سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زینت بخش مرد، دانش و بردباری اوست . [امام علی علیه السلام]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
سنگرهای دوباره
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:52 عصر
  • بنام الله 

    در عملیات والفجر چهار، یگان مهندسی رزمی، خاکریزهایی را در منطقه پنجوین احداث کرده بود. قرار بود پشت این خاکریزها پدافند کنیم. تعدادی گونی برای سنگرسازی در اختیار ما گذاشته بودند. بچه‌ها در حالی که خسته بودند، گونیها را پر از خاک می‌کردند و برای خود سنگر می‌ساختند.

    پس از این ‌که در خط مستقر شدیم، از آن سوی بی سیم حاج همت گفت: «همه بچه‌ها بروند پشت خاکریزی که صبوری زده، مستقر شوند.»

    بچه‌ها گونیها را خالی کردند، وسایل را جمع کردیم و راهی خاکریز بعدی شدیم.

    وقتی به آن‌جا رسیدیم، دوباره همان کار قبلی از سرگرفته شد. بچه‌ها با خستگی زیاد، دوباره گونیها را پر کردند، سنگرها را ساختند و در آنها مستقر شدند.

    در همان موقع، دوباره از آن‌سوی بی سیم فرمان رسید که بروید در خاکریز جلویی مستقر شوید. من پشت بی سیم گفتم: «توان چنین کاری را ندارم؛ هم خودم و هم نیروها، همگی خسته‌ایم.»

    شخصی که در آن‌سوی بی سیم با من صحبت می‌کرد، قضیه را به حاجی گفت. حاجی گوشی را گرفت تا با خود من صحبت کند. تا صدای او را شنیدم، سلام کردم. پرسید: «برادر محتشم چی شده؟»

    گفتم: «بچه‌ها خیلی خسته‌اند، دوبار تا حالا مستقر شده‌ایم و تغییر مکان داده‌ایم.»

    گفت: «چاره‌ای نیست، مجبوریم این کار را بکنیم.»

    گفتم: «آخر حاجی، خیلی مشکل است. دیگر رمقی برای کسی نمانده.»

    گفت: «ببین برادر محتشم، این یک دستور نظامی است و باید آن را اجرا کنی.»

    از آن‌جا که به حاجی علاقه داشتم و خجالت می‌کشیدم روی حرفش حرفی بزنم، گفتم: «چشم، هرچه شما بگویی. الآن خودم این کار را می‌کنم ولی حقیقتش این است که رویم نمی‌شود به بچه‌ها بگویم. اگر خودشان آمدند، آمدند اگر هیچ کس هم نیاید، خودم به تنهایی این کار را انجام می‌دهم.»

    گوشی بی سیم را رها کردم و برخاستم تا گونیها را دوباره خالی کنم. هنوز چند گونی بیشتر خالی نکرده بودم که دیدم بچه‌ها یکی ‌یکی آمدند جلو. پرسیدند: «چکار داری می‌کنی؟»

    گفتم: «حاج همت گفته برویم در خاکریز جلویی مستقر بشویم. من دارم می‌روم آن‌جا، هرکه می‌خواهد بیاید، می‌تواند دنبال من راه بیفتد.»

    هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که نگاهی به اطرافم انداختم. دیدم همه بچه‌ها به ستون دنبال من راه افتاده اند. حتی یک نفر هم نبود که اعتراض بکند. رفتیم و در خاکریز جلویی مستقر شدیم.

    فردا صبح حاج همت آمد جلو. لبخند رضایت‌آمیزی روی صورتش بود. وقتی به میان بچه‌ها رسید، گفت: «واقعاً زحمت کشیدید. من اصلاً فکر نمی‌کردم شما با آن خستگی که داشتید، بتوانید چنین سنگرهایی برای خودتان درست کنید.»

    در آن‌جا احساس کردم تمام خستگی بچه‌ها با دیدن لبخندی که بر لبان حاجی نقش بسته بود، از بین رفت. حاج همت با حضور خود در میان بچه‌ها، به آنها جان و توان دوباره‌ای بخشید.

     جعفر محتشم*


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمانده قلبها
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:52 عصر
  • بنام خدا

    ..

