بنام خدا
بعضی از رفتار حاج همّت،برای ما درس بود. دیدن بعضی از کارهای ایشان، باعث می شد ما بتوانیم در برابر مشکلات، مقاومت بیشتری کنیم. ایشان رفتار انسان دوستانه ای داشتند. در بهار سال 1362 لشگر از پادگان دو کوهه ( در نزدیکی اندیمشک ) به ارتفاعات قلّاجه و اردوگاه شهید بروجردی ( در بین راه اسلام آباد غرب و گیلانغرب) منتقل شد. هوای قلاجه سرد بود. ما تعدادی از اورکتهایی را که در پادگان دو کوهه داشتیم، به آنجا منتقل کردیم. یک شب که هوا سرد بود، حاج آقا همّت به اردوگاه آمدند و ما هم در خدمت ایشان بودیم. بدن ایشان از سرما می لرزید. من پیشنهاد کردم یک اورکت برای ایشان بیاورم. حاج همّت گفتند:«هر وقت من به این بسیجیان نگاه کردم و دیدم که بین آنان، حتی یک نفر بدون اورکت نیست، آن وقت، من هم اورکت تنم می کنم. تا همه بچّهها اورکت نداشته باشند، من به خودم اجازه نمی دهم به عنوان یک فرمانده لشگر، اورکت تنم کنم.»
ایشان با این حرف و عمل خودشان، یک درس بزرگ به ما دادند که: «در هر لحظه و در هر مقام و هر جایی که هستیم، در درجه اوّل، باید به فکر نیروهای زیر دست خودمان باشیم.»
بنام خدا
در یکی از عملیاتها، منطقه عملیاتی سرد بود. پیش از عملیات، کلیه گردانها را جمع کردند تا حاجی برای آنان صحبت کند. بچّهها خیلی خوشحال بودند و شعار می دادند: «صل علی محمّد(ص) ـ فرمانده لشگر حق خوش آمد!»
آن روز، حاجی به بچّه ها گفت: «شما باید آن قدر کار کنید و بدنهایتان را بسازید که اگر تیر و ترکش به شما خورد، کمانه کند و داخل بدنتان نرود!»
پس از سخنرانی حاجی، چند تا از بچّه های بسیجی گفتند: «حاجی، اینجا سرد است. قرار بود به ما اورکت بدهند، پس چه شد؟»
حاجی جواب داد: «ان شاء الله بزودی خواهند داد.»
پس از سخنرانی، وقتی دور هم نشسته بودیم، دیدیم حاجی اورکت ندارد و هوا هم سرد بود. یک اورکت از تدارکات آوردند و به او گفتند: «هوا سرد است، شما این را بپوش تا سرما نخوری.»
حاجی جواب داد:« تا وقتی که برای همه گردانها اورکت نیاورند، من هم نمی پوشم!»
این طور به فکر بسیجیان بود!
بنام خدا
همیشه به فکر بسیجیان بود؛هیچ وقت از بیتالمال برای خودش چیزی بر نمی داشت. یک بار در پادگان دوکوهه، بین نیروهای بسیجی اورکت پخش می کردند؛ حاجی برنداشته بود. همان اورکت کهنه خودش را می پوشید.
بنام خدا
در پادگان دو کوهه بودیم. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود. دیدم صدایی می آید. بیشتر بچّهها خواب بودند. جلو رفتم و پرسیدم: «چکار می کنی؟»
سرش که بلند کرد،دیدم حاج همّت است که ظرفها را می شوید.
بنام خدا
عملیات والفجر چهار بود. قرار شده بود که پس از حمله، ما پشت خاکریز سنگر بسازیم و در مقابل دشمن بایستیم. به نیروهای گردان گفتم که گونیها را پر از خاک کنند و پیش از ضدّ حمله دشمن، سنگرهایشان را محکم کنند. تازه سنگرهایمان را درست کرده بودیم که حاج همّت مرا پشت بیسیم خواست و گفت: «دشمن از ترس عقب نشینی کرده است. لودرهای مهندسی رزمی چند صدمتر جلوتر رفته و خاکریز زده اند. زود نیروهایتان را جمع کنید . بروید پشت خاکریز جلویی!»
نیروهایمان خسته بودند. شب پیش، عملیات کرده و تمام شب را بیدار بودیم. اما امر، امر حاج همّت بود! گونیها را خالی کردیم و به سمت خاکریز جلویی حرکت کردیم. تا چشم کار می کرد،خبر و اثری از دشمن نبود! دشمن از ترس گریخته بود. خاکریز با عجله و شتاب درست شده بود و چندان محکم نبود. با وجود خستگی فراوان، دوباره گونیها را پرکردیم و پشت خاکریز سنگرهایمان را محکم نمودیم. بعد بچّهها را آرایش دادیم و منتظر ضدّ حمله دشمن ماندیم. تازه سنگرسازی تمام شده بود که دوباره حاج همّت با بیسیم تماس گرفت. سلام و علیک که کردیم، گفت: «دشمن حسابی ترسیده و عقب نشینی کرده است؛ اما بزودی ضدّ حمله خواهد کرد. چند صدمتر جلوتر از شما، خاکریز دیگری هست؛ زود بچّه ها را جمع کنید و پشت آن خاکریز بروید!»
