن می شد و وضعیّت خطرناک تر! زیرا با روشن شدن هوا آتش هواپیماها و هلیکوپترها هم بر منطقه اضافه می شد.

     ساعت هشت صبح یازدهم اردیبهشت بود که حاج همّت دستور داد گردانهای عمّار و انصار وارد عمل شوند و به هر طریقی حلقه محاصره دشمن را بشکنند. به یاری خدا ساعت دوازده ظهر پس از چهار ساعت درگیری این دو گردان توانستند حلقه محاصره را بشکنند و به مواضع گردان سلمان برسند.

    وقتی نیروهای این دو گردان به بچه های« گردان سلمان» رسیدند؛حتی یک نفر از آنها هم زنده نمانده بود.حتّی خود حسین هم در آخرین لحظات به طور مظلومانه ای شهید شده بود. آری بچه های گردان سلمان خوب ایستادگی کردند....!!!.

     

    * با تشکر از وبلاگ سردار حسین قجه ای


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمانده کیست؟
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/8/1:: 1:31 عصر
  • بنام خدا

    اولین بار که من به لشگر رفتم، وارد گردان حضرت رسول (صلی الله علیه و اله و سلّم) شدم. فرمانده‌گردان ـ شهید «میثم شکوری» ـ از فرماندهی قوی و اخلاق خوب حاج همّت تعریف می‌کرد. به همین دلیل، خیلی دلم می خواست ایشان را ببینم. تا این که یک روز ماشین تویوتایی آمد و چند نفر از آن پیاده شدند. یک آقایی آمد و با من سلام و علیک کرد. پس از آن، یکی از دوستان به من گفت که ایشان حاج همّت هستند و قدری صحبت کردیم. من از این که توانسته بودم فرمانده لشگر را ببینم، خوشحال بودم. بعد از آن، یک روز ایشان به چادرهای ما آمدند و چند دقیقه ای نشستند و صحبت کردند و من بیشتر علاقه مند شدم.

    مدّتی بود که من در حال جمع آوری آیات قرآنی و احادیث درباره فرمانده و فرماندهی بودم. حاج همّت متوجّه شد که من جزوه ای تحت عنوان «فرمانده کیست و فرماندهی چیست؟» فراهم کرده‌ام. به من گفت« من هیچ وقت از خواندن کتاب، تا این حد خوشحال نشده بودم که از شنیدن این خبر خوشحال شده ام.»

    پس از چند روز، ایشان یک کاغذ برای من نوشت که «اولاً جزوه تان را بدهید تا مطالعه کنم و دیگر این که تحقیق کنید آیا در تاریخ اسلام جمعهای 313 نفری داشته ایم یا نه؟»

    طرح ایشان این بود که تعداد افراد هر گردان را به 313 نفر کاهش دهد؛ یعنی به میزان یاران امام زمان (عج) مجاهدان اسلام در جنگ «بدر». ایشان به مسائل فرهنگی و اعتقادی خیلی اهمیت می‌داد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمانده مسلّط
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:51 عصر
  • بنام خدا

    معمولاً شب عملیات من هم در قرارگاه تاکتیکی می ماندم؛ ولی چون می دانستم جا کم است، آن شب در قرارگاه عقب تر مانده بودم. حاج همّت که دیده بود کسی از واحد ما در قرارگاه تاکتیکی نیست، بی سیم زده و مرا احضار کرده بود. شاید کمتر فرمانده لشگری، شب عملیات تا این حد مسلّط به اوضاع بود!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خصلت برجسته
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:50 عصر
  • بنام خدا

    شاید کمتر فرمانده لشگری هنگام عملیات به فکر واحدهای غیر رزمی بود. یک خصلت برجسته حاج همّت آن بود که در همه جا از فکر این واحدها ـ بخصوص واحدهای فرهنگی ـ غافل نمی شد. تابستان سال 1362 قرار بود، لشگر روی «ارتفاعات بَمو» عملیاتی انجام دهد. شناساییها انجام شده و تقریباً مقدّمات کار فراهم گردیده بود.

    یک روز از ستاد لشگر به من گفتند که حاجی مرا به منطقه عملیاتی احضار کرده است. با دو تن از برادران واحد اطلاعات ـ عملیات راهی منطقه شدیم. با توجه به تجربه های قبلی ام، در طول مسیر، از جاده ها و راهها یادداشت بر می داشتم و از راهنمایی آن برادران نیز کمک می گرفتم وقتی به قرارگاه تاکتیکی لشگر رسیدیم، تقریباً نقشه کاملی از راه آماده کرده بودم.

    حاج همّت خیلی مشغول بود. چند دقیقه ای با من صحبت کرد و گفت: «شما را اینجا خواستم تا با منطقه آشنا شوید و اگر عملیات شد، بتوانید نیروهایتان را بسرعت به اینجا منتقل کنید. حالا از بچّه‌های اطلاعات کروکی منطقه را بگیرید.» که البته نقشه من تقریباً کامل بود و دیگر نیازی به این امر نبود! آن قدر که یادم هست، ایشان از دیدن نقشه، خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد.

