بنام خدا
..
توی مغازه بودم که پسر بزرگم از راه رسید و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چهطور مگه؟»
گفت: «خبری از حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «میگویند حاجی زخمی شده.»
گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده.»
گفت: «چهطور؟»
گفتم: «حاجی شهید شده.»
گفت: «از کجا چنین حرفی را میزنی.»
گفتم: «به خاطر اینکه خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود.»
گفت: «بابا، حاجی شهید شده.»
گفتم: «انالله و اناالیه راجعون.»
وقتی خبر شهادت را به مادرش دادیم، او نیز همین چند جمله را به زبان آورد. گفت: «الحمدلله ربالعالمین. حضرت سیدالشهدا(ع)، در کربلا او را به من داد و در بیست و نه سالگی از من گرفت. انالله و اناالیه راجعون. خوشحالم که دامن پاکی داشتم، شیر پاکی داشتم و توانستم فرزندی تربیت کنم که در راه خدا به شهادت برسد، خدا انشاءالله امام را برای ما نگه دارد.»
همان موقع النگویش را از دست درآورد و به بچهها داد و گفت: «این را ببرید و خرج جبهه کنید.»
پدر شهید
بنام خدا
..
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
میخواست به بچهها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هم نخوابیده است. چهرهاش این مسأله را نشان میداد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیدهام چند روزی است غذایی نخوردهای. گفت: نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت میداد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریبالوقوعی میداد که دلمان را به لرزه درمیآورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.»
همسر شهید *
بنام خدا
..
زمانیکه حاجی در کردستان بود، به افراد بومی منطقه محبت میکرد و برای آنها احترام قایل بود، آنها نیز او را دوست داشتند.
یکی از وقایع عجیبی که بعد از شهادت حاجی رخ داد و موجب دگرگونی من شد، حضور همین مردم قدرشناس در تشییع جنازه حاجی بود. تعداد زیادی از مردم کردستان، با شنیدن خبر شهادت حاج همت، خود را به قمشه رسانده بودند تا در مراسم عزاداری او شرکت کنند.
پس از اتمام مجلس ختم و مراسم سوگواری، حدود صد و پنجاه نفر از این افراد بر سر مزار ابراهیم رفتند. پس از وداع، هنگام بازگشت به کردستان، هر کدام مشتی از خاک مزارش را به عنوان تبرک برداشتند و بردند.
* پدر شهید
بنام خدا
..
وقتی از قرارگاه مرکزی، به قرارگاه تاکتیکی لشکر آمدم تا وضعیت را بررسی کنم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. تمام بچههایی که در قرارگاه بودند، گریه میکردند. هرکس گوشهای زانوی غم بغل گرفته بود و اشک میریخت. با این که شهادت فرماندهان زیادی را در منطقه دیده بودم ولی هیچوقت چنین صحنهای را ندیده بودم.
در بین بچهها، کسی که از همه بیشتر بیتابی میکرد، شهید رضا دستواره بود. آن قدر متأثر و ناراحت بود که تا چند ساعت مدام گریه میکرد. در گوشهای، پتویی روی سرش کشیده بود و گریه میکرد. حرفهایی که در آن حالت میزد، بیشتر دل بچهها را میسوزاند. میگفت: «جان دل ما، بعد از تو چکار کنیم؟ چرا اینطور کردی؟ چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی.»
من تا آن لحظه چنین صحنهای ندیده بودم.
بنام خدا
..
برای آخرین بار او را در جزیره دیدم. توی خودش فرورفته بود و حالت عجیبی داشت.
وقتی مرا دید، گفت: «دو تا از بچههای اطلاعات عملیات قرار است بیایند اینجا، من نشانی تو را دادم.»
گوشهای از خاکریز را نشانم داد و گفت: «برو آنجا بنشین که اگر آمدند، راحت پیدایت کنند. سعید مهتدی و حسین قمی قرار است بیایند تا خط را تحویل بگیرند. خوب منطقه را برایشان توجیه کن.»