    همیشه بعد از سخنرانی او، بچه‌ها هجوم می‌آوردند و او را در آغوش می‌گرفتند و آن‌قدر به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشیدند که وقتی از جمع خارج می‌شد، تا چند روز بدنش درد می‌کرد.

    بسیجی‌ها سربندی را که موقع سخنرانی به پیشانی بسته بود، به عنوان تبرک، برمی‌داشتند و این سربند در میان مشتاقان دست به دست می‌شد. وقتی او را به زور از رزمندگان جدا می‌کردیم تا سوار ماشین شود، صورتش به خاطر بوسه‌های آنان سرخ شده بود.

    یک بار که حاج همت سخنرانی داشت، با برادر رمضانی قرار گذاشتیم که به محض تمام شدن سخنرانی، چراغها را خاموش کنیم تا بتوانیم حاجی را در تاریکی از میان جمع خارج کنیم؛ ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که این کار خطرناک است. ممکن بود عده‌ای زیر دست و پا بیفتند و آسیب ببینند. به همین خاطر، تصمیم گرفتیم خودمان را به حاجی برسانیم و تا سخنرانی تمام شد، او را از محل خارج کنیم.

    اواخر سخنرانی، وقتی حاجی داشت دعا می‌کرد، بلند شدم و آمدم کنار او؛ برادر رمضانی هم آمد؛ ولی وقتی حاجی آخرین جمله‌اش را گفت، دیدم که وسط جمعیت هستیم. بچه‌ها دور او جمع شده و بین ما و او فاصله انداخته بودند. آن‌قدر فشار جمعیت زیاد بود که مجبور شدیم کفشهایمان را جا بگذاریم و با سر و وضع آشفته، خودمان را به ستاد برسانیم.

    وقتی حاجی را وارد ستاد کردیم، سریع چراق اتاق ستاد را خاموش کردیم تا کسی متوجه نشود، ولی وقتی بیرون را نگاه کردیم، دیدیم که بچه‌ها دور ساختمان حلقه زده‌اند و می‌خواهند از هرطرف داخل ستاد شوند و حاجی را ببینند.

    در این‌جا صحنه عجیبی اتفاق افتاد. وقتی به بچه‌ها گفتیم که برادران، حاج‌آقا خسته‌اند، اگر می‌شود آزادشان بگذارید؛ یکی از آنها که به من نزدیکتر بود، با حالت عجیبی گفت: «تو شکمت سیر است، از گرسنه خبر نداری.»

    پرسیدم: «منظورت چیست؟»

    گفت: «تو دایم پهلوی حاجی هستی و او را می‌بینی، به همین‌خاطر نمی‌دانی در دل ما چه می‌گذرد.»

    دیگر نمی‌شد حرفی زد. این بچه‌ها با تمام وجود به حاجی عشق می‌ورزیدند. وقتی حاج همت اشتیاق بچه‌ها را می‌دید، می‌گفت: «اینها چرا این‌طور می‌کنند، مگر من که هستم. من که لیاقت این کارها را ندارم.»

    برادران عسگری و شیبانی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    دفاع مقدس
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:51 عصر
  • بسم رب المجاهدین فی سبیل الله

    پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنة کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام (حاج احمد متوسلیان)، به دستور سردار فرماندهی محترم کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جوب، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل دهند.
    در عملیات سراسری فتح‌المبین مسؤؤلیت قسمتی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی (شاوریه) مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همزمان اوست.

    شهید همت در عملیات پیروزمند بیت‌المقدس در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین‌برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق می‌توان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح خرمشهر داشته‌اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحوه مطلوبی فرماندهی کرد.
    در سال 1361 با توجه به شعله‌ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه، به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.

    با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 در منطقه (شرق بصره)، فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم‌بن عقیل و محرم – که او فرمانده قرارگاه ظفر بود – سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را – که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله (ص)،‌لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود – به عهده گرفت.

    سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در علمیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانی‌مانگا در آن مقاطع از خاطره‌ها محو نمی‌شود.

    صلابت،‌ اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‌الله (ص) در جریان عملیات خیبر در منطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارت تاریخ جنگ محسوب می‌گردد.
    مقاومت و پایمردی آنان در این جریان به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:
    (... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزیره مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست!)

