سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیامده را مپرس که چیست ، که آنچه رخ داده براى مشغول ساختن تو کافى است . [نهج البلاغه]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
بازگشت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:19 عصر
  • بنام خدا

    گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم کند، می‌خواهم بروم مکه…»

    گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت که به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»

    خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یک ماه سفرم طول می‌کشد.»

    گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»

    گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست که بتوانم.»

    خداحافظی کرد و رفت.

    بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.

    دیدم که در می‌زنند. رفتم در را باز کردم. دیدم که یک نفر با کله بی‌مو که عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد که دقت کردم، دیدم همت است.

    گفتم: «ننه! خب چرا خبر نکردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بکشیم.»

    گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»

    ساک را که دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار کردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، کسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»

    گفت: «نمی‌خواستم کسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»

    گفتم: «از راه نرسیده که نمی‌شود دوباره بروی.»

    گفت: «کار دارم، نمی‌توانم بمانم.»

    فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، کسی را دعوت کردی؟»

    نمی‌دانم از کجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه کسی نیست.»

    شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نکرده بودیم ولی هر که باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یک بره بگیرید، بکشید، آبگوشت درست کنید.»

    وقتی بره را خواستیم بکشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بکشیم.»

    گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»

    گفتم: «آخر ننه جان، تو از مکه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»

    گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»

    سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی کردیم. * مادر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تصمیم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:18 عصر
  • بنام خدا

    مسأله‌ای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌کشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما»ی چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاه‌تایی کشید؛ چیزی حدود ده پاکت کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل می‌شد.

    با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌کند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.

    این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار می‌کشید، چگونه می‌تواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند.

    ولی او بر سر تصمیم خود ماند.

    (مجتبی صالحی)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ورق های کاغذی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:17 عصر
  • بنام خدا

    شجاعت و شهامت حاج همت یک امر ذاتی بود. هیچ وقت کسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا که پای اعتقادات به میان می‌آمد، صدچندان می‌شد. در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت کمی تا آغاز مراسم برائت از مشرکین داشتیم. از دو شب قبل بچه‌ها را جمع کرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یکسره کار می‌کردند؛ هر لحظه یک جا بودند و برنامه‌ای را تدارک می‌دیدند. در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهرکنندگان را گرفته بود. آنها کلاه کاسکت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات کامل آماده بودند. حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فکر کنم فهرست برنامه‌ها و شعارهای مراسم بود. همین‌طور که در حرکت بود، یکی از پلیسها جلو آمد و ورقه‌ها را از دست او کشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور که فکر چنین برخوردی را نمی‌کرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب کار خود را کرد. از چهره درهم او نیز کاملاً پیدا بود که حاج همت مچ دست او را محکم فشار می‌دهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز کرد. حاجی ورقه‌ها را از دستش گرفت و رهایش کرد. آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمی‌دید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود که قدرت برخورد را از او گرفت.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خواستگاری
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:17 عصر
  • بنام خدا

    مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود. در سال 1359، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود. مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است. آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند. بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.  یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.» فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد. من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم. در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»

    وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم. بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند. پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند. در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.»

    برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.  دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟» در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»

    در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»

    گفتم: «بفرمایید!»

    گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»

    با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»

    گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.» من هم پذیرفتم.

    قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»

    دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!» وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛«به شهرستان پاوه»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اولین نگاه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:16 عصر
  • بنام خدا

    اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد. محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد. روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همت ما
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:15 عصر
  • بنام خدا

    یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود  ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی  ، حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند . دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ گرفته است .

                                  ******************************

    مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها . 

                             ************************************

    خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین ( ع ) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود  ..

     نقل از همسر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    طلاییه ...
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:14 عصر
  • بنام خدا

    اینجا سرزمینی شوره زار و سوزان است . اینجا همان طلائیه خودمان است . نیک بنگر که این سیم خاردارها و خورشیدی ها برای سر و سینه های بسیجیان ترسیم شده اند . آیا کسی هست که رد گلوله ها و لکه های خون را به نیش سیم خاردارها ببیند؟ آیا کسی هست که پیکر این بسیجی را از لابلای سیم خاردارها خارج کند ؟ آیا کسی هست که این دست جدا شده را به پیکرش باز پس دهد؟

    آری اینها بالهای ملائکه اند که به زمین آرام گرفته اند . میدان مین را نظاره کن که چگونه زیبا جلوه می کند . آیا کسی هست که میدان مین را ، میدان وصل و عروج ببیند؟ اینجا همان طلائیه خودمان است و آن سه راهی شهادت ، همان سه راهی معروف است. ببین موتور کوفته و آن جسم بی جان را که چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت  خودمان. فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) که سر ندارد ... .

