سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترین مردم کسی است که دانش مردم را بر دانش خویش بیفزاید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
دوستی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:19 عصر
  • بنام خدا

    بچه‌های بسیجی به حاج همت علاقه داشتند و این علاقه از صحبت او نسبت به بچه‌ها ناشی می‌شد. همه از ته دل به او عشق می‌ورزیدند. هر جا او را می‌دیدند، به دورش حلقه می‌زدند و او را غرق در بوسه می‌کردند.

    یک روز حاج همت برای سرکشی به گردان ما آمد. بچه‌ها که متوجه حضور او شدند، هجوم آوردند و دورش جمع شدند. هرکسی سعی می‌کرد تا خودش را به حاج همت برساند و او را ببوسد.

    حاج همت در وسط جمعیت گیر کرده بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. فشار جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانست عبور کند. بالاخره با کمک دوستان راه را باز کردیم و او را از میان رزمندگان عبور دادیم.

    وقتی که از جمع خارج شد، دیدم که دستش را گرفته است و فشار می‌دهد. پرسیدم: «چی شده، حاجی؟»

    گفت: «خوش انصافها انگشت شستم را شکستند!»

    باور نکردم. با خودم گفتم شاید دارد شوخی می‌کند، ولی بعد که دیدم دستش را گچ گرفته، باورم شد که به راستی دستش شکسته است.

    * حسین جعفری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آرزو
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:18 عصر
  • بنام خدا

    اولین دوره انتخابات نمایندگی مجلس بود. برادر حاج همت از قمشه به دیدار او آمده بود. گفت: «مردم از شما در خواست کرده‌اند که بیایی و کاندیدای نمایندگی مجلس شوی. من هم آمده‌ام این پیغام را به شما برسانم و بگویم که خودت را آماده کنی.»

    حاج همت مدتی سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پس از مدتی، رو کرد به برادرش و گفت: «من آن لحظه‌ای را که بسیجیان با پیشانی ‌بندهایشان می‌آیند و برای رفتن به خط مقدم، از من خداحافظی می‌کنند، با هیچ چیز دیگری عوض نمی‌کنم و من نمی‌توانم آنها را ترک کنم. پس همان بهتر که من همین‌جا بمانم.»

    قبول نکرد و همان‌جا ماند تا بالاخره به آرزوی خود رسید.

    * حجت‌الله نصیری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    پا به پای هم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:18 عصر
  • بنام خدا

    نیروها را برای عملیات از اردوگاه خارج کرده بودند. ما تازه از آموزش آمده بودیم، به همین خاطر قرار نبود که در عملیات شرکت کنیم. فقط می‌بایست در حالت آماده باش به سر می بردیم.

    شخصی آمد، ما را به خط کرد و گفت: «باید برای نیروهای مستقر در خط مهمات بار بزنیم.»

    او به طرف زاغه مهمات حرکت کرد و بچه‌ها هم به دنبالش. وقتی به زاغه رسیدیم، همه دست به کار شدیم. آن شخص نیز پابه‌پای بچه‌ها کار می‌کرد و جعبه‌های مهمات را به دوش می‌کشید. بچه‌ها که می‌دیدند حجم کار زیاد است، دایم زیر لب شکوه و شکایت می‌کردند و به آن شخص بد می‌گفتند. آن شخص نیز با این‌که می‌شنید به روی خودش نمی‌آورد و سعی می‌کرد بچه‌ها را دعوت به صبر و آرامش کند.

    کم‌کم صدای اعتراض بلندتر شد و لحن صحبتها توهین‌آمیز شد ولی او همچنان آرام و خونسرد، در حالی‌که تمام بدنش خیس عرق شده بود، به کار مشغول بود.

    آن شب نیروها با کمک یکدیگر توانستند مهماتها را بار بزنند. پس از اتمام کار، آن شخص از بچه‌ها تشکر کرد، به آنها خسته نباشید گفت و همراه تریلیها از اردوگاه رفت.

    چند وقت بعد، گردان ما را با یک گردان عملیاتی ادغام کردند و به انرژی اتمی که در آن زمان مقر تیپ بود، فرستادند. در آن‌جا با مداحی برادر آهنگران، بچه‌ها سینه زدند و عزاداری کردند. بعد از مراسم نوحه‌خوانی، اعلام کردند که معاونت محترم تیپ می‌خواهد برای نیروها سخنرانی کند.