    اما شهید حاج همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‌خوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می‌اندیشید و خطاب به برادران پاسدار و بسیجی می‌گفت: (برادران امروز مسئلة ما، مسئلة اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرغ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموس‌مان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی.)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بمباران هوایی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:50 عصر
  • بنام خدا

    ..

    در سخت ‌ترین شرایط نیز روحیه‌اش را از دست نمی‌داد. با رفتار و برخوردی که داشت، سعی می‌کرد روحیه دیگران را نیز حفظ کند.

    روزهای آخر که در جزیره بودیم، شرایط سختی را پشت سر می‌گذاشتیم. هواپیماهای دشمن مرتب منطقه را بمباران می‌کردند؛ حتی بمباران شیمیایی. گاهی اوقات، در یک روز، حدود نود هواپیما می‌آمد و خطوط ما را مورد هدف قرار می‌داد. بیشتر هم هدفشان دژ بود. هربار که می‌آمدند، پانصد ششصد متر روی دژ را شخم می‌زدند. پدافند هوایی در منطقه وجود نداشت که مزاحمتی برای آنها ایجاد کند؛ به همین خاطر، با خیالی راحت شیرجه می‌رفتند یا در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند.

    حاج همت، در آن شرایط، به شوخی می‌گفت: «این هواپیماها مثل تاکسی روی جزیره تردد می‌کنند!»

    پس از یکی از بمبارانها، گفت: «موتور را سوار شو تا با هم سری به بنه تدارکاتی بزنیم و برگردیم.»

    موتور را آماده کردم و با هم راه افتادیم. هنوز مدتی از حرکت ما نگذشته بود که سر و کله هواپیماها پیدا شد. همین‌طور که می‌رفتیم، سه فروند هواپیما آمدند پایین و درست بالای سر ما قرار گرفتند. آن ‌قدر پایین بودند که وقتی از بالای سر ما گذشتند، بی‌اختیار سرهایمان را خم کردیم تا به هواپیماها نخورد.

    هواپیماها عبور کردند و رفتند جلو. سپس برگشتند و دوباره از بالای سر ما رد شدند و باز از عقب با سرعت زیاد آمدند. چند بار این کار تکرار شد. من حواسم به هواپیماها بود.

    می‌دانستم هدفشان ما هستیم. ولی حاج همت همان‌طور که بی‌خیال روی موتور نشسته بود، با خنده گفت: «بابا جان! چرا مردم آزاری می‌کنی؟ بزن بغل بگذار برود، چرا راه مردم را می‌گیری!»

    سپس با شوخی رو به هواپیماها گفت: «بزن برو پی‌کارت، بگذار به کارمان برسیم.»

    در همین موقع، هواپیماها بمبهای خود را کنار جاده ریختند. موج انفجار، من و حاجی را با سر به داخل هور پرت کرد. هر دو، در حالی که خیس شده بودیم، بیرون آمدیم و موتور را هم که داخل هور افتاده بود، بیرون کشیدیم. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم، طوری ‌که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

    ذره‌ای تغییر در وجود حاج همت ایجاد نشده بود. انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل، هواپیماها قصد جان ما را کرده بودند و چیزی نمانده بود که مورد هدف قرار بگیریم. همیشه همین‌طور بود.

    حاج همت عادی رفتار می‌کرد و این مسأله تأثیر زیادی در روحیه سایر رزمندگان داشت.

    * جعفر جهروتی‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    توکل
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:49 عصر
  • بنام خدا

    ..

    بعد از عملیات والفجر سه، در منطقه عملیاتی، به طرف خط می‌رفتیم. حاجی می‌خواست از خط بازدید کند. می‌گفت: «باید خودم همه جا را از نزدیک ببینم تا موقع عملیات بتوانم خود را همراه بسیجی‌ها احساس کنم.»

    در همان حالی که داشتیم به طرف خط می‌رفتیم، یک هواپیمای عراقی از روبه‌رو به طرف ما آمد. دیدم الآن است که ما را هدف قرار دهد. ماندم که چکار بکنم؛ یک سنگ بزرگ کنار جاده بود که می‌توانست پناهگاه خوبی باشد. توقف کردم تا خودمان را به پشت سنگ برسانیم، ولی حاجی پرسید: «چرا ایستادی؟»

    گفتم: «هواپیمای عراقی است.»