    یادم هست که شب عملیات والفجر چهار، ساعتی از غروب آفتاب گذشته بود که برادران ستاد لشگر به چادر ما آمدند و گفتند حاجی بی سیم زده و گفته است که فلانی همین امشب به قرارگاه تاکتیکی بیاید. قرارگاه تاکتیکی لشگر، روی ارتفاعات «کنگرک» و درست در مقابل ارتفاعات «کانی‌مانگا» بود. برای این که نفرات اضافی در قرارگاه جمع نشوند،‌تنها سه سنگر کوچک در آنجا ساخته شده بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مدافع سرسخت کارهای فرهنگی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:49 عصر
  • بنام خدا

    آخرین باری که یادم هست ایشان از کارهای فرهنگی و تبلیغاتی دفاع کرد، در جلسه ستاد لشگر بود که پیش از عملیات «خیبر» در پادگان دو کوهه برگزار شد. آن روز،‌درباره تعداد نفرات هر گردان بحث بود شهید «محمد رضا کارور» (فرمانده گردان خیبر) و چند نفر دیگر، پیشنهاد کرده بودند که تعداد افراد هر گردان، «سیصد و سیزده» نفر باشد (به تعداد یاران امام زمان «عج»). در این طرح،‌برای هر گردان، سه نفر نیروی تبلیغاتی در نظر گرفته شده بود. بعضی از برادران فرمانده گردان، سه نفر را برای تبلیغات زیاد می دانستند و حتی معتقد بودند که گردان به تبلیغات نیاز ندارد! سر این موضوع بحث در گرفته بود. شهید کارور و یکی، دو نفر دیگر،‌از این تعداد دفاع می کردند و چند نفر مخالف بودند.

    من آن زمان از نظر سن و سال کوچکترین فرد جمع بودم و با وجود آن که دوست نداشتم در حضور برادران بزرگترم چیزی بگویم، ‌مجبور شدم از کارهای فرهنگی دفاع کنم و لزوم انجام آن را یادآور شوم. خلاصه آن روز پس از بحث زیاد، حاج همّت از کار تبلیغات و انجام کارهای فرهنگی در لشگر و گردانها دفاع کرد و به اصطلاح به کمک ما آمد.

    ایشان همیشه مدافع سرسخت انجام کارهای فرهنگی بود و خیلی وقتها درباره‌برنامه های تبلیغات، از ما سؤال می کرد. همیشه دوست داشت بسیجیان از لحاظ روحی تقویت شده باشند و با اعتقاد بجنگند.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    من خودم هم یک نیروی تبلیغاتی بوده ام!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:48 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت یکی از فرماندهانی بود که توجّه زیادی به مسائل فرهنگی داشت. ایشان همیشه پیش از هر عملیات، یکی،‌دو بار به واحد تبلیغات لشگر سرکشی می کرد و با بچّه ها جلسه می گذاشت،‌به

    مشکلات گوش می کرد و در رسیدگی به بسیاری از آنها نقش اساسی داشت.

    بعضیها به کار فرهنگی اعتقاد چندانی نداشتند و تنها به عملیات رزمی فکر می کردند. گاهی وقتها این برادران برای کار تبلیغات، مشکل ایجاد می کردند. بعضی وقتها آن قدر کار مشکل می شد که ما هم به سرمان می زد تا به گردان برویم و نیروی رزمی بشویم. هر وقت احساس دلسردی می‌کردیم و پیش حاج همّت می رفتیم، ایشان با صحبتهای خودش به ما دلگرمی می داد، شاید بیش از پنج، شش بار، در جلسات مختلف، حاج همّت به خود من گفت که: « من خودم هم یک نیروی تبلیغاتی بوده‌ام. من خودم کارم را از روابط عمومی سپاه پاوه شروع کردم!»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تو هم برو،‌به خدا می سپارمت!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:44 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت همیشه مراقب همه مسائل لشگر بود. به نیروهای زیر دستش اهمیت زیادی می داد و همیشه مراقب آنان بود. در جریان عملیات والفجر چهار، من همراه با برادر «مهدی خندان» (که آن موقع معاون تیپ بود و در همان عملیات شهید شد) می خواستیم که در حمله شرکت کنیم. در نقطه ‌رهایی ایستاده بودیم که دو تا ماشین آمدند و از منطقه بازدید کردند و رفتند. دشمن هم ظاهراً آنها را دیده بود؛ چند تا خمپاره نزدیک ماشینها زد؛ ولی به آنان آسیبی نرسید و رفتند. پس از رفتن آنان، فرمانده تیپ پیش ما آمد و گفت:« می دانید چه کسی بود؟»

    گفتیم:« نه، چه کسی بود؟»

    گفت: «حاج همّت بود. خدا حفظش کند. آمده بود تا یک ساعت پیش از حمله به ما سربزند.»

    بعد ادامه داد:« ضمناً به من سفارش کرد که اولاً مسؤول عقیدتی را نگذارم برود تا بتوانیم با بچّه‌ها کار عقیدتی کنیم. ثانیاً آقای مهدی خندان بماند که اگر من طوری شدم،‌یک نفر باشد تا تیپ را بگرداند. یعنی شما دو تا نمی توانید در حمله شرکت کنید!»

