بنام خدا
حاج همت، همیشه ظاهری ساده داشت و در رفتار و برخورد با دوستان نیز افتاده و متواضع بود، به طوریکه وقتی کسی او را نمیشناخت، نمیتوانست حدس بزند که دارای مقام و مسؤولیتی است.
وقتی یکی از دوستان به نام «ربیعی»، معلم و اهل گلپایگان، به شهادت رسید، پیکر او را به زادگاهش انتقال دادیم و قرار شد تا حاج همت در مراسم تشییع جنازهاش سخنرانی کند.
جمعیت در میدان مقابل بازار تجمع کرده بودند. حاج همت لباس کردی به تن داشت و من هم با لباس بسیجی بودم. وقتی با مسؤولین سپاه آنجا برخورد کردیم، آنها حاج همت را نشناختند و در واقع، او را تحویل نگرفتند و فقط با او یک برخورد ساده کردند. در میان جمع، یکی از دوستان مرا شناخته بود و پیش خود فکر میکرد که قرار است من سخنرانی کنم. به همین خاطر، پشت میکروفون رفت و اعلام کرد فرمانده عملیات پاوه، برادر محمدی سخنرانی میکند.
حاج همت با شنیدن این حرف زد زیر خنده.
گفتم: «حاجی! من که سخنران نیستم، چگونه بروم بالا.»
گفت: «نترس بابا اسم تو را خواند، اما من سخنران هستم.»
رفتم توضیح دادم و حاج همت برای سخنرانی پشت میکروفون رفت. وقتی شروع به صحبت کرد، کمکم توجه مردم جلب شد و چیزی نگذشت که همه سراپا گوش، ساکت و آرام محو صحبتهای او شدند. سخنرانی عجیبی بود. همه دهانشان باز مانده بود.
وقتی سخنرانی تمام شد، پایین آمد. مردم به طرفش هجوم بردند و او را در آغوش گرفتند. کسی که تا چند لحظه پیش گوشهای ایستاده بود و مردم بیتوجه از کنارش میگذشتند، اکنون در میان جمعیت مشتاق که او را شناخته بودند، غرق شده بود. مردم او را بغل کرده بودند و میخواستند ببرند سوار ماشین کنند ولی حاج همت قبول نکرد. گفت با همان آمبولانسی که آمدهایم برمیگردیم. رفت سوار آمبولانس شد و همراه بقیه به طرف مزار آن شهید حرکت کردیم.
* برادر حاجمحمدی
بنام خدا
با هم از منطقه به دوکوهه آمده بودیم. ساعت یک و نیم نیمه شب بود. جلسهای داشتیم که چند نفر از دوستان، از جمله شهید عبادیان، در آن حضور داشتند.
قبل از شروع جلسه، به عبادیان گفتم: «هیچ کدام شام نخوردهایم. خودت میدانی که حاجی هم خودش هیچوقت نمیگوید، اگر میتوانی برو و شامی تهیه کن.»
عبادیان به حاج همت گفت: «حاج آقا! چند دقیقه اجازه بدهید بروم جایی و برگردم، بعد شما صحبت را شروع کن.»
اجازه داد و عبادیان سریع به مقر خودشان رفت و با دو ظرف باقالی پلو و دو قوطی کنسرو ماهی برگشت. قوطیهای کنسرو را باز کرد و همراه دو ظرف باقالیپلو، جلوی من و حاج همت گذاشت.
حاج همت در حال صحبت، شروع به خوردن کرد. قاشق اول را میخواست در دهان بگذارد که به عبادیان گفت: «بسیجیها شام چی داشتند؟»
عبادیان گفت: «همین غذا را.»
حاج همت گفت: «همین غذا که الآن میخوریم.»
عبادیان گفت: «به جان حاجی، آنها هم باقالی پلو داشتند.»
حاج همت پرسید: «تن ماهی چی؟»
عبادیان گفت: «قرار است فردا ظهر به آنها بدهیم.»