گفتم: «چشم حاج آقا، حتماً.»
خداحافظی کرد و رفت.
من و رضا پناهنده با هم بودیم. ابتدا فکر کردیم که قرار است یکی از گردانهای خودمان بیاید و خط را تحویل بگیرد ولی بعد فهمیدیم که لشکر دیگری میخواهد وارد عمل شود. من همانجایی که حاجی گفته بود، نشستم تا بچههای اطلاعات عملیات آمدند. به اتفاق هم به خط مقدم رفتیم و من منطقه را برایشان توجیه کردم؛ مواضع دشمن، سنگرهای خودی، مهمات موجود و خلاصه همه چیز را تشریح کردم.
یکساعتی کارمان طول کشید. سپس برای این که گزارش کارم را به حاجی بدهم، همراه با رضا پناهنده سوار موتور شدیم و به طرف قرارگاه حرکت کردیم. توی مسیر، به جنازهای برخوردیم که سر نداشت و قابل شناسایی نبود. سه بسیجی وسط جاده داشتند دنبال چیزی میگشتند. به رضا گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده که ماشین از رویش رد نشود.»
به کمک هم جنازه را به کنار جاده منتقل کردیم تا بچههای تعاون بیایند و آن را ببرند.
دوباره سوار موتور شدیم و به راهمان ادامه دادیم. وقتی به قرارگاه رسیدیم، دیدم که تعدادی از برادران جلو قرارگاه هستند و بعضی از فرماندهان هم مرتب رفت و آمد میکنند و گاهی اوقات در گوشی با هم چیزی میگویند. حالت و رفتار عجیبشان مرا نگران کرد. در همین موقع، یکی از بچهها جلو آمد و گفت: «شیبانی، نمیدانی حاجی کجاست؟»
گفتم: «نه، من خودم هم دارم دنبالش میگردم.»
گفت: «چیزهایی شنیدهام.»
پرسیدم: «چی؟»
گفت: «راستش میگویند مثل اینکه حاجی شهید شده.»
گفتم: «نه بابا، چنین چیزی امکان ندارد. همین یک ساعت قبل، پیش حاجی بودم و با هم صحبت کردیم.»
با گفتن این جمله، ناگهان چیزی از ذهنم گذشت. به یاد جنازه بیسری افتادم که وسط راه دیدیم.
رو کردم به رضا پناهنده و گفتم: «آن جنازهای که وسط جاده افتاده بود و سر نداشت، یادت هست؟ همان که با هم گذاشتیمش کنار جاده.»
گفت: «آره، چهطور مگه؟»
گفتم: «فکر نمیکنی حاجی بوده؟»
سوار موتور شدیم و خودمان را به همان محلی که جنازه قرار داشت، رساندیم ولی در کمال تعجب دیدیم که خبری از جنازه نیست. از بسیجیهایی که آنجا بودند، پرسیدیم؛ گفتند: «تعاون بردش عقب.»
پرسیدم: «نمیدانید جنازه چه کسی بود؟»
گفتند: «راستش قابل شناسایی نبود، ما هم هرچه اینجا دنبال سرش گشتیم، چیزی پیدا نکردیم.»
تازه فهمیدم که آن موقع اینها دنبال چه چیزی میگشتند. چارهای نداشتیم، دوباره به قرارگاه برگشتیم.
بعد از مدتی، کاملاً مطمئن شده بودیم که حاجی به شهادت رسیده است، ولی هنوز هیچکس از او خبری نداشت. دو روزی به همین وضعیت گذشت. شب دوم، حاج آقا زحمتکش پیغام داد به عقب بروم.
سریع حرکت کردم و خودم را به عقب رساندم. حاج آقا زحمتکش گفت که جنازه حاجی گم شده و با برنامهریزی هایی که انجام گرفته و دستوراتی که از بالا رسیده، قرار شده که برای شناسایی جسد حاجی به «سپنتا» بروی.
