بنام خدا
از همت بسیار گفته اند و بسیار نوشته اند
خوب است اما کافی نیست باید در کنار گفتن و
نوشتن مثل همت فکر کرد مثل همت دید و
مثل او زندگی کرد
سخت است چون او زیست اما غیر ممکن نیست
همتی میخواهد تا همت شد
پس عاشقان همت جملگی همت کنیم تا شاید همت شویم.
* نوشته ی برادر خوبم احمد رضا بکائی
بنام خدا
دلم می خواهد از ابراهیم بگویم ...
باور کن حرف هایم از پر کشیدن شاپرک تکراری تر نیست
آخر می دانی ! همیشه دل تنگی های شاپرک را
پر از خیسی دریا می کنم و بعد پر میکشد و
میرود و
می رود و
آسمانی می شود با حرف های زخمی مجنون
و من تنها ترین دلتنگی آسمانم
تنها ترین آرزوی پرواز
بی تابی شاپرک را پرواز ملکوتی اش تسلا می دهد
و دل بی قرار مرا تصور تنهایی خاکریز
آخر خاکریز از من تنها تر است در این سکوت بی رنگ بی عاطفه
دلم می خواهد از ابراهیم بگویم
باور کن حرف هایم از پر کشیدن شاپرک تکراری تر نیست
حرف هایم شبیه حرف های ماهی مهتاب ندیده ایست که
خیسی دریا شرمگین اشک های نقره ای اش است
هزار بار از نیمه ی پنهان ماه عبور می کنم
این بار می خواهم از اسارت ساکت این برگ ها رها شوم
بگذار بگذریم از این شکنندگی نیلی سوزناک
و بی قراریمان را فریاد بزنیم
عیبی ندارد
بگذار این بار آسمان ترک بردارد از رهایی بغض های کهنه مان
ابراهیم خاکریزش را خوب می شناسد
بگذار پشت خاکریز ، به انتظار بنشینیم
آخر خاکریز از من تنها تر است
و به تنهایی خاکریز سوگند
ابراهیم تنهایمان نمی گذارد ...
******
با تشکر از حمیم عزیز که این متن بسیار زیبا را برای امیر خوبان حاج همت نگاشت
هو الشهید
چشم خونبارتان تبسم داشت
جان تان با خدا تکلم داشت
غرقه خون در میانه چرخیدید
زخم تان رنگی از تبسم داشت
نخل های بلند باورتان
ریشه در اعتقاد مردم داشت
بالتان رنگ خاکیان نگرفت
آسمان با شما تفاهم داشت
دل دریایی بزرگ شما
موج توفانی وتلاطم داشت
مثل مولایتان به دشمن نیز
مهر ایمانتان ترحم داشت
مستی و عاشقی شما را برد
جان تان سر به دامن خم داشت
* شعر از فاطر
*****
از ثانیه عمری را زیسته بودی....
و از عمر ثانیه ای را زیسته بودم...
همین تفاوت است
که تو را به عشق
و مرا به زندگی واجب کرد....
و این تابوت زندگی من است
که بر دوش دیگری می آید
گمان کنم
امشب بتوانم حسرت نبودنت را فریاد بکشم...
امشب شاید بتوانم
سر بر شانه های خسته مادرت بگذارم
و تمام خستگیم را گریه کنم....
ابراهیم من!
بگذار برای زندگی
فاتحه ای بخوانم....
شاید تابوت زندگی مرا هم
بر دوش بیاورند
"الحمدلله رب دلتنگی"
*شعر از راحیل
******
عاقبت رفتی ز پیشم
بهتری دیدی به کیشم
.
.
.