حاج همت تا این جمله را شنید قاشق غذا را برگرداند و گفت: «به من هم فردا بدهید.»
عبادیان گفت: «حاج آقا! به خدا قسم فردا ظهر به همه میدهیم.»
حاج همت گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر میخورم.»
اصرار عبادیان اثری نکرد و حاج همت همان باقالیپلو را بدون کنسرو ماهی خورد. آن شب دلش نیامد سفرهاش از سفره بسیجیها، حتی به اندازه یک کنسرو ماهی، رنگین تر باشد.
بنام خدا
یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.»
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع 1866 نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.
میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.
بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عج) یا مهدی (عج) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من 24 ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»
گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»
* شهید محمدابراهیم همت
بنام خدا
یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم. یک سرباز داخل آن نگهبانی میداد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفتهایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمیآید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت میکردند. انگار نه انگار که جنگی هست.
* شهید محمدابراهیم همت
بنام خدا
از این که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر میشد. میگفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمیفهمند. خداوند بندهاش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار میدهد و امتحان در راحتی و راحتطلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در اینطرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آنطرف مرزها کشیده میشود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام(ره)» و «شهادت.»
یک بار میگفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، اینکه لحظهای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کردهام برای لحظهای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»
* همسرشهید
بنام خدا
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که اینجای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد.
آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
* همسرشهید
بسم الله الرحمن الرحیم
هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است.
به تاریخ ۱۳۵۹/۱۰/۱۹ شمسی ساعت ۱۰/۱۰ شب چند سطری وصیتنامه می نویسم .هرشب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است.مادر جان ! می دانی تور را بسیار دوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت .مادر ! جهل حاکم بر یک جامعه انسان ها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل این جهلند و شاید قرن ها طول بکشد که انسانی از سلاله ی پاکان زاییده شوند و بتوانند رهبری یک جامعه ی سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را دردست گیرد و امام تبلور سلاله ی ادامه دهندگان راه امامت و شهامت وشهادت است.مادر جان ! به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه ی امام حاضر بودم بمیرم؟کلام او الهام بخش روح پر فتوح اسلام در سینه و وجود گندیده ی من بوده وهست .اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنندتا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد .مادر جان ! من متنفر بودم وهستم از انسان های سازشکار و بی تفاوت و متاسفانه جوانان که شناخته کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند .ای کاش به خود می آمدند .از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است به پا خیزید و اسلام را و خود را دریابید .نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی نه غربی.اسلامی که : اسلامی ... ای کاش ملت های تحت فشار مثلث ( زور و زر و تزویر ) به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند. مادر جان ! جامعه ی ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان ها بیرون برد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده بودند. از هر طرف به این نونهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتدر است .اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .پدر و مادر من ! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم .علی وار زیستن و علی وار شهید شدن حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم .الگوی جاوید یک مومن از بند هوی و هوس رستن است و من این الگو را نیز دوست داشتم .شهدات در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و جور و شرک و الحاد می زند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است .پدر ! ما فردا می رویم به جنگ با انسانها یی که چون کفار در صدر اسلام نمیدانند چرا و برای چه می جنگند جنگ با دموکرات یا در حقیقت آلت دست بعث بغدادعراق .ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ی ما را به لجن زار کشیده است ولی چاره ای نیست . اینها سد راه انقلاب اسلامی اند پس سد راه اسلام . باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود .مادر جان ! به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاط من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود . زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک )
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان و ایثار و استقامت است .خواهران و برادرانم و همچنین پدرم ! مرا ببخشید و از آنها می خواهم که راهم را ادامه دهند .
والسلام - محمد ابراهیم همت
ساعت ۱۵/۱۲ پاوه - اتاق تحقیقات سپاه
بنام خدا
قبل از هر عملیات، باید خود او منطقه را شناسایی میکرد. در واقع هیچ عملیاتی نبود که خودش منطقه را از نزدیک ندیده باشد.