    وقتی معاون تیپ پشت تریبون قرار گرفت، تازه متوجه شدیم آن شخص که آن شب ما را برای بار زدن مهمات برده بود و بچه‌ها با او بدرفتاری می‌کردند، کسی نیست جز حاج همت، معاون تیپ.

    همه به خاطر برخورد بدمان و بزرگواری حاج همت، که خود پابه‌پای نیروها کار کرد و در مقابل اهانت ما هیچ برخوردی نکرد، شرمنده و خجالت زده شده بودیم.

    * داود توکلی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    شناسایی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:17 عصر
  • بنام خدا

    زمانی که حاج همت فرمانده سپاه یازده قدر بود، به عنوان فرمانده محور در خدمت او بودم.

    آن زمان، سعی داشتیم تا منطقه‌ای را برای انجام کار، شناسایی کنیم.ولی به رغم تلاشهای زیاد و پی‌درپی نتوانسته بودیم اطلاعات خوب و مفیدی از دشمن به دست آوریم.

    قرار بود که حاج همت در جلسه‌ای با برادر محسن رضایی شرکت کند و من می ‌بایست جمع‌بندی اطلاعات به دست آمده را برای ارائه در جلسه، در اختیار او می‌گذاشتم. مطالب را تا آن‌جا که توانسته بودم، تهیه کردم و در اختیار حاج همت گذاشتم. به جلسه رفت. توی جلسه، برادر محسن رضایی از نحوه کار یگانهای مختلف ناراضی بود؛ همچنین از اطلاعاتی هم که ما جمع کرده بودیم. در آن‌جا، با حالتی برافروخته، به فرماندهان لشکرها و قرارگاهها گفته بود که شما دیگر مثل سابق آمادگی برای انجام عملیات ندارید، شما آن آدمهای شجاع قبل نیستید، شما دیگر آن انسانهای طالب شهادت نیستید، چرا رخوت و سستی شما را فراگرفته است.

    این حرفها برای حاج همت سنگین تمام شده بود؛ چرا که نظر فرماندهی برایش دارای اهمیت بود و آن را حکم ولایت می‌دانست.

    وقتی از جلسه برگشت، دیدم شتابان و بی ‌تاب است.

    تا به آن روز، او را به این شکل ندیده بودم. تا رسید، گفت: «این اطلاعاتی که به من دادی، کافی نیست.»

    او می‌دانست که چوب تنبلیهای ما را خورده است؛ چون کوتاهی از ما بود که نتوانسته بودیم اطلاعات خوب، مفید و کاملی را جمع‌آوری کنیم. گفت: «حسین! این وضعیت اصلاً قابل تحمل نیست. ما نیاز به اطلاعات داریم. من آماده‌ام که فردا صبح روی یکی از تپه‌های این‌جا یک تک شناسایی انجام بدهیم و چند اسیر بگیریم؛ شاید بتوانیم اطلاعات بهتری از آنها به دست آوریم.»

    می‌دانستیم که اطلاعات ما ضعیف است و مطالب مهمی را برای حاجی تهیه نکرده‌ایم. این نکته را هم می‌دانستم که نمی‌توانیم با چنین جسارتی فردا صبح به دشمن حمله کنیم. ولی او تصمیمش را گرفته بود. به همین خاطر، تردیدی از خود نشان ندادم و با حرف حاج همت مخالفت نکردم. گفت: «برو بچه‌ها را صدا کن بیایند. می‌خواهم خودم برای آنها سخنرانی کنم و توضیحاتی بدهم.»

    خودمان را جمع و جور کردیم و بچه‌ها را صدا زدم.

    برای من مشکل بود که بپذیرم حاج همت دست به این کار بزند. در آن زمان، فرمانده سپاه یازده قدر بود ولی در مورد این کار خود را به اندازه یک فرمانده دسته تنزل داده بود.

    آن روز آمده بود توی خط و از من می‌خواست که نیروها را جمع کنیم تا به شناسایی برویم. این نکته، نشان‌دهنده چند مسأله بود: یکی این‌که او بیش از هر چیز برایش کار مهم بود، نه مقام و مسؤولیت، نکته دیگر این‌که چه‌قدر زیر دستانش کوتاهی و قصور کرده بودند که مجبور شده بود خودش وارد کار شود.