دوش می کردم نظاره قاب عکست
ابراهیم همت بود اسم و رسمت
یادم آمد روز دیرین
خانه ات با یار شیرین
وضع خانه، آن زمانه، مرغ دانی شد اجاره؟
***
دیده ام بر دیده ی تو
چشم تو بر دیده ی من
رفتی و دیده ببردی
دل بکندی و ببردی
***
چشم تو برقی نکو داشت
رعد و برقی را وضو داشت
رعد و برق بر آسمان رفت
آسمان از آن بدر رفت
کین چنین نور عظیمی از کجا آمد پدیدار؟
***
همت است در اسم و رسمت
همتی در کار و کسبت
کسب تو کسب الهی
کاسبی با یار عالی
***
همتت را می ستایم
چون تویی را می ستایم
چون به بازار جهان بین، جان خود دادی به سبحان
***
روز و شب با خود مرورم
کسب و کاری چون سرورم
می سرودم شعر و شورم
غایتی دارد شررها؟
***
می رود ثانیه هامان
تک تک همت منش ها، در صف قلب و تپش ها
سبقتی از هم بگیرند، عاقبت قربان رحمان
***
سال ها بر ما گذر کرد
فکر ما ترک خطر کرد
بی خطر در کوی جانان
هیچ انسانی ظفر کرد
***
ماه ها و سال ها،
بلکه یک عمری به صحرا
رفته ای و دیده ای تو
پس چرا نشنیده ای تو؟
***
همتی کن،
گریه ای کن ،
باز هم،
تو سائلی کن،
عاقبت آن بند سبزت
دست بند تازه ای کن
دوستم فردا که دیر است
امشبت را عاشقی کن
* شعر از دوست گرامیمان سید محمد که با عنوان نی نوا با ما در ارتباطند .
بنام خدا
..
نگاهم که بر تصویر تو لغزید....
تمام هستیم لرزید...
دلم در نگاهت جا ماند....
نمی شناختمت....
فقط می دانستم سردار خیبری.
فقط می دانستم ابراهیم همت هستی.
فقط می دانستم دل مرتضی را هم لرزانده ای....
فقط می دانستم تو به مجنون گفته ای که زنده بماند....
و دیگر هیچ از تو نمی دانستم....
گمانم هجده سال پس از رفتنت بود....
که جاذبه نگاهت مستم کرد....
و تو مرا پذیرفتی.
ابراهیم خستگیهای من!
هشتمین سین هفت سینم شد....سردار خیبر
چه رویاهای صادقه ای که حضور تو بود....
و چه کمیل هایی که در کنار تو زمزمه نکردم....
و چه ابوحمزه هایی که کنار تو اشک نریختم....
دلارامم!
ابراهیم!
حسی غریب هنوز هم مرا به تو می کشاند....
و من در تمام روزهایم نفسهای گرم تو را حس می کنم....
نگاه مست تو را می بینم....
و من از روزی که از ایران هم آمدم ....
تو را ....پاره ای از روحت را همراه آورده ام....
و تو هنوز هم در این برهوت معنویت برای من اسطوره مانده ای....
*****
سپاس از راحیل که این متن زیبا را برای حاج همت نوشتند
بنام خدا
..
می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
«شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را !
بنام خدا
..
شهادت، زیباترین، بالندهترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است، شهادت بهترین و روشنترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونینترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.
حاج همت
خدا یا مرا همتی کن عطا
که با چشم همت بجویم تو را
یک جور زندگی
یک سنگ را بردار و داخل آب لجن بینداز. لحظه ای بعد آن را بردار و پس از شست و شو تماشایش کن. چه حالی دارد؟ سنگ را می گویم . خوشحال است؟ ناراحت است ؟ می خندد؟ اخم می کند؟... چه کار می کند؟ یک شیشه گلاب یا عطر خوشبو روی آن بریز . باز هم تماشایش کن . حالا چه حالی دارد؟ اصلا او را بزن نوازشش کن بر سرش داد بکش رویش را ببوس نفرینش کن و تا مدتها با او قهر باش . آنگاه خوب تماشایش کن . ببین چه تغیری می کند...
