بنام خدا
یک روز با پناهنده و حاج همت داخل سنگر فرماندهی نشسته بودیم و داشتیم در مورد مسایل مربوط به جزیره بحث و گفتگو میکردیم. در همین موقع، یکی از بسیجیها هراسان آمد توی سنگر. چهار، پنج نفر هم دنبالش بودند. تا وارد شد، با عجله پرسید: «حاج همت کیه؟»
پرسیدم: «چه کار داری؟»
دوباره گفت: «حاج همت کجاست؟»
گفتم: «خب، بگو چه کار داری»
گفت: «با خودش کار دارم.»
گفتم: «فرمایشت را بگو، من به ایشان می گویم.»
گفت: «نه، من میخواهم به خودش بگویم.»
حاج همت که تا آن لحظه تماشاگر بود، رو کرد به آن بسیجی و گفت: «ایشان در فرماندهی هستند؛ اگر کاری دارید بگویید، من حتماً به ایشان منتقل میکنم.»
آن بسیجی ناراحت به نظر میرسید و هر چه میگفتیم کارت را بگو، قبول نمی کرد. بالاخره با اصرار حاج همت قرار شد بگوید. گفت: «الان دو سه شب است که ما را میفرستند جلو؛ میزنیم به خط، با عراقیها درگیر میشویم و دشمن را منهدم میکنیم. اما همین که میخواهیم در خط پدافند کنیم، میگویند برگردید عقب. ما به هزار زحمت میرویم جلو، موانع را پشتسر میگذاریم، تانکهای عراقی را منهدم میکنیم و منطقه را به تصرف خود در میآوریم ولی اینها آنقدر با عجله دستور عقبنشینی میدهند که ما حتی فرصت نمیکنیم شهدایمان را بیاوریم عقب.»
حاجی رو کرد به آن بسیجی و گفت: «چشم! من حتماً پیغام شما را به حاج همت میرسانم.»
آن بسیجی گفت: «خاطر جمع باشم؟»
حاج همت گفت: «خاطرت جمع باشد. به ایشان میگویم که حتماً در این مورد فکری بکند.»
آن بسیجی وقتی حرفش را زد و خاطر جمع شد که پیغامش به حاج همت میرسد، آرام شد؛ خداحافظی کرد و همراه دوستانش از سنگر رفتند.
وقتی آنها رفتند، حاج همت رو کرد به من و گفت: «شیبانی! اینها پاکند و به خاطر همین پاکی و صداقتشان هم هست که این حرفها را میزنند. قصد توهین و جسارت ندارند، ولی میبینی که من نمیتوانم همه مسایل را برایشان توضیح بدهم. چه کنم که مجبورم. تکلیف این است که ما در این مرحله فقط به قصد انهدام نیرو عملیات کنیم. اینها به خاطر شجاعت و شهامتی که دارند، دلشان راضی نمیشود که از مقابل دشمن عقبنشینی کنند.» * برادر شیبانی
بنام خدا
شبانه روز باید دلمون و وجودمون با خدا باشد.
قدم بر می داریم. برای رضای خدا
قلم می زنیم. برای رضای خدا
حرف می زنیم. برای رضای خدا
شعار می دیم. برای رضای خدا
می جنگیم. برای رضای خدا
همه چی همه چی همه چی خاص خدا باشه
که اگر این چنین شد
چه بکشیم و چه کشته بشیم پیروزیم
و شکست برای ما معنا ندارد.
بنام خدا
یک بار به او گفتم: «تو مگر چه چیزی از این بسیجیها دیدهای که اینقدر به آنها احترام میگذاری و دوستشان داری؟ چرا اینقدر در قلب و روح تو جا دارند؟»
گفت: «چیزهایی که من از این بسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمیتوانی ببینی. آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاست که میتوانی ببینی اینها چه انسانهای بزرگ و شریفی هستند. این بسیجیان نور چشم من هستند. اینها برای من ارزششان از هر چیزی بیشتر است.»
