سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، پیشه ورِ درستکار رادوست دارد . [امام علی علیه السلام]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
مرد لاف زن
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:1 عصر
  • بنام خدا

    همت کسانی را که اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت و از کسانی که فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود. در آن دوران، یک نفر بود که خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا همت با او همکاری می‌کرد. او شخصی بود که فقط شعار می‌داد و هر کجا که می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌کرد، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد. بعد از این‌که همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین کشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌کرد که گویی تمام این کارها را انجام داده است. مردم که از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌کردند که فرد مخلص و متعهدی است. یک ‌بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی کرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌کارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام کرد که فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت کرد.»

    آن شخص گفت: «خطرناک است؛ همه جا پر شده از پلیس.»

    همت گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، کنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»

    فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور کنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بکشانند. بعد از این‌که مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی که جرأت مبارزه نداری. این مردم که از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.»

    آن شخص گفت: «مگر شما چکار کرده‌ای.»

    همت گفت: «هیچی! فقط کاری کردیم که دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»* ولی الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    جنگ قلاب سنگ
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:0 عصر
  • بنام خدا

    دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چاره‌ای برای سرکوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر می‌شدند. رژیم، نیروهای کمکی به شهر اعزام کرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مرکز شهر مستقر شده بودند تا امکان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب کنند. در این میان، همت که فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت. آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمی‌کرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت ‌کننده بود.

    مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر کرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فکر چاره‌ای برای راندن سربازان بودند. اسلحه‌ای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده کنند: «قلاب ‌سنگ».

    سریع دست به کار شدند. در مدت یکی دو ساعت، در دست هر کدام یک قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچه‌ها هر یک به سمتی روانه شدند.  لحظاتی بعد، باران سنگ بود که از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان که فکر این را نکرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی کردند ولی فایده‌ای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران که شرایط را برای حضور مناسب نمی‌دیدند، شروع به عقب ‌نشینی کردند.

    با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یکپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود که لبخند رضایت را بر لبان همت می‌نشاند.* ولی الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سوقصد
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:59 عصر
  • بنام خدا

    یکی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثه‌ای بود که در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یکی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر کجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.

    آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهرکنندگان با مأموران درگیر می‌شوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد می‌زد و شعار می‌داد. غضنفری نیز در کنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت کرد، کنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهره‌اش دگرگون بود. با همیشه فرق می‌کرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش ترکید؛ همان‌جا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»

    گفت: «غضنفری شهید شد.»

    گفتم: «درگیری است؛ این ‌که دیگر این‌قدر ناراحتی ندارد.»

    گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»

    گفتم: «کسی که وارد این کارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»

    گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچ‌کدام از اینها هم نمی‌ترسم. ناراحتی من از این است که چرا باید یک نفر دیگر به جای من شهید شود.»

    باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر می‌کرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است؛ و از این ‌که او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد. کسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.* ولی الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مجسمه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:58 عصر
  • بنام خدا

    یکی از کارهای مهمی که قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون کردن مجسمه شاه در میدان شهر بود. آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دسته‌های سینه‌زنی راه افتاده بودند و عزاداری می‌کردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامه‌ریزی کرده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بکشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب می‌کردند ولی این ‌بار قضیه فرق می‌کرد.

    ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حرکت کرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت می‌کرد. همه را جمع کرد و گفت که باید مجسمه را پایین بکشیم. ابتدا یک نفر بالا رفت و سعی کرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محکم بود، نتوانست این کار را انجام دهد. سپس عده‌ای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون کنند، ولی باز هم فایده‌ای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند. آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به کمک آنها سعی کردند تا مجسمه را پایین بکشند، تا این ‌که بالاخره موفق شدند. با پایین آمدن مجسمه، مردم یکباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تکه‌هایی تبدیل شد که در دستهای مردم جابجا می‌شد. هر کس تکه‌ای برمی‌داشت و روی دست می‌گرفت و در حالی که شعار می‌داد، به راه می‌افتاد. این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیک شدن انقلاب را حس کنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا کنند. همه اینها مدیون فعالیت بی‌وقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود.* ولی‌الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مرد تنها
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:57 عصر
  • بنام خدا

    در مدتی که همت در مدارس تدریس می‌کرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و…