معلوم است که هیچ . به قول بزرگترها : اصلا کک اش هم نمی گزد . حالا همین رفتار را بایک آدم انجام بده . البته نه همه اش را . فقط رفتار بی درد سر را می گویم . مثلا به پیراهن دوستت عط بزن . آنگاه لبخند و تشکر او را ببین . یا مدتی با او قهر باش . آنگاه ناراحتی و دلخوری اش را تماشا کن . وقتی می خواهی نماز بخوانی برادر یا خواهر کوچکت یا هر بچه ی کوچکی را بیاور تا نماز خواندن تو را تماشا کند . لحظه ای بعد او هم مثل تو نماز خواهد خواند.
اینها را نوشتم که بگویم آدم ها با سنگ خیلی فرق دارند . آدمها فقط مثل خودشان اند . مثل آدمی . اما آدم ها جور واجور هستند با دلهایی جور واجور . بعضی دلها کوچک است بعضی متوسط بعضی ها بزرگ . بعضی دلها فقط بدی را در خود جا می دهند . بعضی ها هم بدی و هم خوبی را و بعضی ها فقط خوبی را. بعضی دلهای کوچک در هیکلهای درشت جا خوش می کنند در حالی که در وجود یک پشه هم جا می شوند. بعضی دلهای بزرگ خودشان را زورکی در وجود یک آدم لاغر و ضعیف وقلمی جا می کنند. در حالی که روی کوهها وتوی اقیانوس ها و در آسمانها هم جا نمی شوند . خلاصه دنیای جور واجور دلها و آدم های جور واجور دارد. آن هم دلهایی که فقط در وجود آدمهاست . یعنی فقط آدمها هستند که دل دارند . نه سنگها و نه حیوانات و نه هیچ موجود دیگر هیچ کدام دل ندارند . آدمها جور واجور فکر می کنند جور واجور زندگی می کنند و جور واجور می میرند .
مثلا یک جور مادر ها هستند که وقتی می خواهند بچه به دنیا بیاورند فقط به جسم خود وبچه شان اهمیت می دهند . اما یک جور دیگر از مادر ها به فکر خود و بچه شان اهمیت
می دهند . مادرهای جور اول خوب می خورند خوب می نوشند و برای اینکه بچه شان چاق و چله وسرخ و سفید و تپل مپل شود روزی چند کیلو انار سرخ و آبدار نوش جان می کنند . سرانجام بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار یک بچه ی ترگل و ورگل به دنیا می آید که اگر قایم فوتش کنی سرما می خورد و اگر بلند عطسه کنی پرده ی گوشش پاره می شود . بزرگ کردن اینجور بچه ها کار سختی نیست . فقط باید از خوردنی های دنیا سیرشان کنی. همین !
اما مادر های جور دوم آنقدر فکر می کنند که خوردن یادشان می رود . اصلا یادشان می رود که نباید کارهای سنگین کنند نباید غصه ی زیادی بخورند مسافرتهای سخت وطولانی بروند. نمونه اش< ننه نصرت> که بچه ای در شکم داشت . یک روز شوهرش <مشهدی اکبر> گفت : می خواهم بروم کربلا . دلم برای زیارت قبر آقا امام حسین (ع) پر می کشد.
وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد دلش مثل پرنده ای شد که در قفس زندانی اش کرده اند . پایش را کرد توی یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو
همراه شوم.
این قصه برای سال هزار و سیصد و سی و چهار است. آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود . آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت . اما از قدیم گفته اند : وقتی پای عشق به میان می آید عقل راهش را می کشد و می رود . ننه نصرت عاشق بود . او سختی راه را به همراه مشهدی اکبر تحمل کرد . اما وقتی به کربلا رسید بیماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی انجام داده است.
پزشکها پس از معاینه سری تکان داده گفتند : بچه زنده نمی ماند . همین حالا هم شاید مرده باشد . بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...
پزشکها برای ننه نصرت دارو نوشتند . آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند . اما ننه نصرت به فکر خودش نبود . او برای نجات جان بچه فکر می کرد .
خلاصه همان جا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر امام حسین (ع) وبا گریه و زاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده ی خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .
ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب بانوی بزرگواری به سراغش آمد نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد.
ننه نصرت وقتی از خواب برخاست اثری از درد و بیماری در خود ندید. بازهم نزد پزشکها رفت . آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.
::: محمد ابراهیم همت :::
در سال 1334 در شهر قمشه ی اصفهان به دنیا آمد. در حالی که پیش از تولد ننه نصرت و مشهدی اکبر عشق امام حسین (ع) را در دلش جا داده بودند .
یک جور پدر مادر ها امام حسین (ع) را در دل بچه هاسشان جا می دهند . این جور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین (ع) زندگی کنند اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند آن وقت مثل یاران واقعی امام حسین (ع) زندگی می کنند . مثل یاران او با ظالم
می جنگند از مظلوم دفاع می کنند و در راه خدا به شهادت می رسند درست مثل
محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم در دنیای کودکی وقتی می دید پدر ومادرش رو به قبله می ایستند و نماز
می خوانند او هم مثل آنها نماز می خواند سوره های کوچک قرآن را حفظ می کرد و روزه ی کله گنجشکی می گرفت .
کمی بزرگتر که شد علاوه بر درس خواندن گاهی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد و گاهی در مغازه ای به شاگردی می پرداخت .
او در دانشسرای تربیت معلم ادامه ی تحصیل داد سپس به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شد . روزهای سربازی روزهایی سرنوشت ساز برای او بود . هم تلخ تلخ بود وهم شیرین شیرین . یکی از دست نشاندگان شاه به نام سرلشکر ناجی فرماندهی لشکر توپخانه ی اصفهان را بر عهده داشت . محمد ابراهیم هم مسوول آشپزخانه ی همین لشکر بود . شرح برخورد این دو داستانی است که در همین وبلاگ آمده . محمد ابراهیم از این برخورد هم به تلخی یاد می کرد وهم به شیرینی .
خلاصه دوران خدمت سربازی سر آمد . در حالی که محمد ابراهیم آگاهتر از قبل شده بود . او هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را هم امام را وهم یاران امام را . از آن پس او علاوه بر معلمی در روستا در سطح شهر به روشنگری مردم می پرداخت .
یک روز خبر آوردند که محمد ابراهیم مجسمه ی شاه را از میدان شهر پایین کشیده . سر لشکر ناجی دستور تیر باران او را داد . امام محمد ابراهیم از چنگ ماموران شاه گریخت و برای ادامه ی مبارزه به شهرهای دیگر رفت . از شهری به شهری می رفت و به تبلیغ نهضت امام خمینی (ره) و آگاهی دادن به مردم می پرداخت .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی او کمرهمت بست تا بیش از پیش به مبارزه علیه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد . مدتی برای یاری مردم به روستاهای محرئم رفت . وقتی شنید ضد انقلاب در شهرهای کرد نشین دست به جنایت زده است به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت . چون از خود لیاقت نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد .
::: محمد ابراهیم همت :::
در سن 26 سالگی به سفر حج رفت و از آن پس
** حاج همت **
لقب گرفت . حاج همت در چند عملیات ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد ساخت و در مدت زمانی کم به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد .
او ابتدا به معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و سپس به فرماندهی همین تیپ _که دیگر به لشکر تبدیل شده بود _ منصوب شد .
حاج همت یک سر لشکر بود اما نه مثل سرلشکر ناجی . چرا که سر لشکر ها هم جور واجورند . حاج همت پس از 28 سال زندگی الهی پس از 28 سال عشق به امام حسین (ع) مثل یاران امام حسین (ع) تا آخرین نفس جنگید و مثل آنان مردانه به شهادت رسید .
جزیره ی مجنون در اسفند سال 1362 ودر عملیات خیبر به خون سرخ او رنگین شد و نام
سردار بزرگ خیبر " شهید حاج محمد ابراهیم همت "
را برای همیشه در دلها جاودانه کرد .