به سمت سپنتا حرکت کردیم. در آن زمان، شهید عبادیان مسؤول تدارکات بود. قبل از عملیات، سه زیرپیراهنی قهوهای رنگ و سه چراغ قوه کوچک که مانند خودکار در جیب قرار میگرفت، به من داد که بین سه نفر از فرماندهان تقسیم کنم. یکی از این سه فرمانده، حاج همت بود.
در راه، به یاد این هدیهها افتادم و فکر کردم که میتواند بهترین وسیله شناسایی باشد. چون حاج همت به طور ثابت یکدست لباس خاص نمیپوشید و شناسایی او از روی لباس امکانپذیر نبود.
به معراج رسیدم. در سردخانه را باز کردند و جنازهها را یکییکی نشانمان دادند تا اینکه به جنازهای برخوردیم که سر نداشت؛ یعنی تقریباً از چانه به بالا را ترکش برده بود. وقتی دقت کردم، دیدم همان جسدی است که هنگام بازگشت از خط، توی جاده دیده بودیم. نمیشد آن را شناسایی کرد. به یکی از بچهها گفتم: «عباس، من یک نشانی از حاجی دارم.»
سریع بادگیر جسد را بالا زدم، دکمههای پیراهن را باز کردم و زیرپیراهن قهوهای رنگی را که خودم به حاجی داده بودم، شناختم.
طاقت نیاوردم، بلافاصله زیپ بادگیرش را باز کردم و چراغ قوه را هم از داخل جیب آن بیرون آوردم. مطمئن شدم که حاجی است.
گفتم: «خودش است؛ من مطمئنم، صددرصد حاجی است.»
وقتی مطمئن شدیم، دوباره به قرارگاه برگشتیم. طی این مدت موضوع شهادت حاجی مخفی نگه داشته شده بود و هنوز هیچ کدام از نیروها نمیدانستند. چرا که انتشار این خبر خطرآفرین بود. اگر دشمن متوجه میشد، روحیه پیدا میکرد و هجوم خودش را علیه ما گستردهتر میکرد. عراق همیشه روی لشکر 27 حساب دیگری باز میکرد. هر نقطهای که لشکر وارد عمل میشد، عراق هم قوی ترین سپاهش را برای مقابله میفرستاد. از طرف دیگر، اگر نیروهای خودی متوجه این موضوع میشدند، به خاطر علاقهای که به حاجی داشتند، روحیه خود را از دست میدادند و تمام زحماتی که تا آن موقع برای حفظ خطوط جزیره کشیده شده بود، به هدر میرفت.
طبق دستور قرارگاه، نباید کسی متوجه قضیه میشد. گویا حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی هم روی این مسأله تأکید داشت. قرار شد به تنهایی و مخفیانه، پیکر حاجی را به تهران منتقل کنم. خیلی دلم میخواست که مدتی با حاجی خلوت کنم و بالای سرش اشک بریزم. دوست داشتم که در طول راه کنار جنازهاش بنشینم و با او حرف بزنم. وقتی این دستور رسید، خوشحال شدم. درخواست کردم که یک راننده هم به من بدهند. و به این ترتیب، پیکر حاجی را در یک آمبولانس قرار دادیم و به طرف تهران حرکت کردیم.
گفته بودند که باید جنازه را به بیمارستان نجمیه تهران ببرید، از قبل هماهنگ شده و میتوانید به طور مخفی کارتان را انجام دهید.
مسیرمان از جلو پادگان دوکوهه میگذشت. وقتی به دوکوهه رسیدیم، تصمیم گرفتیم که داخل دوکوهه نرویم. احتمال اینکه بچهها باخبر شوند، زیاد بود. ولی عدهای از فرماندهان که موضوع را میدانستند، اصرار کردند که حاجی را ببینند. گفتم: «دیر میشود. باید هرچه سریعتر به تهران برویم. نباید کسی باخبر شود. این دستور قرارگاه است و حتماً باید اجرا شود.»
گفتند: «تو داخل پادگان نیا، ما میآییم بیرون.»