    در واقع حاج همّت برای ما اهمیت قائل بود و نمی خواست به ما آسیب برسد. اما ما هم دوست داشتیم که همراه رزمندگان در عملیات شرکت کنیم. ما دنبال ایشان رفتیم و پس از مقدار زیادی بحث کردن،‌به من اجازه داد تا در حمله شرکت کنم و گفت: « برو حاج آقا، دست خدا به همراهت، ‌ولی مواظب خودت باش!»

    اما به شهید خندان اجازه نمی داد تا این که او به گریه افتاد و گفت: « شما مانع من نشو! مرا به دست خدا بسپار. اگر بناست که خدا مرا ببرد، شما مانع نشو!»

    آن وقت حاج همّت او را بغل کرد و گفت: «تو هم برو،‌به خدا می سپارمت!»

    و همان شب، مهدی خندان شهید شد.

    به هر حال، حاج همّت فرمانده‌دقیق و نکته سنجی بود. حتی موقع عملیات، با همه کارهایی که داشت، متوّجه اوضاع بود و مراقب نیروهای زیر دستش بود و دلش نمی خواست فرماندهان با تجربه‌اش ـ افرادی مانند شهید خندان ـ‌را از دست بدهد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آن شب ابر و ماه هم به ما کمک کردند!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:43 عصر
  • بنام خدا

    آن شب من اصرار کردم تا با نیروها در حمله شرکت کنم؛ ولی حاج همّت قبول نکرد. همان جا داخل دیدگاه ایستادیم. من بودم و حاج همّت بود و چند نفر دیگر. بی سیم و اینها را هم آورده بودند و حاجی از همان جا نیروها را هدایت می کرد.

    همان طور که ایستاده بودیم،‌یکدفعه نگاه کردم و دیدم اشک پهنای صورت حاجی را پوشانیده است. یکریز اشک می ریخت . پیش خودم فکر کردم که با خدای خودش راز و نیاز می کند؛ این بود که چیزی نگفتم. پس از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد،‌پرسیدم: «چی شده حاجی؟»

    چیزی نگفت. فقط نگاهش را به آسمان دوخت. من هم به آسمان نگاه کردم. ابتدا چیزی نفهمیدم؛ اما پس از چند لحظه، تازه متوجّه قضیه شدم. ابرهای پراکنده ای آسمان را پوشانیده بودند. ماه هم وسط آسمان بود. ابر و ماه داشتند به بچه ها کمک می کردند!هر جا که بچه ها به وسط دشت می رسیدند، ماه زیر ابر پنهان می شد و تاریکی همه جا را می گرفت. هر جا که در پستی و بلندی بودند و نیاز به روشنایی داشتند تا جلوشان را ببینند، ماه از زیر ابر بیرون می‌آمد و همه جا را روشن می کرد. انگار ماه کلیدی داشت که دست بچّه های ما بود؛‌هر وقت می‌خواستیم روشن و خاموشش می کردیم!

    حاجی پشت بی سیم به فرماندهان گردانها گفت: «به ماه هم نگاه کنید!»

    پس از چند دقیقه، صدای گریه شوق آنان را هم می شد پشت بی سیم شنید!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    قلب پاکی داشت…
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:42 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت قلب خیلی پاکی داشت و خیلی به فکر نیروهای زیر دستش بود. یکی از شبهای عملیات«والفجر چهار» ایشان خواب دیده بود که من و برادر «ممقانی» ( که آن زمان مسؤول بهداری لشگر بود و بعدها شهید شد.) شهید شده ایم. وقتی برای نماز صبح بلند می شود،‌یاد خواب شب گذشته می افتد و یک نفر را می فرستد تا به ما بگوید به خط مقدّم نرویم. از سوی دیگر ما دو نفر به خط رفته بودیم و مجروح شده بودیم و هر دو نفرمان را به بیمارستان منتقل کرده بودند. آن برادر می آید و جریان را برای حاجی تعریف می کند. حاجی هم او را به دنبال ما می فرستد تا حال و وضعمان را ببیند و برای حاجی تعریف کند. او به بیمارستان آمد و ماجرای خواب حاجی را برای ما تعریف کرد.

    صداقت و پاکی روح حاج همّت مثل روز روشن بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    او کاملاً در اختیار جنگ بود
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:40 عصر
  • بنام خدا

    قرار بود عملیات سخت و مهمّی برای تصرّف ارتفاعات «بمو» انجام شود. منطقه بسیار دشواری بود. حاج همّت خودش در شناسایی این منطقه دخالت داشت و چند بار با گروه شناسایی به پشت دشمن رفت و چگونگی مسیرها و رفت و آمد نیروها را ارزیابی کرد. حاج همّت همه جنبه های کار را در نظر می گرفت و نهایت سعی و تلاش خود را می کرد تا بچّه‌های بسیج در آسایش و راحتی باشند.

    حاج محمّد ابراهیم خودش را صد درصد وقف جنگ کرده بود و کاملاً در اختیار جنگ بود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207092
    بازدید امروز : 6
    بازدید دیروز : 12
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........