گفتم: «خب، دیگر چه کار میکنند؟»
گفت: «فقط میتوانم بگویم، زمانیکه شما با خیال راحت و در نهایت آرامش توی خانه خودت خوابیدهای و مشغول استراحت هستی، این بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند در حالیکه زیرپایشان خاک و بالای سرشان آسمان پر ستاره است، وقتی که همه چشمها در خواب فرورفته، چشمان اینها پر از اشک میشود و به درگاه خداوند ناله میکنند. ای کاش من خودم هم میتوانستم مانند آنها باشم. ای کاش میتوانستم درون سنگرهای جبهه در کنار آنها باشم.»
گفتم: «خب مگر نیستی؟»
گفت: «من خاک پای بسیجیان هستم.»
* ولی الله همت
بنام خدا
چند روزی از عملیات محرم میگذشت. سنگر فرماندهی لشکر امام حسین(ع) در پادگان «عین خوش»، محل برگزاری جلسهای بود.
اکثر فرماندهان لشکرها، تیپها و گردانها دور هم جمع شده و مشغول بررسی وضعیت عملیات بودند. در بین آنها، فردی جذاب با چهرهای نورانی توجهم را جلب کرد. تسبیحی در دست داشت که به همراه حرکت آن، اذکاری بر لبانش جاری بود.
در حین جلسه، او تقاضای عکس هوایی کرد. چون با برادران شوخی میکرد، عدهای از باب مزاح گفتند: «حاجی! چه حرفهایی میزنی، عکس هوایی کجا بود؟! ما عکس هوایی نداریم.»
او در جواب گفت: «دوباره اصفهانی بودنتان گل کرد؟! بابا دست از خسیس بازی بردارید.»
یکی از بچهها در حالی که خندید، گفت: خودت هم که اصفهانی هستی، پس چرا به اصفهانیها میگویی خسیس؟! مگر نمیدانی که بر خلاف نظر شما، عدهای معتقدند که آنها خیلی هم دست و دل بازند.»
من که شاهد قضایا بودم، به خاطر اینکه حاجی بیشتر از این معطل نشود، رفتم و عکسهای هوایی را گرفتم و به دست او دادم. او لبخندی زد و گفت:«کاش همه اصفهانیها مثل تو بودند!»
از آن به بعد، هر وقت مرا میدید، به شوخی میگفت: «چه طوری اصفهانی دست و دل باز!»
آن فرمانده، محمدابراهیم همت بود.
* علیرضا صادقی
بنام خدا
در تاریخ دوازدهم تیرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، برای اولین بار در غرب کشور، عملیات «شمشیر» را شروع کردیم؛ در یک شب ظلمانی، در ارتفاع دو هزار و دویست متری، آن هم در حالیکه تمام منطقه مین گذاری شده بود.
شب قبل از حمله در مسجد نودشه برای آخرین بار برای برادران پاسدار اعزامی از خمین، اراک و سایر افراد صحبت کردم. عزیزان ما تا ساعت دو نیمه شب عزاداری کردند و گریه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، یکی از برادران اهل خمین خواب حضرت امام(ره) را میبیند. امام(ره) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستید؟ حرکت کنید، حضرت مهدی(عج) با شماست.»
صبح با پخش این خبر، حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. همه میگفتند ما میخواهیم همین الآن عملیات را انجام بدهیم. هرچه گفتم دشمن در بالای ارتفاعات است، شما چهطور میخواهید از میدان مین رد بشوید، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدی(عج) با ماست.»
به هر صورتی که بود، برادران را راضی کردیم. عملیات در نیمههای شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نیروها به نزدیک سنگرهای دشمن رسیدند. به محض روشن شدن هوا، عملیات شروع شد. طولی نکشید که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامی ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد.
برادران ما با صدای اللهاکبر، آنچنان وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که نزدیک به دویست نفر از مزدوران بعثی یکجا اسیر شدند.