    یکی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت که ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد کرد و این موجب شد تا کسانی که پای صحبت او نشسته بودند، یکی یکی از ترس متفرق شوند. تا این‌که همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است که می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر کنند. تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. این‌بار هم با زیرکی تمام سعی کرد تا از چنگالشان فرار کند. به همین خاطر، قبل از این ‌که مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلکه گریخت. مأموران پس از آن‌که متوجه فرار او شدند، تعقیبش کردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت . در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب کردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند که باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت.* ولی‌الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تعقیب
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:56 عصر
  • بنام خدا

    ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آن‌جا می‌رفت و نوارها و اعلامیه‌های جدید حضرت امام(ره) را می‌گرفت و با خود به «شهرضا» می‌آورد. در خانه قدیمی ما سردابه‌ای بود که از آن استفاده نمی‌کردیم. ابراهیم اعلامیه ها و شب‌نامه‌ها را به آن‌جا می‌برد و مخفی می‌کرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع کند.

    یک ‌بار که به قم رفته بود، با یک گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلکه صاحب‌الزمان(عج) از اتوبوس پیاده می‌شود، پاسبانهایی که آن‌جا ایستاده بودند، متوجه او و گونی می‌شوند و تعقیبش می‌کنند. در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود که دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید،

    گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»

    گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»

    گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب کوچه باشید ببینید چه خبر است.»

    رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان کرده است.پرسیدم: «چه کار کردی؟ اینها برای چی این‌جا آمده‌اند؟»

    گفت: «هیچی؛ وقتی می‌آمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا این‌جا تعقیبم کردند.»

    گفتم: «حالا می‌خواهی چکار کنی؟»

    گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار پشتی بروم.»

    او را از دیوار رد کردم. گونی را که آویزان کرده بود، برداشت و فرار کرد.

    در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز کردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»

    سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «می‌بینید که خانه نیست.»

    گفتند: «تا این‌جا تعقیبش کرده‌ایم. بگو کجا پنهان شده؟»

    با خونسردی گفتم: «از کجا بدانم کجا مخفی شده. می‌بینید که این‌جا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را می‌خواهید بگردید.»

    پاسبانها شروع به جستجو کردند. تمام خانه را زیر و رو کردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نکردند. ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیه‌ها را مخفی کرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این ‌که  به خانه آمد، در حالی که تمام اعلامیه‌ها را بین مردم پخش کرده بود.* پدر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ماه رمضان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:55 عصر
  • بنام خدا

    در سال 1354 به خدمت سربازی رفت. به گفته خودش، این دوران یکی از تلخ ترین ایام زندگانی اوست. ولی با این همه، هرگز دست از کارهای خود برنداشت و همچنان این دوران سخت را با قدرت و ایمان پشت سرگذاشت. او در سخت‌ترین شرایط نیز سعی کرد تا لطمه‌ای به عقاید و ایمانش وارد نشود. این راه و رویه را در طول سربازی به دیگران هم منتقل می‌کرد و به این وسیله اطرافیان را تحت تاثیر قرار می‌داد.

    سال اول را در «لشکرک» تهران گذراند و سال بعد به «توپخانه اصفهان» منتقل شد. در آن‌جا حاجی و هشت نفر دیگر از سربازان را در آشپزخانه پادگان به کار گرفتند.

    در آن زمان، سرلشکر «ناجی» که بعدها فرماندار نظامی اصفهان شد، فرمانده پادگان بود؛ آدمی رذل و پست که به ظالمی و بی‌دینی معروف بود.

    در همان سال، وقتی ماه مبارک رمضان فرا رسید، محمدابراهیم با بقیه بچه‌ها صحبت کرد تا برای سحری سایر سربازان غذا درست کنند. به همه خبر دادند که هرکس می‌خواهد روزه بگیرد، برایش سحری و افطاری درست می‌کنیم. سربازان هم با شنیدن این خبر خوشحال شدند و عده زیادی با آغاز ماه مبارک رمضان روزه گرفتند.