نتوانستم در مقابلشان ایستادگی کنم. سوار آمبولانس شدند، از پادگان دور شدیم و کنار جاده توقف کردیم. بچهها دور حاجی جمع شدند. وداع غریبی بود و همه اشک میریختند. شهید دستواره هم میان جمع بود.
یکییکی آمدند با حاجی روبوسی و وداع کردند. بعد از این خداحافظی دردناک، دوباره به سمت تهران حرکت کردیم.
نیمههای شب به بیمارستان نجمیه رسیدیم. حاج محمد کوثری که چند روز قبل در عملیات مجروح شده بود، در همان بیمارستان بستری بود. با این که اجازه نداشت از جایش حرکت کند، آمده بود پایین تا ما را ببیند. از علاقه زیاد او به حاج همت باخبر بودم. احساس کردم برایش خوب نیست که از شهادت حاج همت باخبر شود. ولی تا مرا دید، گفت: «شیبانی، اینجا چکار میکنی؟ حاج همت دم در است؟»
گفتم: «حاج همت برای چه باید دم در باشد؟»
گفت: «میگویند حاج همت شهید شده و قرار است جنازهاش را به این بیمارستان بیاورند.»
وقتی دیدم از همهچیز خبر دارد، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.
با هم رفتیم سردخانه تا حاجی را از نزدیک ببیند. حالتی که در آن لحظه داشت، وصف ناشدنی است. گریه میکرد و اشک میریخت و با حاجی صحبت میکرد.
پس از اینکه منطقه عملیاتی «خیبر» تثبیت شد و خطر سقوط جزیره از بین رفت، بالاخره روز پنجشنبه، ساعت یازده صبح خبر شهادت سردار خیبر -حاج محمدابراهیم همت- از رادیو اعلام شد.
قرار بود پیکر مطهر حاجی در تهران و اصفهان تشییع شود. در تهران، شروع حرکت عزاداران از مسجد حضرت امام خمینی(ره) بود. جمعیت زیادی زیر تابوت شهید همت روان بودند. تابوت روی امواج متلاطم جمعیت، به این سو و آن سو میرفت. حضور گسترده مردم، انتقال پیکر مطهر حاجی را دچار مشکل کرده بود. بالاخره توانستیم تابوت را از مردم جدا کرده و با آمبولانس به اصفهان ببریم.
در اصفهان، مراسم تشییع، با نماز جمعه مصادف شد. بعد از نماز، مردم هجوم آوردند و شانههای خود را به زیر تابوت سپردند. زن و مرد و پیر و جوان، خود را به آنجا رسانده بودند. من هم در شلوغی جمعیت، با سر و وضع خاکآلود و به هم ریخته، کنار آمبولانس ایستاده بودم. در همین اوضاع و احوال، خانواده شهید زجاجی مرا دیدند. آمدند جلو و سراغ فرزندشان را گرفتند. به پدر او گفتم: «حاج آقا! فرزند شما سه روز قبل از حاج همت شهید شد و من خودم جنازهاش را به عقب آوردم.»
با این حرف، همه شروع به گریه و زاری کردند و گفتند: «ما جنازه فرزندمان را از تو میخواهیم. چهطور ممکن است سه روز قبل از حاجی شهید شده باشد و تا حالا نرسیده باشد.»
در حالی که گریهام گرفته بود، گفتم: «خدا شاهد است من خودم جنازه را آوردم عقب.»
گفتند: «ما نمیدانیم. جنازه را از تو می خواهیم.»
مستأصل شده بودم. در آن وضعیت و در آن شلوغی، این مشکل گریبان مرا گرفته بود.
چارهای نداشتم، جز این که متوسل به آقا امام زمان(عج) شوم. گفتم: «آقا خودت کمک کن. میدانی که من تلاش خودم را کردهام، نگذار که شرمنده این خانواده شوم.»
رو کردم به پدر شهید زجاجی و گفتم: «حاج آقا، شما محبت کنید چند روز به من فرصت دهید تا با منطقه تماس بگیرم و ببینم که چه اتفاقی افتاده.»