شادی روح شهدا به خصوص روح پر فتوح شهید همت صلوات
التماس دعا - یا زهرا (س)
بنام خدا
..
تماس بی سیم -حسن باقری-از قرار گاه- عملیاتی نصر- با
مر کز پیام فر ماندهی -قرار گاه فرعی نصر 3-ساعت تماس:
2بامداد جمعه 17 ار دیبهــــــــــشت 1361ه.ش
حسن باقری:احمد،حســن!
حاج همت:حسن جان،همت هستم ،بفر ما!
حسن باقری:احمد اونجاست؟
حاج همت:رفته سری به بچه های چراغی سر اون پیچ(نقطه رهایی گر دان های عمار، مالک، مسلم،حمزه وحبیب در پیچ ایستگاه حسینیه برای یــــــورش به سمت کانال آب گرمدشت)بزنه .حالا شما بفر ما.
حسن باقری:همت جان ،ببین،شما این را به آقای (شهبازی) هم بگو الان این گوش (پست شنود خـودی)
ما شنیده یکی از اون خر چنگ گنده ها( تیپ زرهی دشمن)،یکی از اونا ،لو نه اش (مقر فر ماند هی اش)داره هوار می زنه!به گمانم بچه هاتون خیلی بهش نز دیک شدند،چون می گه وضع ام خرابه.بهش گفتم فانوس( منور) قر مز بنداز هوا ،واسه ات کمک بفرستیم .حالا بابا گند ه هاشون (فر ماندهان این مقر تیپ زرهی دشمن) دارن جیلیز ویلیز می کنند. مفهومه!
حاج همت:بله حسن جان،بله،مفهوم شد.
حسن باقری:بگو به اون بچه های بالا( سه گر دان عمل کننده انصار ،مقداد وابوذر بر روی دژهای مـــرزی در عمق 13 کیلو متری غرب جاده آسفالت اهواز -خرمشهر) بسپره هر جا فانوس قر مز دیدند ،برن سر وقتش.
حاج همت:چشم،چشم حسن جان ،می گیم برن پدر این پدر سو خته ها رو در بیارن .شما دیگه کاری نداری؟
حسن باقری:نه دیگه ،خدا موفق تون بکنه انشاالله الله.
بنام خدا
..
از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان وتبلورخونشان به شما دوخته است بپاخیزید واسلام وخود را در یابید .
محمد ابراهیم همت
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن و
حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.
*******
من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در
سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.
ما هرچه داریم از شهیدان گرانقدرمان داریم و انقلاب خونبارمان نیز
مرهون خون این عزیزان است.
شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،
شرکت و الحاد میزند و خواهد زد.
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان، ایثار، صبر و استقامت است.
با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطرة خونم، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمهالله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم، به همین سبب سلاح به شانه گرفتم و رو به جبهههای خونین نمودم.
به خدای یکتا پناه می برم, از آن عزیز مقتدر مدد و استعانت می جویم, تا باری را که به شانه گرفته ام با سربلندی و سرافرازی به مقصد برسانم .تنها به یاد خدا باشید, به او پناه ببرید و توکل به خدا داشته باشید.
با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم, در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمه الله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم به همین سبب سلاح بر شانه گرفته و به جبهه های خون و حماسه روی آورده ام.
ملت ما ملت معجزه گر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید و دراین تلاش پی گیر مسلما" نصر خدا شامل حال مومنین است.
شهادت ,زیباترین , بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشن ترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونین ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.
کدام سپاهی در خارج دوره دیده است, هر چه دوره بود در همین جبهه های جنگ بود. درهمین گرد و خاک, کوه و دشت و گرمای سوزان و سرما بود. هر چه آموخت با خون بود . هرچه تجربه بود با خون بود.
تنها به یاد خدا باشید
و به او پناه ببرید. حاج همت
بسم رب المجاهدین فی سبیل الله
خون دادن هنر مردان خداست
وخون دل خوردن هنرشهادت طلبان