    چند روزی نگذشته بود که خبر به «ناجی» رسید. او که عصبانی شده بود، به پادگان آمد و پس از تحقیق و بررسی فهمید که همه این قضایا زیر سر همت است. ابتدا دستور داد تا او را بازداشت کنند. بعد تمام سربازان را در محوطه به خط کرد و یک سطل آب به دست یکی از آنها داد. دستور داد تا به سربازان آب بدهد. معلوم بود که هرکس از خوردن آب خودداری کند، چه عواقب شومی را باید تحمل کند.

    به این ترتیب، همه سربازان را مجبور کرد تا روزه‌های خود را باطل کنند. وقتی همت متوجه قضیه شد، ناراحت و عصبانی شد. در واقع می‌دید که همه زحماتش به هدر رفته است. همان‌جا تصمیم گرفت بلایی بر سر ناجی بیاورد و دیگران را از شر او خلاص کند.

    وقتی آزاد شد و از بازداشتگاه بیرون آمد، تصمیم خود را با دیگران در میان گذاشت. همگی مشغول کار شدند. آشپزخانه را تمیز کردند و کف آن را شسته و بعد مقداری روغن رویش ریختند، ظاهراً همه چیز مرتب بود.

    وقتی ناجی برای بازرسی شبانه به آشپزخانه آمد، غافل از همه چیز، طبق معمول همیشه، محکم و باغرور وارد آشپزخانه شد. درست در همان لحظه، روی روغنها سرخورد و روی زمین افتاد؛ به طوری که نتوانست از جایش بلند شود و همراهانش مجبور شدند او را به بیمارستان برسانند.

    ضربه آن ‌قدر سنگین بود که ناجی به این زودیها نمی‌توانست از بیمارستان مرخص شود. همت هم که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، به دیگران خبر مصدومیت ناجی را داد.

    و به این ترتیب، دوباره برنامه افطاری و سحری از سرگرفته شد و سربازان با خیال راحت، ماه مبارک رمضان را روزه گرفتند

     * پدرشهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سه ماه تعطیلی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:54 عصر
  • بنام خدا

    ابراهیم از همان دوران کودکی جدی و کوشا بود. اخلاق و رفتار کودکان را نداشت؛ به بازیهای کودکانه علاقه‌ای نشان نمی‌داد و مانند بزرگترها رفتار می‌کرد. وقی بچه‌ها برای بازی به دنبالش می‌آمدند، نمی‌رفت. می‌گفت باید به مادرم کمک کنم.

    پس از پایان سال تحصیلی، سر کار می‌رفت. یک سال در ایام تابستان، گفتیم که این بچه نه ماه درس خوانده و خسته است، بهتر است که کمی هم تفریح کند. باغی در خارج از شهر داشتیم. تصمیم گرفتیم که همگی چند روزی به آن‌جا برویم. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتیم، گفت: «من نمی‌آیم.کار دارم

    بعدها فهمیدم که روزها می‌رود شاگردی. پرسیدم: «کجا می‌روی؟»

    گفت: «توی یک مغازه کار می‌کنم

    گفتم:«الآن تابستان است و تو تازه درست تمام شده، خب برو با بچه‌ها بازی کن

    گفت: «نه! نمی‌خواهم با اینها بروم؛ بچه‌های مودبی نیستند. دلم می‌خواهد کار کنم

    گفتم: «آخر برای چه؟ مگه کم و کسری داری؟ زندگی‌ات که رو به راه است؛ پس برای چی می‌خواهی کار کنی؟»

    گفت: «نمی‌گویم کم و کسری دارم. دلم نمی‌خواهد مثل بچه‌ها بروم بازی کنم.دوست دارم بروم شاگردی

    پرسیدم: «حالا کجا کار می‌کنی؟»

    گفت: «در یک مغازه میوه فروشی

    گفتم: «این همه کار هست، چرا رفتی مغازه میوه فروشی شاگردی می‌کنی؟ بیا برو دکان بزازی که کارش هم تمیز تر است

    گفت: «این ‌جا را چون کارش زیاد است، انتخاب کرده‌ام. بزازی همه‌اش باید یک گوشه بنشینم و چرت بزنم ولی این‌جا کار هست، فعالیتش خیلی بیشتر است

    به این ترتیب، هر سال در ایام تعطیلی مدارس، به سر کار می‌رفت و در طول سال هم درس می‌خواند 

    هیچ‌وقت حاضر نشد که مانند سایر هم‌سن و سالان، به بازی و تفریح بگذراند. ترجیح می‌داد کارهای جدی و بزرگ انجام بدهد.