کار خیلی سختی بود! دیگر توان و قدرت حرکت کردن نداشتیم! چه رسد به پیشروی و ساختن سنگرهای جدید! گفتم: «حاجی، بچّهها دیشب نخوابیده اند؛ خسته اند؛ نمی شود یک گردان دیگر بیاید و جلو برود؟»
حاجی گفت: «نه، خودتان بروید!»
هر لحظه، احتمال داشت دشمن ضدّحمله کند. نمی دانستم که اگر باز هم جلو برویم و سنگرهای جدید درست کنیم، آیا بچّه ها می توانند در مقابل ضدّحمله دشمن مقاومت کنند یا خیر. گفتم:«حاجی بچّههای گردان ما نمی توانند!»
گفت: « این یک دستور نظامی است؛ باید بروید!»
همه ما حاجی را دوست داشتیم؛ وقتی می گفت که دستور نظامی است، یعنی مصلحتی در کار بود. واقعاً خسته تر از آن بودیم که باز هم پیشروی کنیم، ولی خجالت کشیدم که مخالفت کنم. راستش از بچّه های گردان هم خجالت می کشیدم که به آنان بگویم دوباره جلو برویم. گفتم: «چشم حاجی! اگر هیچ کس هم نیاید،من خودم تنها می روم جلو! راستش دیگر رویم نمی شود به بچّه ها بگویم برویم!»
بعد گوشی بیسیم را گذاشتم و بدون این که به کسی حرفی بزنم؛ شروع کردم به خالی کردن گونیهای سنگر خودم! چند تا از بچّه های گردان با تعجب پرسیدند: «چکار می کنی؟»
گفتم: « حاج همّت گفت که پشت خاکریز جلویی برویم. دستور داده است! من دارم می روم. هر کس که می خواهد، با من بیاید!»
و گونیها را برداشتم و راه افتادم. زمانی نگاه کردم و دیدم همه گردان دنبالم راه افتاده است. نام حاج همّت که آمد، دهان همه بسته شد. وقتی بچّهها فهمیدند که دستور حاجی است، هیچ کس اعتراض نکرد.
رفتیم و با هر زحمتی که بود، پشت خاکریز جلویی سنگر درست کردیم. صبح فردای آن روز، حاج همّت به خطّ آمد؛ با دیدن سنگرهای ما، خندید و گفت:« آفرین! توقّع نداشتم با آن همه خستگی، چنین سنگرهایی ساخته باشید!»
ما حاجی را دوست داشتیم؛ وقتی او دستور می داد، با تمام وجودمان کار می کردیم و خستگی یادمان می رفت. محبت او در دل همه ما بود.
بنام خدا
حاجی خیلی کم از جبهه خارج می شد و به «شهرضا» می آمد. گاهی چهار، پنج ماه در منطقه بود و در این مدّت، چند بار تلفن می کرد و حال و احوالی می پرسید؛ فقط همین! گاهی خانم و بچّههایش را با خود می برد و بعضی وقتها هم آنان را می فرستاد تا پیش ما باشند. یک بار که به شهرضا آمده بود، به او گفتیم؛ «بیا اینجا برایت خانه بخریم و زندگیات را سر و سامان بدهیم.»
جواب داد:« حرف خانه و این چیزها را نزنید! خانه،خانه آخرت است؛ دنیا هیچ ارزشی ندارد.»
یک بار دیگر با خانم و بچّه اش آمده بودند و وسایل و لباسهای بچّهاش داخل یک چمدان بود. من دوباره گفتم: «آخر این جور که درست نیست، شما همهاش این خانم و بچّهات را این طرف و آن طرف می کشی. لااقل برای خودت خانه ای تهیه کن.»
جواب داد:« شما ناراحت نباشید! خانه من عقب ماشین است!»
من تعجّب کردم و گفتم: «چه جوری خانه تو عقب ماشین است؟»
گفت:« اتفّاقاً خانه خوبی هم هست؛ اگر می خواهید، خودتان بیایید و ببینید!»
در عقب ماشین را که باز کردیم، دیدم وسایل مختصر زندگی در آنجا هست: چند تا قابلمه و کاسه و بشقاب و قاشق؛ یک سفره پلاستیکی کوچک؛ دو تا قوطی شیر بچّه و چند تا پتو. همه اش همین بود.
ادامه داد که : « این هم خانه ما؛ دنیا را گذاشتیم برای دنیا داران! خانه را گذاشتیم برای خانهداران! همه چیز را گذاشتیم برای آنان که به دنبال دنیا هستند؛ از مال دنیا، همین مقدار برای ما بس است!»