    از او خواستم که به ما فرصت بدهد تا خودمان این کار را انجام بدهیم. در ابتدا قبول نمی‌کرد و می‌خواست خودش این کار را انجام بدهد ولی بعد که اصرار و تلاش ما را دید، قبول کرد.

    رفت ولی تا لحظه‌ای که از پیشرفت کار ما با خبر نشد، خیالش راحت نبود.

    حسین الله‌کرم


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آن مرد ناشناس
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:17 عصر
  • بنام خدا

    لحظات اولیه عملیات بود که دیدم شخصی، در حالی ‌که کلاهش را روی سر خود کشیده، دارد با یک موتور از ارتفاعات بالا می‌آید. از ظاهر او متوجه شدم که حاج همت است چون او را قبلاً زیاد دیده بودم.

    وقتی به بالای ارتفاع رسید، رفتم جلو و از نزدیک دوباره او را نگاه کردم، حاج همت بود. گفتم: «حاجی! شما این ‌جا چکار می‌کنید؟فرمانده لشکر که نباید روی ارتفاعات بیاید؛ آن هم در این وضعیت که هنوز بیش از یک ساعت و نیم از آغاز درگیری نگذشته.»

    در جواب گفت: «شما فقط سکوت کن و به هیچ‌کس نگو که من این‌جا هستم. اگر بچه‌ها مرا ببینند، دور و بر من جمع می‌شوند و از کارشان باز می‌مانند.»

    این جمله را گفت و از من عبور کرد و رفت؛ در حالی ‌که آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می‌شد.

    * خداداد خردمند


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    جلودار
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:16 عصر
  • بنام خدا

    حاج همت همیشه سعی می‌کرد در کارها پیشقدم باشد تا زیر دستانش بهتر و با اطمینان بیشتری عمل کنند.

    قبل از هر عملیات می‌رفت و منطقه را از نزدیک می‌دید و بررسی می‌کرد و اگر قرار بود کار سختی را به کسی واگذار کند، این‌طور نبود که خودش در جای راحتی بنشیند و او را به دنبال مأموریت بفرستد.

    زمانی که فرمانده قرارگاه «ظفر» بود، دیدم در حالی‌که هفتاد هزار نیرو زیر دست اوست، با این حال بعد از تقسیم کار، راه افتاد و برای شناسایی از خط خودی عبور کرد و به دل دشمن رفت. به او گفتم: «حاجی! شما چرا بی‌احتیاطی می‌کنی؟ این منطقه هنوز شناسایی نشده؛ ناامن و خطرناک است. اصلاً درست نیست که شما در این وضعیت خودت را به دشمن بزنی و به خاطر کارهایی که وظیفه ما و دیگران است، خود را به خطر بیندازی.»

    گفت: «من خودم تقسیم کار کرده‌ام و برای شناسایی این منطقه هم حتماً باید خودم جرقه اول کار را بزنم. خودم باید بروم تا بقیه نیز بتوانند با اطمینان کار کنند. حالا که شما آمدید، دیگر این مسؤولیت را به عهده شما می‌گذارم.

    نیروهای اطلاعاتی باید بدانند که فرمانده آنها کسی است که برای انجام کار، اول از همه پیشقدم می‌شود. شما هم بدانید که در هر مرحله از مأموریت، اگر جایی مشکلی جلوی رویتان بود و سدی جلوی خود احساس کردید، خودم حتماً پای کار هستم و این قول را به شما می‌دهم که مشکل شما را برطرف کنم.»

    حاج همت در آن شرایط خطرناک به شناسایی رفت، در حالی ‌که هر لحظه ممکن بود به کمین عراقیها برخورد کند و اسیر شود، و این برای ما درس بزرگی بود.

    * حسین الله ‌کرم


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خون شهید
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:12 عصر
  • بنام خدا

    حاج همت با این‌که شخص آرام و صبوری بود و همیشه در مواجهه با نیروها، روی خوش و چهره‌ای گشاده داشت، ولی در برابر بی‌نظمی و سستی که به جنگ و عملیات ضربه می‌زد و موجب به خطر افتادن جان عده‌ای از رزمندگان می‌شد، نمی‌توانست ساکت بنشیند. در چنین مواردی، آن‌قدر عصبانی و ناراحت می‌شد که چهره و رفتارش به کلی تغییر می‌کرد.