راه دیگری نبود. میبایست مهلتی از خانوادهاش میگرفتم تا دنبال جنازه بگردم.
بعد از مراسم تشییع، پیکر حاج همت را به سردخانه انتقال دادند تا صبح شنبه به قمشه فرستاده شود. وقتی وارد سردخانه شدیم و تابوت را به داخل بردیم، بیاختیار چشمم به سایر تابوتها افتاد. گذرا به آنها نگاه میکردم و رد میشدم که یکدفعه دیدم روی یکی از تابوتها نوشته شده: «زجاجی».
بیاختیار سرجایم میخکوب شدم. غیرمنتظره بود. اصلاً فکرش را نمیکردم.
در تابوت را باز کردم. دیدم شهید اکبر زجاجی است. از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. او را نگاه میکردم و خدا را شکر میکردم و میدانستم توسلم به آقا امام زمان(عج) کارساز شده است. بیاختیار فریاد زدم: «بچهها! شهید زجاجی اینجاست.»
همه جمع شدند و با کمک هم، پیکر او را هم گذاشتیم کنار حاج همت. گفتم: «باید فرمانده و معاون، همزمان تشییع شوند.»
قرار شد فردا هر دو جنازه را تحویل خانواده هایشان دهیم.
همان شب، پدر و برادر حاج همت گفتند که میخواهیم شیخ حسین انصاریان، جنازه حاجی را در قبر بگذارد، چون آنها با هم آشنا و دوست بودند.
به خانه ایشان تلفن زدیم و جریان را تعریف کردیم. گفتیم که خانواده حاجی میخواهند جنازه را شما در قبر بگذارید. او هم قبول کرد و گفت: «چشم، حتماً. چه افتخاری بالاتر از این برای من.»
گفتیم: «شما چه موقع آمادگی دارید بیاییم دنبالتان.»
گفت: «نماز صبح را که خواندم، آماده و منتظر شما هستم.»
شبانه به طرف تهران حرکت کردیم. اذان صبح بود که رسیدیم. آقای انصاریان را سوار کردیم و برگشتیم.
چون ما شب قبل را در راه بودیم، حاج آقا انصاریان پشت فرمان نشست و تا اصفهان رانندگی کرد. با سرعت میآمد، به طوری که چهار ساعته رسیدیم.
در قمشه پیکر حاجی تشییع شد؛ مراسم تدفین هم به دست آقای انصاریان انجام گرفت. و بالاخره سردار مظلوم و فاتح خیبر در زادگاهش به خاک سپرده شد.
* برادر شیبانی
بنام خدا
..
هنوز ده دقیقه از رسیدن ما به خط نگذشته بود که درگیری آغاز شد. عراق پاتک سنگینی کرده بود و بچهها مشغول تیراندازی به طرف دشمن بودند. آتش تهیه دشمن عقبه ما را مسدود کرده بود و بچهها از حداقل امکانات برخوردار بودند.
آب و غذایی نرسیده بود و رفتهرفته آنچه که داشتیم، در حال اتمام بود.
پس از مدتی، حتی آب خوردن هم نداشتیم. تشنگی همه را اذیت میکرد. شدت عطش آنقدر زیاد بود که بچهها قمقمههای خالی خود را لب هور میبردند و از آب آن پر میکردند.
لب هور پر بود از جنازههای عراقی؛ زباله و کثافات متعفن.
چارهای نبود، تشنگی بیداد میکرد. آبهای وسط هور تمیزتر بود ولی آتش سنگین دشمن اجازه نمیداد کسی خودش را به آنجا برساند.
وقتی حاج همت قضیه را فهمید، ناراحت شد. تعدادی قمقمه برداشت و با عصبانیت لب هور رفت. یکی از قطعات پلهای شناور را که گوشه هور افتاده بود، سوار شد و در حالیکه سعی کرد تا از دستهایش به جای پارو استفاده کند، به طرف وسط آب حرکت کرد.
آتش سنگین دشمن همچنان میبارید و گلولهها در اطرافش درون آب منفجر میشدند. به هر مصیبتی بود، قمقمهها را پر از آب کرد و به میان نیروها برگشت.
حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. در آن شرایط سخت، این کار او همه را به شور و هیجان آورده بود. آنقدر روحیه گرفته بودند که دیگر سختی شرایط را حس نمیکردند.
آن درگیری، آخرین پاتک عراقیها بود. دشمن توان زیادی گذاشته بود و بچههای غیرتمند ما هم بیوقفه تلاش میکردند.
فرمان ولایت، حفظ منطقه بود و همه تا پای جان ایستاده بودند.
حاج همت آر.پی.جی دست گرفته بود و شلیک میکرد.
درگیری سبک تر شد و عراقیها بالاخره از پیشروی ناامید شدند.
با آرام شدن منطقه، حاج همت به همراه یکی از برادران سوار موتور شدند و به طرف عقب حرکت کردند. یک ساعت بعد، من هم به عقب رفتم.
* جعفر جهروتیزاده
بنام خدا
..
یک ماه قبل از شهادت حاج همت، علی در بیمارستان بستری بود. حاج همت و عبادیان برای عیادت او به بیمارستان رفتند. در آنجا، همت رو میکند به علی و میگوید: «علی، من از مجروح شدن خوشم نمیآید. دعا کن که من یکسره شهید بشوم.»
بعدها فهمیدم که خودش نیز در سفر حج، کنار خانه خدا همین دعا را کرده بود و آنجا نیز از خدا خواسته بود که نه اسیر بشود و نه مجروح؛ بلکه یکباره شهید شود.»
همینطور هم شد. حاج همت در تمام مدتی که در جبهه بود، مجروحیت جنگی حاصل از تیر و ترکش پیدا نکرد، تا این که به شهادت رسید.
* مجتبی عسگری
بنام خدا
..
در منطقه طلائیه، حاج همت جلو آمده بود و از نزدیک نیروها را هدایت میکرد. ابتدا در یک سنگر، حدود یک کیلومتری خط مقدم، مستقر شد و مرا به خط مقدم فرستاد. گفت: «برو پشت خاکریز و بچهها را سازماندهی کن.»
بعد از اینکه عراق پاتک کرد، پشت بی سیم گفت: «سعید! میخواهم بیایم آنجا.»
گفتم: «نه، حاجی. برای چی؟ میخواهی بیایی چکار کنی؟»
گفت: «میخواهم بیایم پیش بچهها باشم.»
گفتم: «آنجا که خبری نیست. هر کاری باشد، ما هستیم انجام میدهیم. نمیگذاریم شما بیایید.»
اصرار فایدهای نداشت. سنگرش را رها کرد و به خط مقدم آمد.
یک بار دیگر هم در عملیات والفجر چهار این اتفاق افتاد. ارتفاعات، تازه از دست دشمن آزاد شده بود و منطقه ناامن بود. هر لحظه احتمال پاتک دشمن میرفت. قرار بود که ما به همراه دو گردان دیگر وارد عمل شویم. حاجی آمد بالای ارتفاعات و گفت: «من امشب میخواهم اینجا بمانم.»
گفتیم: «بچهها امشب میخواهند وارد عمل بشوند و شما باید بالای سر آنها باشید.»
گفت: «اشکالی ندارد؛ از همینجا هدایتشان میکنم.»
هرچه گفتیم بیا پایین، قبول نکرد و گفت نمیآیم. آخر سر بچهها تصمیم گرفتند که با حیله او را پایین بیاورند. گفتند: «حاج آقا، مطلبی پیش آمده که شما باید بیایید پایین و بررسی کنید.»
پرسید: «چه مطلبی؟»
گفتند: «نمیشود پشت بی سیم گفت. باید حتماً بیایید اینجا.»
گفت: «خب، بگویید اکبر بررسی کند.»
گفتند: «نه، باید حتماً خودت باشی.»
متوجه شد که میخواهند بدین وسیله او را از خط مقدم دور کنند. به همین خاطر گفت: «نمیآیم.» و بی سیم را قطع کرد.