    * ولی‌الله همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یادها و چهره ها
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:53 عصر
  • بنام خدا

    وای بر ما، وای بر پاسدار ما، وای بر بسیج ما، اگر روزی برسد که فقط پاسدار نظامی باشد. اگر اول پاسدار و بسیج عقیده باشید در راهتان تزلزل و سستی ایجاد نمی‌شود. در هدفتان سست نمی ‌شوید. همیشه معتقد خواهید بود، همان خدایی که شما را به دنیا آورده، یکروز هم از دنیا خواهد برد.

    *****

    در دوستی حاج احمد متوسلیان و حاج همت رازی نهفته بود که تا پس از ربوده شدن حاج احمد توسط صهیونیست‌ها برملا نشد. این راز حرمت پنهانی بود که حاج همت نسبت به حاج احمد قائل می‌شد و این حرمت فراتر از حد معمول میان دو دوست و دو همرزم بود.

    از متن کتاب

    ما فرمانده گردانی که بنشیند عقب و بخواهد هدایت کند نداریم. باید جلو بروید اما در جای مناسب، باید رعایت اصولی بشود. از تجربیات باید استفاده کنیم. دقت کنید، روی خون بچه‌های مردم دقت کنید…

    در میدان نبرد خود را گم نکنید. در آن لحظه که آتش توپخانه و خمپاره‌های دشمن بر سر شما می‌ریزد، به خدا پناه ببرید…

    *****

    …ما از شهید دادن نمی‌ترسیم، ولی از این می‌ترسیم که خدای ناکرده روزی این خونها به ناحق ریخته شود و ما خدای ناکرده، تزلزلی در راهمان و استقامتمان و در توانمان پیدا بشود، که ان‌شاءا… این نباید باشد.

    *****

    فرماندهان گردانها سعی کنند در تمام موارد، چه در برخورد، چه در نشست، چه در عملیات و چه در غیر عملیات در درون و در قلب بسیجی‌ها جای بگیرند.

    زمانی که همت وارد کردستان شد جوان سرزنده و بشاش و پرمایه‌ای بود که به آستانه شکوفایی رسیده بود. وی در همان حال که به مردم محروم منطقه خدمت می‌کرد، در اثنای یک تحول روحی قرار داشت. کردستان فرصتی بود تا از خود دل بکند و راه ترقی را طی کند. در این مسیر سلامت نفس، سرآمد سرمایه‌های اخلاقی و انسانی وی بود.

    از متن کتاب

    من خاک پای بسیجی‌ها هم نمی‌شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شدم. شما بسیجیان شریف تجسمی از روحیه بالا و برتر یک انسان کامل هستید و امام زمان(عج) همواره در کنار شما بسیجی‌هاست.

    *****

    حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شدیم، بریدیم، اسلام دست از سر ما برنمی‌دارد. اینست که ما باید بمانیم و کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم، باید مشغول یک مطلب باشید و آن عشق است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع هیچوقت بریدن و عمل‌زدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمی‌کند.

    پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌اش شوم و خویش را گم و خاموش کنم.

    شهادت در قاموس اسلام، کاری ‌ترین ضربات را بر پیکر ظالم و جور و شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد.

    از متن وصیتنامه شهید حاج ابراهیم همت

    ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما حاصل خون این عزیزان است. جنگ در تمام تاریخ بشریت، چه در لیست استکبار و چه در جنگهای اسلامی و صدراسلام و تمام غزواتی که پیامبر شخصاً در آنها حضور داشت همیشه این مشخص بوده که جنگ حالت سکه چندرو دارد.

    *****

    «وجدان، قاضی خوبی است. شبها بنشینیم این وجدان را قاضی کنیم. امروز من کار خودم را کردم یا نکردم. وجدانتان به شما می‌گوید چکار کنید. نه بگویید فرمانده لشکر، نه بگویید فرمانده گردان، نه فرمانده تیپ. وجدانتان را قاضی کنید، ببینید آن وظیفه‌ای که برعهده شما بوده انجام داده‌اید یا نه…»

    *****

    کاروانی بودیم از سپاه مریوان، پاوه، همدان که به قصد تشکیل تیپ (محمدرسول‌الله(ص)) عازم خوزستان شدیم. عهد بستیم تا فتح جنگ و پیروزی نهایی و دادن آخرین قطرات خون خود، انقلاب و اسلام را یاری کنیم و جبهه را ترک نکنیم.