در یکی از همین شناساییها، من نیز همراه او بودم. منطقه خطرناک بود. در بعضی مواضع عقب نشینی انجام گرفته بود و حد و مرز خطوط به خوبی مشخص نبود. ولی حاج همت مصر بود که باید منطقه را از نزدیک ببیند.
در حالیکه با ماشین توی خط حرکت میکردیم، به خاکریزی برخوردیم و دیدیم که راه بسته است. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پشت خاکریز تا وضعیت را بررسی کنیم. تعداد زیادی تانک و نفربر و تجهیزات و ادوات مختلف پشت خاکریز بود. از حاج همت پرسیدم: «اینها چیه؟!»
خودش هم خبر نداشت، گفت: «نمیدانم، ولی فکر کنم بچههای زرهی لشکر امام حسین(ع) باشند.»
گفتم: «دلیلی ندارد که اینها اینطرفی پدافند کنند.»
گفت: «من هم نمیدانم چرا این طوری ایستادهاند.»
در همین موقع، یک تویوتا از روبهرو به طرف ما میآمد. به هوای اینکه از بچههای خودی هستند، جلویش را گرفتیم تا راجع به منطقه سؤالاتی بپرسیم. یکدفعه دیدم که داخل ماشین سه افسر عراق نشستهاند، یکی پشت فرمان و دو نفر هم کنارش و همگی مسلح. ما هیچ کدام اسلحه نداشتیم؛ غیر از حاج همت که فقط یک کلت کمری داشت. انتظار داشتم که عراقیها سلاح هایشان را به طرف ما بگیرند و ما را اسیر یا شهید کنند ولی آنها تا متوجه شدند که ما ایرانی هستیم، بلافاصله دور زدند و با سرعت فرار کردند.
وقتی این جریان پیش آمد، متوجه شدیم که آن تجهیزات و ادوات متعلق به عراقیهاست. در همین حین به خاطر سر و صدایی که ایجاد کرده بودیم، دشمن متوجه ما شد. نفرات داخل تویوتای عراقی هم که در حال فرار داد و فریاد کرده بودند، عراقیها را با خبر کردند. در یک لحظه دیدیم که دارند از سنگرهایشان بیرون میآیند و موضع میگیرند. عدهای هم داشتند به طرف نفربرهایشان میرفتند تا آماده حمله شوند. سریع سوار ماشین شدیم تا از مهلکه بگریزیم. راننده، ماشین را روشن کرد و خواست حرکت کند که دیدیم ماشین توی خاکها گیر کرده. دوباره پیاده شدیم و در حالیکه یک نگاهمان به پشت سر بود و نگاه دیگرمان به ماشین سعی کردیم تا آن را خلاص کنیم. به هر مصیبتی بود، ماشین را درآوردیم. دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم.
عراقیها هنوز در جنبوجوش بودند. وقتی حدود هزار متر از خاکریز دور شدیم، آنها شروع کردند به تیراندازی کردن ولی دیگر فایدهای نداشت و از تیررس آنها خارج شده بودیم.
* جعفر جهروتیزاده
بنام خدا
همیشه به نیروها طوری تذکر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یکبار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ میکردیم، آبش را میخوردیم و بقیهاش را دور میریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور میکردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت: «برادر، میشود یک عکس با هم بیندازیم!»
گفتم: «اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار میکنیم.»
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: «خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم.»
گفتم: «بفرمایید حاج آقا.»
گفت: «چرا کمپوتها را اینطور باز میکنید؟»
گفتم: «آخر حاج آقا، نمیشود که همهاش را بخوریم.»
در حالی که راه افتاد برود، خندهای کرد و با دست به شانهایم زد و گفت: «برادر من، مجبور نیستی که همهاش را بخوری.»
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول میخواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.
* سبحان دردی
بنام خدا
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح از منزل خارج میشد.
زمان عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت: «فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم.
قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود.
فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد.
حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد.
* همسر شهید