    گفت: «خب باشد، مگر می‌ترسی؟!»

    گفتم: «خیلی پایین پرواز می‌کند، معلوم است که هدفش ما هستیم.»

    با خونسردی گفت: «لاحول و لاقوةالا بالله. به حرکت ادامه بده.»

    ناچار بودم حرکت کنم. راه افتادم. حاجی با خیال راحت، آرام و بی‌خیال، نشسته بود. هواپیما به بالای سر ما که رسید، شروع به تیراندازی کرد. چند تیر درست به قسمت عقب وانت اصابت کرد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاج همت انداختم. هیچ تغییری در چهره‌اش ایجاد نشده بود.

    * ابراهیم سنجری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    قدرشناس
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:48 عصر
  • وقتی اولین فرزندش، مهدی، به دنیا آمد، حاجی جبهه بود. یک ماه بعد، به خانه آمد. در این مدت، ما به همه کارها می‌رسیدیم.

    روزی که آمد بچه‌اش را ببیند، من توی حیاط بودم. داشتم قلیان چاق می‌کردم. آمد کنار من ایستاد و گفت: «ننه خیلی شرمنده‌ام، تو را به خدا مرا ببخشید.»

    پرسیدم: «برای چی؟»

    گفت: «نمی‌دانم چه‌طور زحمات شما را جبران کنم.»

    گفتم: «مگر ما چکار کرده‌ایم؟»

    گفت: «الآن بیست و هشت روز است که زن و بچه‌ام را رها کرده‌ام و همیشه گرفتاریهایم را گذاشته‌ام برای شما.»

    گفتم: «مگر چه اشکالی دارد ننه جان، خب آنها هم بچه‌های من هستند.»

    سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه، یک چیز را می‌دانی؟»

    گفتم: «چه چیز را؟»

    گفت: «من آن‌جا توی جبهه و جنگم و شما این‌جا از زن و بچه‌ام نگهداری می‌کنید؛ قطعاً شما هم پیش خدا خیلی اجر دارید.»

    گفتم: «من که کاری نکرده‌ام؛ این حداقل کاری است که از دستم برمی‌آید.»

    این قدرشناسی او برایم ارزش داشت. با این‌که مادرش بودم و همه این کارها را با رضایت قلبی انجام می‌دادم، ولی با این حال او در برخورد با من احساس شرمندگی می‌کرد.

    مادر شهید *


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اسارت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:47 عصر
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    ..

    یک‌بار با حاج احمد متوسلیان، حاج همت و نصرالله کاشانی به منطقه می‌رفتیم. توی راه، همه جا با هم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم. یکی از بحثهایی که پیش آمد و هرکس به شوخی نظری می‌داد، بحث «اسارت» بود.

    حاج احمد گفت: «من اگر اسیر بشوم، راحت می‌گویم که فرمانده تیپ بودم.»

    حاج همت گفت: «نه، من نمی‌گویم. برای این ‌که آن‌وقت اطلاعات می‌گیرند. برای این ‌که رد گم کنم، می‌گویم نیروی عادی بوده‌ام.»

    کاشانی، در حالی که به حاج احمد اشاره می‌کرد، گفت: «من می‌گویم توی راه ایستاده بودم، این آقا ما را برداشت آورد این‌جا. من اصلاً نمی‌دانم این آقا کیست و برای چه ما را به این‌جا آورده!»

    * امیر رزاق‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ناشناس
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:46 عصر
  • بنام خدا

    ..

    بارها پیش می‌آمد که به قرارگاههای مختلف می‌رفتیم و نگهبانها او را نمی‌شناختند و گاهی برخورد خوبی نمی‌کردند، ولی حاج همت ناراحت نمی‌شد و به روی خود نمی‌آورد.

    یک ‌بار به قرارگاه ظفر رفتیم. آن روزها تازه کارتهای شناسایی را عوض کرده بودند و ما هیچ‌کدام نتوانسته بودیم کارت جدید بگریم. موقع ورود، یک نفر جلویمان را گرفت پرسید: «چکار دارید؟»

    گفتیم: «آمده‌ایم در جلسه شرکت کنیم.»

    گفت: «کارت شناسایی»

    گفتم: «نداریم.»

    گفت: «پس نمی‌توانید داخل شوید.»