    فرازهایی از سخنان شهید حاج همت

    به خدای یکتا پناه می‌برم، از آن عزیز مقتدر مدد و استعانت می‌جویم، تا باری را که به شانه گرفته‌ام با سربلندی و سرافرازی به مقصد برسانم. تنها به یاد خدا باشید، به او پناه ببرید و توکل به خدا داشته باشید.

    با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمه‌الله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم, به همین سبب سلاح بر شانه گرفته و به جبهه‌های خون و حماسه روی آورده‌ام.

    ملت ما ملت معجزه‌گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عج) وصل نماید و در این تلاش پی‌گیر مسلماً نصر خدا شامل حال مؤمنین است.

    شهادت، زیباترین، بالنده‌ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشن‌ترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونین ‌ترین و گویا‌ترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.

    کدام سپاهی در خارج دوره دیده است، هر چه دوره بود در همین جبهه‌های جنگ بود. در همین گردوخاک، کوه و دشت و گرمای سوزان و سرما بود. هر چه آموخت با خون بود. هر چه تجربه بود با خون بود.

    پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌اش شوم و خویش را گم و فراموش کنم. علی‌وار زیستن و علی‌وار شهید شدن، حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست می‌دارم.

    *****

    او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و بالاترین اعمال را داشت. شهید حاج همت سخت ‌ترین کارها را در لشکر و جبهه شخصاً به عهده می‌گرفت. مردی با ایمان و اخلاص بود، هرکاری که از آن سخت‌تر و دشوارتر نبود، حاج همت مردانه به عهده می‌گرفت. خدا رحمت‌اش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است.

    شهید حجت‌الاسلام حاج شیخ فضل‌الله محلاتی

    ***** سخنان شهید حاج همت می باشند .


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یادی از سفر لبنان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 3:52 عصر
  • بنام خدا

    دستور رسید، طی بیست و چهار ساعت کلیه نیروهای باقی‌مانده تیپ حضرت رسول(ص) در محور دارخوین و دوکوهه خود را به تهران برسانند. این خبر ابتدا به حاج احمد متوسلیان ابلاغ شد و سپس توسط حسین همدانی به دوستان دیگر وی که سرگرم شناسایی کانال ماهی و تنومه بودند، رسید. مسؤولان گردان‌ها بی‌درنگ نیروها را جمع کردند و عازم تهران شدند.

    کلیه نیروها، یکی دو روز در پادگان امام حسین(ع) در حال آماده باش به سر می‌بردند، تا آن‌که صبح روز سوم، حاج احمد متوسلیان و حاج همت در جمع نیروها حاضر شدند و خبر دادند به زودی، بخشی از نیروها به لبنان اعزام خواهند شد. حاج احمد در سخنرانی داغ و پرشوری که برای نیروهای برگزیده و زبده خود داشت، خطاب به آنها گفت:

    «تنها یک هفته مهلت دارید تا وسایل و تجهیزات ‌تان را جمع کنید… ما وارد یک جنگ تمام عیار شده‌ایم و شاید بازگشتی در آن نباشد. ما قصد داریم با اسرائیل بجنگیم

    چند روز بعد حاج احمد و جمعی از فرماندهان دیگر سپاه و مسؤولان وزارت امور خارجه عازم کشور سوریه شدند.

    ماجرای سفر از آن قرار بود که پانزده روز پس از پیروزی رزمندگان سلحشور ما در آزادسازی خرمشهر، ارتش متجاوز اسرائیل با تمامی قوا به جنوب لبنان حمله کرد و در کمتر از یک هفته سی‌هزار نفر از مردم بی‌گناه و فلسطینیان را به شهادت رساند و بیش از هفتادهزار نفر را نیز مجروح کرد و 600 هزار زن و کودک و پیر و جوان را آواره ساخت.