    در عملیات «مسلم‌بن‌عقیل(ع)»، بچه‌های بسیجی در خط مقدم خاکریز مناسبی نداشتند که پشت آن سنگر بگیرند. به همین دلیل، خط از وضعیت خوب و مناسبی برخوردار نبود و دشمن نسبت به نیروهای ما برتری زیادی پیدا کرده بود. بچه‌ها امنیت نداشتند و نمی‌توانستند به راحتی کار کنند.

    حاج همت، از چند روز قبل به مهندسی رزمی گفته بود که خاکریز را اصلاح کنند، ولی چون لشکر تازه داشت سازماندهی می‌شد خیلی از برنامه‌ها روال عادی پیدا نکرده بود و این‌کار نیز سر موقع انجام نشد.

    آن روز، به خاطر نقصی که در خاکریز زدن وجود داشت، تک تیرانداز عراقی توانست پیشانی یکی از بسیجی‌ها را مورد هدف قرار داده و او را بزند. حاج همت از این واقعه ناراحت و عصبانی شد. سریع با ماشین پیش ما آمد و گفت: «باید برگردیم به قرارگاه مهندسی رزمی.»

    با او حرکت کردم و آمدم. حاج همت، با همان حال غیظ و غضب، وقتی وارد شد، دید که نیروها در کمال آرامش و راحتی مشغول استراحت هستند. یک پاتیل بزرگ را هم پر کمپوت کرده‌اند و داخلش یخ ریخته‌اند.

    حاج همت همین‌طور که به آنها نگاه می‌کرد، چشمش به پاتیل پر از کمپوت و یخ افتاد. در همان حال عصبانیت، پاتیل را که حدود سی چهل تا کمپوت در آن بود، بیرون انداخت و گفت: «خجالت نمی‌کشید؟ بچه‌ها توی خط دارند شهید می‌شوند و آن‌وقت شما در کمال آسایش این‌جا نشسته‌اید؟»

    می‌دانستیم که حاج همت به هیج چیز به اندازه خون یک شهید حساس نیست و این عصبانیت که در آن لحظه داشت نیز به خاطر احساس مسؤولیتی بود که نسبت به این خونها داشت.

    * امیر رزاق‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خط مقدم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:41 عصر
  • بنام خدا

    وقتی می‌دید نیروها در خط مقدم دچار مشکل شده‌اند، حالش دگرگون می‌شد. وقتی رزمندگان در موقعیت خطرناکی گیر می‌افتادند، او دیگر لحظه‌ای آرامش نداشت. هیچ‌کس نبود که حاج همت را در آن شرایط درک کند. خود نیروها هم فکر نمی‌کردند که در چنین وضعیتی بر او چه می‌گذرد.

    در جلسه‌ای که با فرماندهان گردان داشت، به آنها گفت: «خوش به حال شما که در متن کار قرار دارید و عقب نیستید که ببینید چه می‌کشیم. شما خودتان توی کار هستید و می‌توانید تصمیم بگیرید. اگر مهمات کم بود، می‌توانید همان‌جا تصمیم‌گیری کنید. اگر در محاصره افتادید، خودتان هستید و خودتان. اما ما این‌جا در عقب خط، وقتی در این شرایط سخت دستمان به شما نمی‌رسد و دسترسی به شما نداریم، نمی‌دانید چه حالی داریم. وقتی می‌بینیم سه چهار گردان توی محاصره افتاده و کاری از دستمان ساخته نیست، چند بار می‌میریم و زنده می‌شویم تا بلکه بتوانیم فکری به حال شما بکنیم.»

    * جعفر جهروتی‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لبخندی که در سینه ماند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:39 عصر
  • بنام خدا

    از همه ی لشکرِ حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه درتوان داشت، به‍کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده‍اند.

    همه‍جا دود وآتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین ازموج انفجار مثل گهواره، تکان می‍خورد. آسمان جزایر را بجای ابر دود فرا گرفته ... و هوای جزایر را بجای اکسیژن، گاز شیمیایی. حاج همت پس از هفت ‍شبانه ‍روز بی‍خوابی، پس از هفت ‍شبانه ‍روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه‍ای که ستون‍هایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن ونه حتی توان گوشی بی‍سیم به دست گرفتن.

    حاج همت لب می‍جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی‍شود. لب‍های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می‍گوید:  «اینطوری فایده ‍ای ندارد . ما داریم دستی ‍دستی حاج‍همت را به کشتن می‍دهیم. حاجی باید بستری بشود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روزاست هیچی نخورده ...»