آن شب روی ارتفاع ماند و رزمندگان را از نزدیک هدایت کرد.
همیشه براین عقیده بود که اگر فرمانده توی خط مقدم نباشد، نمیتواند منطقه را درست بررسی کند و وضعیت نیروها را دقیق زیر نظر بگیرد. در نتیجه، نمیتواند برای گردانها و گروهانها طرح مانور مناسبی بریزد.
* شهید حاج سعید مهتدی
بنام خدا
..
همراه حاج همت به خط مقدم رفته بودیم. درگیری شدید بود و بچهها با تمام توان مبارزه میکردند. لحظات سختی بر حاج همت میگذشت. چند روز پیاپی در منطقه بالای سر نیروها حضور داشت و فشار زیادی را متحمل شده بود. او با تمام وجود، خودش را درگیر مسایل عملیات کرده بود.
در کنار حاج همت ایستاده بودم. یکی از بچهها، به طوری که حاجی متوجه نشود، مرا به داخل سنگر کشاند و گفت: «میخواهم مسألهای را بگویم.»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «راستش محمود شهبازی شهید شده، حالا نمیدانیم که در این وضعیت چهطور این خبر را به حاجی بدهیم.»
ناراحت شدم. باورم نمیشد که محمود به این زودی شهید بشود و از آن ناراحتکنندهتر، نحوه خبردادن به حاج همت بود. چرا که در آن موقعیت برای او یک نفر هم یک نفر بود؛ به خصوص اینکه آن یک نفر محمود شهبازی باشد.
از سنگر بیرون آمدم. حاج همت مدام سراغ محمود را میگرفت و من اظهار بیاطلاعی میکردم. گفت: «نمیدانم چی شده محمود ارتباطی با من برقرار نمیکند. جایی هم قرار نبود برود، تا مدتی پیش همین اطراف بود ولی الآن نمیدانم کجاست!»
مانده بودم که چه بگویم. بدون این که خودم متوجه باشم، اضطراب از چهرهام نمایان بود و حاجی نیز این موضوع را میفهمید.
ساکت شد و برای چند لحظه به فکر فرو رفت و هیچ نگفت. دانستم که متوجه قضیه شده. همیشه همین طور بود. فقط کافی بود اشارهای بکنی تا او کل ماجرا را متوجه شود.
وقتی سرش را بلند کرد و گفت: «انالله و اناالیه راجعون» مطمئن شدم که همهچیز را میداند.
دفعات قبل، در شهادت بعضی دوستان دیگر هم همین حالت را داشت. کمی به فکر فرو میرفت و وقتی سر بلند میکرد، فقط آیه شریفه استرجاع را میخواند.
شهادت محمود شهبازی برای حاج همت سنگین بود ولی به روی خودش نیاورد و لحظاتی بعد، دوباره جسم و روحش را در عملیات غرق کرد.
* برادر قاسمی
بنام خدا
..
وقتی اکبر زجاجی، معاون حاج همت، در جزیره به شهادت رسید، نمیدانستیم چگونه این خبر را به او بدهیم. با توجه به وضعیت دشوار منطقه در عملیات خیبر و علاقه زیاد حاج همت به زجاجی، این واقعه تأثیر زیادی در روحیه او میگذاشت. بچهها فکر کردند که بهتر است اول بگوییم زجاجی مجروح شده؛ سپس کمکم خبر شهادت او را به حاج همت بدهیم.
وقتی حاجی آمد، پرسید که:«زجاجی کجاست،او را نمیبینم.»
بچهها گفتند: «حاج آقا، ظاهراً زخمی شده.»
با شنیدن این خبر، بدون این که سؤالی بکند، مکثی کرد و گفت: «خوشا به حالش، پس به آرزویش رسید.»
برای ما عجیب بود که چهطور متوجه قضیه شد. چون خبری از او نداشت و بچهها هم فقط گفتند که مجروح شده است.
شاید میدانست خودش نیز سه روز بعد به او ملحق خواهد شد.
جعفر جهروتیزاده