    آیا کسی هست که پیکر بی سر حسین را به یاد آورد ؟ آیا کسی هست که گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آیا کسی هست که بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که شدت جراحات و عمل ترکشها بر سر و صورت و سینه اش را برای خانواده اش توصیف کند ؟ آیا کسی هست که بتواند به فرزندانش بگوید که بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای رجال صدقوا را ...


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    می خواستند همت را بشکنند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:13 عصر
  • بنام خدا

    جریانی که هم‌اکنون سیاست را بر استراتژی مقاومت ترجیح می‌دهد، ولی برعکس آن را تبلیغ می‌کند، همت را در قرارگاه همت در منطقه عملیاتی فتح‌المبین زندانی کرد و اگر به آنجا رفتید، تامل کنید و قطراتی اشک در مظلومیت همت بریزید. آری او را زندانی کردند و نام آن را تنبیه همت گذاشتند تا خارج از چارچوب آنان سخن نگویند.

    مراسم گرامیداشت سالگرد شهادت «حاج ابراهیم همت» در مرکز فرهنگی سیدالشهداء علیه‌السلام در تهران برگزار شد.

    حسین الله‌کرم در این مراسم گفت: باور می‌کنید همت در طول دوران جبهه و جنگ زندانی شد؟ همت به خاطر مواضع حق‌طلبانه و مواضعی که از امام راحل بیان می‌کرد، زندانی شد؟ شاید هنوز وقت آن نرسیده است که این‌گونه سخنانی در مجالس و محافل حتی در یک چنین مکان‌هایی گفته شود. ولی بگذارید با یاد و نام همت، همت کنیم تا این سخنان گفته شود و بشنویم.

    وی ادامه داد: وقتی امام راحل شعار «جنگ جنگ تا پیروزی را دادند»، استراتژی خون تدوین شد. البته این استراتژی فقط عاشورائیان را خوشحال می‌کرد، چرا که باور می‌کردند که سرانجام شهید خواهند شد. اما آن‌ها که در پی نام و نام بودند، به شدت نگران شدند و از همین‌جا بود که شکاف عقل و عشق شدت یافت.

    عاشقان شهادت کوشیدند تا آن فریاد را عملیاتی کنند، اگر چه در این راه جان می‌باختند و شیفتگان دنیا نیز در پی خنثی‌سازی استراتژی خون برآمدند، هرچند در این راه باید ایمان می‌باختند، دنیاطلبان قدرت و توانایی دشمن و حمایت‌های آمریکایی‌ها و غربی‌ها را تکرار می‌کردند تا شعار امام راحل را در طول زمان بی‌اثر کنند، در این میان همت در بازدید از خط جبهه در شمال فکه وقتی که خط پدافندی ارتش را دید،‌ گفت: این خط جنگ نیست مبارزه نیست،‌ این خط، خط صلح و سازش است و بدین ترتیب به نقد آن پرداخت.

    دکتر الله کرم اظهار داشت: جالب اینجاست که همت از جانب خودی‌ها مورد غضب قرار گرفت، همان‌هایی که در پایان جنگ به امام راحل نوشتند که نیاز به سلاح‌های متعارف و غیرمتعارف دارند، اگرچه با وجود آنها تا پنج سال بعد نیز پیروزی نخواهند داشت، آن‌ها پیروزی را پیروزی مادی می‌دانستند، پیروزی را در شهادت نمی‌خواندند و نمی‌نوشتند، راستش نمی‌دانم این حرف‌ها را ادامه دهم یا باز، سکوت. سکوت و سکوت.

    سردار الله کرم گفت: این جریان که هم‌اکنون سیاست را بر استراتژی مقاومت ترجیح می‌دهد، ولی برعکس آن را تبلیغ می‌کند، همت را در قرارگاه همت در منطقه عملیاتی فتح‌المبین زندانی کرد و اگر به آنجا رفتید، تامل کنید و قطراتی اشک در مظلومیت همت بریزید. آری او را زندانی کردند و نام آن را تنبیه همت گذاشتند تا خارج از چارچوب آنان سخن نگویند. البته تهمت شکاف بین ارتش و سپاه را نیز بر او زدند، اما خودشان از عملیات فاو به بعد بر همین شکلی که همت خواستار آن بود، عمل کردند، اما هرگز از زندانی کردن همت عذرخواهی نکردند و راه او را نستودند.

    الله کرم ادامه داد: همت فراتر از لشگر شد، آنگاه که گفت: کربلا رفتن خون می‌خواهد. زیرا کربلا برای او یک آرمان بود، آرمانی که می‌تواند همه زمین‌ها را کربلا و همه زمان‌ها را عاشورا کند، آرمانی که همت آن را عملیاتی کرد. می‌خواست با ریختن خونش جزیره مجنون را کربلا کند، مجنون در قبال جنون عشق به کربلا تغییر نام می‌داد.