    چند روز پس از عزیمت حاج احمد به لبنان، حاج همت نیز به همراه تعدادی نیروی جوان، تازه نفس، مصمم و از جان‌گذشته، در حالی‌که همگی وصیت‌نامه‌های خود را نوشته بودند و کوله‌بار سفرشان را بر دوش داشتند، در فرودگاه تهران سوار هواپیما شدند و به سوی لبنان رفتند تا پاسخ شیطنت و تجاوز ناجوانمردانه رژیم اشغالگر فلسطین به جنوب لبنان را بدهند. شور و هیجان، شادابی و سرزنده بودن نیروها در طول راه عالمی داشت. همه می‌گفتند و می‌خندیدند، سرود می‌خوانند. شعار می‌دادند و خاطراتشان را مرور می‌کردند. یکی از برادران حاضر در آن سفر می‌گوید:

    «من کنار حاجی بودم. همت زیر لب زیارت عاشورا می‌خواند حال عجیبی داشت. به چیزهایی فکر می‌کرد که من نمی‌دانم چه بود. اما حال او با بقیه فرق می‌کرد. گفتم: حاجی نظرت درباره این سفر چیه؟ سری تکان داد، کمی فکر کرد، در حالی که تبسم بر لب داشت جواب داد: این سفر تازه‌ای در زندگی و سرنوشت ماست… تا خواست خدا چه باشد

    اوایل شب، هواپیمای حامل نیروها در فرودگاه دمشق بر زمین نشست. حاج همت و سایر نیروها پیاده شدند. حاج احمد به استقبالشان آمده بود. نیروها به خط شدند و فرودگاه را ترک کردند و سوار بر چندین خودرو نظامی از خیابانهای دمشق گذشتند و به سوی مرقد بانوی مظلوم کربلا حضرت زینب(س)-رفتند. حاج احمد متوسلیان بعدها درباره استقبال مردم سوریه چنین یاد کرده است:

    «استقبالی که مردم از نیروهای ایران کردند بی‌نهایت عالی بود و آنها هرگز باورشان نبود که ما به این صورت عملی، با توجه به همه مسائلی که مملکت خودمان با آن درگیر است، مثل مسأله جنگ و غیره، وارد کار شویم. استقبالی که مردم برای نیروهای ما از فرودگاه تا شهر به عمل آوردند و شعارهایی که می‌دادند، همه مشخص‌کننده وحدت بی‌سابقه ما با آنها بود

    پس از سالها که از آن سفر می‌گذرد، هنوز طعم شیرین استقبال گرم مردم سوریه در کام برادران مزه می‌کند و گاه‌گاه شعار «حزبنا، حزب‌الله- قائدنا، روح‌الله» با صدای اهالی پرشور آن دیار در گوششان می‌پیچد. آنان هنوز خوش‌ترین لحظات سفر به سرزمین شام را هنگام ورود خود به صحن مبارک آن بانوی بزرگوار و غریب می‌دانند و از آن راز و نیازها و درد دل‌هایی که با خانم زینب(س) داشتند، چشمشان به اشک می‌نشیند. با هماهنگی‌هایی که از قبل به عمل آمده بود نیروها را به پادگان زبدانی سوریه منتقل کردند. محلی که امکانات رفاهی آن بسیار کم بود و از همان شب اول نیروها با مشکلات غذا و سایر مایحتاج عمومی که دولت سوریه وعده تهیه و تأمین آن را داده بود روبه‌رو شدند. با این حال آن‌چه از نظر تک‌تک نیروها اهمیت داشت ورود هرچه زودتر آنان به میدان نبرد با تجاوزگران اسرائیلی بود. حاج احمد می‌گوید:

    «بلافاصله بعد از ورود اولین هواپیمای ما به آن‌جا، اسرائیل اعلام آتش‌بس یک ‌طرفه کرد و این اولین گام بود برای این ‌که دست به عقب ‌نشینی تاکتیکی بزند و این امر هم در این‌جا پیش آمد که نیروهای وابسته به اسرائیل مثل «فالانژیست» ها و… نیروهای مربوط به سرگرد «سعد حداد» و حتی خود اسرائیل در برنامه رادیویی‌شان بخش فارسی دایر کردند و عجیب این که بخش فارسی، بلافاصله بعد از ورود نیروهای ایرانی شروع به کار کرد. و رادیوهایشان به ما می‌گفتند: «شما برای اشغال لبنان آمده‌اید

    عجیب این ‌که ما اشغالگر محسوب می‌شدیم و آنان (اسرائیلی‌ها) حامی مردم»  

    از کتاب همسفران - فصل هشتم - نوشته رضا رئیسی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   21   22   23   24   25      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207947
    بازدید امروز : 9
    بازدید دیروز : 11
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........