به یکی از افسران عراقی گفتم: «فکر کردید که ما با چه مقدار نیرو به شما حمله کردیم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خیلی کمتر بود.»
تعداد نیروهای حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره میکنید!»
وقتی برایش قسم خوردیم و باورش شد، گریهاش گرفت. گفت: «وقتی شما حمله کردید، تمامی کوه ها اللهاکبر میگفتند. اگر ما میدانستیم تعدادتان اینقدر کم است، میتوانستیم همه شما را اسیر کنیم.»
این مصداق آیات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نیروی کفر احساس میکند با لشکر عظیمی در جنگ است و بیست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتری جنگی دارند، در این عملیات به عینه ثابت شد.
پس از سقوط ارتفاعات و در آن هوای گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بودیم که یک تیپ عراقی اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه این تیپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در این عملیات، چندین نفر کشته به جای گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
* حاج محمد ابراهیم همت
بنام خدا
در کردستان با حاج همت بودم و از همانجا با او آشنا شدم. مدتی او را ندیدم تا این که دوباره در جبهههای جنوب در خدمتش بودم.
حاج همت تازه از سوریه برگشته بود.وقتی در مورد سفر سوریه سؤال کردم، دیدم ناراضی است. پرسیدم: «چرا ناراحتی؟»
گفت: «ای کاش نمیرفتیم و در همین جبهههای خودمان میماندیم.»
پرسیدیم: «چرا؟ مگر آنجا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: «آنجا مردم حال و هوای دیگری دارند. محیط خیلی فاسد است. جوانهایشان بیبند و بارند و اصلاً به فکر مبارزه نیستند. چرا که برای استقبال از ما تشریفات مفصلی چیده بودند. سفرههای رنگین، امکانات فراوان و… گفتیم برای چه این کار را کردهاید؟ به نظر ما این وضعیت اصلاً اسلامی نیست و با موازین و دستورات اسلام منافات دارد.
گفتند: «آخر به ما خبر دادن که قرار است چند تن از مسؤولان بیایند.»
گفتیم: «خب، مسؤولان بیایند، مگر چه فرقی میکند. یک مسؤول اگر مسلمان باشد، باید با حداقل امکانات زندگی کند. شما با این وضعیت میخواهید با اسرائیل بجنگید؟!»
(بعد از اینکه شهید همت این حرفها را برای ما تعریف کرد، با ناراحتی گفت: «واقعاً آنها این مسایل را درک نمیکنند. حضرت امیر(ع) خصوصیات یک فرماندار را برای ما دقیق توصیف کردهاند. اما آنها چنین شناختی نداشتند.»)
بنام خدا
السلام علیک یا ابا عبد الله سید الشهدا
با یاد دوست می نگارم ، اما نگارشی که الفاظ یارای حک شدن را ندارد و جوهر قلم روی گسترده شده را ، چرا که بلند والایی تو دیوانیست که در آن واژه های الهی گردهم آمدند و قلمش را مهدی فاطمه ( عج ) در دست گرفته و راست قامتان آن را منتشر نموده اند .
چطور توانم نوشت برای تو و
چگونه حکایت کرد برای تو ،
تویی که تفسیر کننده عشق الهی هستی ،
عشقی که همت آن را نجوا نمود و باکری با آن به سجده رفت و کاوه با آن قیام نمود .
چطور یارای گویش را داشته باشم در برابرت ،
در برابر تویی که جلوه یی از شوکت الهی هستی !
چگونه سفره دل را برایت بگشایم تویی که دلی به وسعت دریا داری
ای مرد مردنمای سنگر خاکریز !
در پشت این حجابی که قرار داده شده میان تو و من چگونه مرا خواهی نگریست ؟
آیا افق دیدت به وسعت کویر است تهی از هر آشنایی یا به پهنه سبزه زار است سرشار ازبوی آشنایی ؟
مرا باید بشناسی منی که هر صبحگاهان چشم در چشمانت می دوزم
آوایم را سحرگاهان شنیده ای که با سوز دل نوازش تو را طلب می نمود .