بنام خدا
در اردوگاه شهید بروجردی قلّاجه بودیم. جلسه ای در چادر ستاد لشگر، با حضور شهید «ورامینی» (مسؤول ستاد) و حاج همّت برقرار بود. دو تا از برادرانی که در جلسه بودند،با حاجی بحث میکردند و بحثشان طولانی شد. یکدفعه من متوجّه شدم که آنان دارند به حاجی اهانت می کنند. من دیدم نمیتوانم این توهینها را تحمّل کنم. نیم خیز شدم و می خواستم واکنشی نشان دهم که شهید ورامینی دستم را گرفت و نشاند. پس از آن که جلسه تمام شد،من احساس کردم که حتماً حاج همّت دستور می دهد آنان را از لشگر اخراج کنند. اما با کمال تعجّب دیدیم که ایشان رفت، وضو گرفت و آمد دو رکعت نماز خواند. بعد انگار هیچ توهینی نشده و اتفّاقی نیفتاده است، مشغول انجام سایر کارهای لشگر شدند. من از این عمل حاجی، درس اخلاق گرفتم. آنان به حاجی اهانت کردند؛ ولی او، در عوض، به نماز ایستاد؛ درست مثل مالک اشتر. این قدر بردباربود.
این از شیرین ترین خاطرات من است.
بنام خدا
حاج همّت از این که کسی کار خودش را درست انجام ندهد، ناراحت می شد و او را توبیخ و سرزنش می کرد. همیشه با کارهای خلاف مقابله می کرد. افرادی را که اشتباه میکردند، نصیحت می کرد. اما همیشه آبروی افراد را حفظ می کرد. اگر کسی کار خلاف یا اشتباهی کرده بود، او را کنار می کشید و با او برخورد می کرد. جلو سایرین، کسی را سرزنش نمی کرد و این یک اخلاق پسندیده است.
بنام خدا
حاج همّت یک مدیر توانا بود. شبیه معلّمی بود که در کلاس درس، می خواهد مطالبی را یاد بدهد یا درس بپرسد! اگر زمانی فرد غریبه ای به جمع ما وارد می شد و مثلاً یک قسمت کار را خراب میکرد، حاج همّت به جای اهانت به او، با مهربانی برخورد می کرد. چیزهای مثبت را در نظر میگرفت. خوبیهای فرد را در نظر می گرفت و سعی می کرد نقاط ضعف و عیبهای فرد را از بین ببرد. او هیچ وقت کاری نمی کرد که طرف مقابل ناراحت شود؛ کاری می کرد که او عیبهای خودش را از بین ببرد.
بنام خدا
حاج همّت پیش از آن که یک فرمانده نظامی باشد، یک عنصر ایمانی و فرهنگی بود. حاجی معتقد بود که جنگ ما بر اساس اعتقاد بوده است و اگر بناست بین آموزش نظامی و آموزش عقیدتی، به یکی ارزش بیشتر بدهیم، به آموزش عقیدتی اهمّت زیادتر می دهیم. قبل از عملیات والفجر چهار، وقتی که لشگر در اردوگاه شهید بروجردی در قلّاجه بود، به من می گفت: «حاج آقا، من به کلاس معتقد هستم؛ شما بچّهها را جمع کنید و برایشان کلاس عقیدتی بگذارید.»
یک بار دیگر هم به من می گفت:« شما چون روحانی هستید، با بچّهها رفیق شوید و روی آنان کار عقیدتی کنید. من در این عملیات،روی آموزش عقیدتی بیشتر از آموزش نظامی حساب می کنم.»
واقعیت این است که در عملیات والفجر چهار، تنها چیزی که می توانست بچّهها را به بالای ارتفاعات کانیمانگا برساند، اعتقاد و ایمان آنان بود، نه سلاح و قدرت بازوشان. دشمن بالای کوه، استحکامات قوی و وسایل جنگی زرهی داشت و ما باید با دست خالی، بر آنان غلبه پیدا میکردیم؛ چون نمی توانستیم با وسایل زرهی حمله کنیم. حاجی معتقد بود که اگر ما وقت عملیات، روز عاشورا را برای خودمان مجسم کنیم، نیرو می گیریم و هیچ چیز مانع ما نمی شود. در آن عملیات، کارهای سخت تر را بر عهده گردانهایی گذاشت که از نظر روحی، وضعیت بهتری داشتند و مثلاً بیشتر نیروهایشان، اهل خواندن نماز شب بودند.
این سیاست ایشان موفقیت آمیز بود و ما توانستیم ارتفاعات کانیمانگا را با دست خالی بگیریم!
خلاصه آن که حاج همّت، در درجه اوّل، یک نیروی عقیدتی و فرهنگی بود تا یک فرمانده نظامی!