    سید آرام می‍گوید: « خوب، سرُم دیگر وصل کن.»

    دکتر با ناراحتی می‍گوید: « آخر سرُم که مشکلی را حل نمی‍کند. مگر انسان تا چند روز می‍تواند با سرم سرپا بماند؟»

    سید کلافه می‍گوید:« چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی‍تواند حاج‍همت را راضی به ترک جبهه کند.»

    دکتر با نگرانی می‍گوید: « آخر تا کی ؟ »

    ـ تا وقتی نیرو برسد.

    ـ اگر نیرو نرسد، چی ؟

    سید بغض آلود می‍گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد. »

    ـ خوب به زور ببریمش عقب.

    ـ حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ... سرپل صراط، جلویش را می‍گیرم.

    دکتر که کنجکاو شده، می‍پرسد: «مگر امام چی گفته ؟ »

    حاج ه‍مت به امام خمینی فکر می‍کند و کمی جان می‍گیرد. سید هنوز گوشی‍های بی‍سیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‍جنباند و حرف امام را تکرار می‍کند : «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین ‍وار بجنگید. »

    وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می‍شود، نیروهای بی‍ر‍مق دوباره جان می‍گیرند، همه می‍گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج‍همت، شرمنده امام شود.

    دکتر سرمی دیگر به دست حا‍ج همت وصل می‍کند. سید با خوشحالی می‍گوید: «ممنون حاجی! قربان نفس‍ات. بچ‍ه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین‍طوری با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می‍کنند. فقط کافی است صدای نفس‍هایت را بشنوند! »

    حاج‍همت به حرف سید فکر می‍کند: بچه ها جان گرفتند ... فقط کافی است صدای نفس‍هایت را بشنوند ... .

    حالا که صدای نفس‍های حاج همت به بچه جان می‍دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند ؟

    سید نمی‍داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می‍داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم‍خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.

    حاج همت ب‍ه یاد حرف ‍امام می‍افتد، شیلنگ سرم را از دستش می‍کشد و ازجا برمی‍خیزد.

     سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می‍پرسد: « حاجی، حالت خوب شده!؟ »

    دکتر که انگشت به دهان مانده، می‍گوید : « مراقبش باش، نخورد زمین. »

    سید درحالی‍که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می‍پرسد: «کجا می‍خواهی بروی؟ هرکاری داری بگو من برایت انجام بدهم. »

    حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می‍شود. سید سایه به سایه همراهی‍اش می‍کند.

    ـ حاجی، بایست ببینم چی شده ؟

    دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می‍رود. سید، دست حاجج ‍همت را می‍گیرد و نگه می‍دارد.

    حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض ‍ آلود می‍گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید! »

    سید که چیزی از حرف‍های او سر درنمی‍آورد، می‍پرسد : «کجا داری می‍روی؟ من نباید بدانم ؟ »

    ـ می روم خط، خدا مرا طلبیده !

    چشمان سید از تعجب ونگرانی گرد می‍شود.

    ـ خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن. »

    حاج‍همت سوار موتور می‍شود و آن را روشن می‍کند.

    ـ کو لشکر؟ کدام لشکر ؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی‍خواهد. فرمانده دسته می‍خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.

    سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می‍تواند بکند، این‍است که دوان‍دوان به سنگر برمی‍گردد، یک سلاح می‍آورد و عجولانه می‍آید و ترک موتور حاج همت می‍نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می‍کند.

    لحظاتی بعد گلوله‍ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می‍آید. موتور به سمتی پرتاب می‍شود و حاج ‍همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو می‍نشیند، لکه های خون برزمین جزیره نمایان می‍شود.

    خبر حرکت حاج‍همت به بچهه های خط مخابره می‍شود.

     بچ‍ه ها دیگر سرازپا نمی‍شناسند. می‍جنگند و پیش می‍روند تا وقتی حا‍ج همت به خط می‍رسد، شرمنده او نشوند.

    خورشید رفته ‍رفته غروب می‍کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می‍آید.

    بچ‍ه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند؛ از اینکه حاج همت را نزد امام روسفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند !


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بسیجی ها
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:38 عصر
  • بنام خدا

    هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد.

    از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»

    * همسر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207950
    بازدید امروز : 12
    بازدید دیروز : 11
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........