    وی گفت: همت نمی‌خواست آرمان‌های امام راحل در هاله‌ای از ابهام باقی بماند، لذا به درستی تشخیص داد که کربلایی شدن، کربلا رفتن و کربلایی ماندن، نثار خون می‌خواهد. از این رو همت در این راه نه تنها خون بلکه سر خویش را تقدیم مولایش کرد.

    الله کرم اظهار داشت: ماجرا از این قرار بود که همت بعد از عدم‌ فتح، در پاسگاه طلائیه با طعنه از ما بهتران روبه‌رو شد. از ما بهتران همت را شکستند و او را بی‌عرضه نامیدند. شب عملیات در طلائیه هرچه جلو رفتیم، موانع و میدان مین بود، وقتی بعد از جنگ به منطقه طلائیه رفتیم و سه کیلومتر میدان مین و موانع را دیدیم، فهمیدیم بر سر شهید زمانی و همت چه آمده است.

    در خیبر طعنه‌ها بیش از این بود، تا جایی که به تو تهمتی زدند که نمی‌توانم بر زبان بیاورم. چرا که می‌گفتند همت از این که تیر و ترکش نمی‌خورد برای این است که در خط اول حاضر نمی‌شود. از این که خط طلائیه شکسته نشده است، بر اثر بی‌تدبیری او بوده است. نه تو را نشکستند، بلکه جاوادنه شدی.

    همت در آن روزها وضعیت امروز ما را به تصویر کشید و در دو کوهه گفت که آمریکا، خلیج فارس، افغانستان، ترکیه و عراق را تحت کنترل خود در می‌آورد و ایران را محاصره می‌کند و بدانید تنها راه ما مبارزه با آمریکاست و عمل ما «کل یوم عاشورا و کل ارض کرببلاست». امروز می‌بینیم که برآورد اطلاعات استراتژیکی همت از سوی دشمن عملی شده است، ولی آیا ما آماده خون‌دادن و استراتژی مقاومت هستیم، همت در انتهای تاریخی ایستاده است که در آن فریاد می‌زند:

                                 سر اگر از عشق بر سر نیزه نمایان نشود، بار گرانی است به تن.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همت به روایت همسر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:10 عصر
  • بنام خدا

    می‍گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه‍ای بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می‍دانستم بچه‍ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این‍همه خط می‍رود چطور یک خراش برنمی‍دارد. فقط والفجر4 بود که ناخنشان برید. آن شب این‍را که گفت اشک‍هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می‍خواهد که من آن را در خود نمی‍بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »

    حاجی برای رفتنش دعا می‍کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه‍ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده‍اند و الان نمی‍شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می‍کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین‍بار دیدم گوشه چشم‍هایش چروک افتاده، روی پیشانی‍اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده‍ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‍ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‍ام را می‍کَند! » و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می‍دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی‍مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس‍ها حرف می‍زنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دل‍بسته‍اند، با هم بمانند.» من دل نمی‍دادم به حرف‍های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می‍خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی‍خواهم بعد از من هم این‍طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‍گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‍ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‍زند، گفت: « نه، این‍طورها نیست. من دارم محکم کاری می‍کنم. همین» 

             فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:  « برادر من ! مگر تو نمی‍دانی آن بچةهای زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی بکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می‍گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‍شود وابستگی‍ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اولین روز جنگ
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:9 عصر
  • بنام خدا

     در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امکانات برای کارهای فرهنگی جمع‌آوری کند. موقع بازگشت، از من خواست که همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را که به تازگی از گروهکهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود که با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا کند. عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حرکت کردیم. صبح روز سی‌ویکم که به تهران رسیدیم، یکراست به ستاد مرکزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امکانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم. کارمان تا ظهر طول کشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت که بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت کنیم و بعد به طرف پاوه حرکت کنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مرکزی سپاه رفتیم، دیدیم که یک آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود که صبر کنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم. سخنرانی طولانی شد، به طوری که ساعت دو بعداز ظهر بود که آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌کردیم. یک ربع بعد، برادر منصوری که در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع کرد و طی یک سخنرانی اعلام کرد که عراق به ایران حمله کرده است. همت با شنیدن این خبر، رو به من کرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حرکت کنیم.»

    پذیرفتم و بدون این‌که استراحت کنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و کرمانشاه خود را به منطقه برسانیم.  نیمه‌های شب بود که به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌کرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نکردیم. مجبور شدیم دوباره حرکت کنیم. با رسیدن به کرمانشاه، همت پیشنهاد کرد برای استراحت به ستاد مشترک عملیات غرب برویم که دوباره سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیک بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت که بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود. وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت که وضعیت کرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت که توقف نکنیم و یکسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -که مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی کنیم. آن روز، روز آغاز جنگ بود.* عبدالرسول امیری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207958
    بازدید امروز : 20
    بازدید دیروز : 11
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........