    حاجی هم خودش را معرفی نمی‌کرد؛ هیچ‌وقت از این برخوردها نمی‌کرد. ناچار از نگهبان خواستم تا مدیر داخلی را صدا کند. وقتی آمد، ما را شناخت و به داخل قرارگاه راهنمایی کرد. نگهبان که ما را شناخت، شرمنده شد. ولی حاج همت موقع داخل شدن، رو کرد به او و گفت: «احسنت، خیلی خوب کارت را انجام می‌دهی. می‌گویم که تشویقت کنند.»

    نگهبان با خجالت جلو آمد و با او روبوسی کرد و معذرت خواست و گفت: «می‌بخشید حاج آقا، مجبور بودم چنین برخوردی بکنم. به ما گفته‌اند کسی را راه ندهیم.»

    حاجی گفت: «اشکالی ندارد. شما وظیفه‌ات را انجام دادی و واقعاً باید تشویق شوی.»

    وقتی به قرارگاه رفتیم، حاج همت سفارش کرد که آن نگهبان را تشویق کنید.

    این رفتار او برای من جالب و آموزنده بود. هیچ‌وقت تکبر و غرور نداشت و حتی در چنین مواردی از معرفی خود خودداری می‌کرد و می‌خواست تا کار طبق روال قانونی پیش برود.

     امیر رزاق‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خبر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:45 عصر
  • بنام خدا

    در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است.

    برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ می‌زنند و اخبار را می‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام می‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»

    وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این ‌قدر دلش شور می‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. می‌خواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس می‌گیرند.»

    شهید محمدابراهیم همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ماه پشت ابر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:44 عصر
  • بنام خدا

    شب عملیات بود. به همراه حاج همت توی دیدگاه ایستاده بودم، با بی سیم و تجهیزات.

    آن شب دلم می‌خواست که به همراه سایر رزمندگان جلو بروم، ولی حاجی موافقت نمی‌کرد. هر چه اصرار و التماس کردم، فایده‌ای نداشت. می‌گفت: «من این‌جا بیشتر به شما احتیاج دارم. می‌خواهم تو را به این ‌طرف و آن ‌طرف بفرستم و کارهای زیادی دارم. باید همین‌جا بمانی.»

    پای بی سیم نشسته بودم. شبکه حسابی شلوغ بود. همین‌طور که به مکالمات مختلف بی سیم گوش می‌دادم، متوجه حاج همت شدم. دیدم دارد به آسمان نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد. توجهی نکردم و نخواستم که مزاحمش بشوم.

    پس از مدتی، طاقت نیاوردم و پرسیدم: «حاجی، چی شده؟»

    جواب نداد. نگاهی به آسمان کردم. گفتم شاید چیز خاصی دیده است، ولی چیزی توجهم را جلب نکرد.

    کمی که به آسمان خیره شدم و مکالمات بی سیم را گوش کردم، ناگهان متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. ماه لحظه به لحظه رزمندگان را یاری می‌کرد. وقتی بچه‌ها به رودخانه می‌رسیدند و نیاز به نور داشتند، ابرها کنار می‌رفتند و نور ماه همه‌جا را روشن می‌کرد؛ وقتی به دشت می‌رسیدند، ماه زیر ابرها پنهان می‌شد و دشمن نمی‌توانست رزمندگان را ببیند.

    عجیب بود. وقتی بچه‌ها به پشت میدان مین رسیدند، همه‌جا تاریک شد و دقیقاً در همان لحظه درگیری شروع شد. مثل این ‌که کلید روشنایی ماه در دست بچه‌ها بود. هر وقت نیاز به نور داشتند، همه جا روشن می‌شد و هروقت نیازی نداشتند، همه جا تاریک.

    موقعی که حاج همت پشت بی سیم.گفت: «به ماه توجه داشته باشید که چه‌طور به یاری بچه‌ها آمده.» چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم فرماندهان پشت بی سیم دارند گریه می‌کنند. اشک شوق می‌ریختند؛ به خاطر امدادی که از سوی خداوند به بچه‌ها می‌رسید. حاج همت که زودتر از اینها متوجه قضیه شده بود، بیشتر از دیگران اشک می‌ریخت.

    * برادر قاسمی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   21   22   23   24   25      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 207976
    بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز : 25
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........