یا در مستی یا در هوشیاری حسرت راهت را جویا می شد به هر طریق و به هر راهی تو را می طلبید .
اذان سحرگاهت را ، کلام دلنشین که دریایی از واژه هایی شیدایی است را از خدای دل تمنا می نمود .
ابراهیم سبزم ! به هر دیدی که مرا بنگری یا دورم گردانی و به هر لحنی که سخنی گویی یا دورم سازی
من خواهم گفت ،
خواهم نوشت که
عاشق راهی ام که تو در آن قدم نهادی
پس مرا هم ببر
کسی که آرزو داشت همسنگرت باشد .
بنام خدا
وقتی حاج همت شهید شد عراقیها جشن گرفتند و توی رسانه هایشان با خوشحالی اعلام کردند که یکی از فرمانده لشکره های قوی ایران را کشته اند . اولین باری که عراقی ها در جنگ به کسی عنوان سید الشهدا دادند در همین عملیات خیبر بود برای حاج همت .
***************************
اولین آشنایی حاج همت و حاج احمد متوسلیان و حاج محمود شهبازی و پیوند استحکام روابط آنها مربوط به مراسم حج در مهر ماه 1360 می باشد . آنها با یکدیگر عهد کردند پس از بازگشت از حج با یکدیگر کار کنند حاج احمد در این سفر می گفت : من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم اما حاج همت پاک زده رو دست ما .
بنام خدا
بچه های مدرسه درگوشی باهم صحبت میکنند.
بیشترمعلمها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم میزنند و با بچه ها صحبت میکنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفتهاند. با اینکار میخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت میکند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. درحالیکه دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را میبیند، جا میخورد.
ـ چیشده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد : « جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاکری، بچه ها میگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برق گرفته ها از جا میپرد و وحشت زده میپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟ »
ـ همت باز هم میخواهد اینجا سخنرانی کند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها میخواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، میفهمی؟ او جرأت نمیکند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان که همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را میرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را میزنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلمها غلط کرده اند. تو هم نمیخواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. میروم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی میدهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو میرود.
از بلندگو، اسم کلاسها خوانده میشود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سرصف میایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاسها در حیاط مدرسه صف میکشند.
آقای مدیر میکروفون را از ناظم میگیرد و شروع میکند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیدهاند و به کلاس میروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. همت وارد میشود. همه صلوات میفرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی میکند.
لحظه ای بعد با صدای بلند شروع میکند به سخنرانی.
ـ بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشکر ناجی میرسد. او ، هم خوشحال است وهم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده! ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفتتیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند. وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین وزمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود. مدیر و ناظم، در حالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفسزنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانشآموزان هم یکی یکی فرار میکنند.
لحظهای بعد، همت میماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای میزند و میگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم. »
همت به هرطرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند.
همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: « چی شده؟ »
دیگری میگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشکر میگوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.
همت باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر درحالیکه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیشاز آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عقزدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم میکشند.
لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند.
سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی میکند. »
یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمیشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین میشوند.
بنام خدا
اللهم فک کل اسیر
یکی از مسایلی که در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.
در آخرین باری که حاج احمد میخواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم.»
حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم.»
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچهها خواستند که اگر امکان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانوادههایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچهها تقسیم کند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا که قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبک بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبک رفتیم و کارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد میرساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز میکرد. توی راه با یک کامیون تصادف کردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا کنیم، ساعت نزدیک چهار شد.
خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آنجا دیدیم که هواپیما را به خاطر ما نگه داشتهاند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین کردند و تا سپاه منطقه رساندند. آنجا هم یک ماشین گرفتیم و یکراست به طرف شهرضا حرکت کردیم. ساعت هشت و نه شب بود که به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم که چهار نفر از کادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شدهاند بلافاصله فهمیدم که جریان از چه قرار است.
* مجتبی صالحی