سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خرد، ژرفای حکمت و با حکمت، ژرفای خرد بیرون آورده می شود . [امام علی علیه السلام]
وداع با سردار - ..:: حاج همت ::..
وداع با سردار
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:4 عصر
  • بنام خدا

    ..

    برای آخرین بار او را در جزیره دیدم. توی خودش فرورفته بود و حالت عجیبی داشت.

    وقتی مرا دید، گفت: «دو تا از بچه‌های اطلاعات عملیات قرار است بیایند این‌جا، من نشانی تو را دادم.»

    گوشه‌ای از خاکریز را نشانم داد و گفت: «برو آن‌جا بنشین که اگر آمدند، راحت پیدایت کنند. سعید مهتدی و حسین قمی قرار است بیایند تا خط را تحویل بگیرند. خوب منطقه را برایشان توجیه کن.»

    گفتم: «چشم حاج آقا، حتماً.»

    خداحافظی کرد و رفت.

    من و رضا پناهنده با هم بودیم. ابتدا فکر کردیم که قرار است یکی از گردانهای خودمان بیاید و خط را تحویل بگیرد ولی بعد فهمیدیم که لشکر دیگری می‌خواهد وارد عمل شود. من همان‌جایی که حاجی گفته بود، نشستم تا بچه‌های اطلاعات عملیات آمدند. به اتفاق هم به خط مقدم رفتیم و من منطقه را برایشان توجیه کردم؛ مواضع دشمن، سنگرهای خودی، مهمات موجود و خلاصه همه چیز را تشریح کردم.

    یکساعتی کارمان طول کشید. سپس برای این ‌که گزارش کارم را به حاجی بدهم، همراه با رضا پناهنده سوار موتور شدیم و به طرف قرارگاه حرکت کردیم. توی مسیر، به جنازه‌ای برخوردیم که سر نداشت و قابل شناسایی نبود. سه بسیجی وسط جاده داشتند دنبال چیزی می‌گشتند. به رضا گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده که ماشین از رویش رد نشود.»

    به کمک هم جنازه را به کنار جاده منتقل کردیم تا بچه‌های تعاون بیایند و آن را ببرند.

    دوباره سوار موتور شدیم و به راهمان ادامه دادیم. وقتی به قرارگاه رسیدیم، دیدم که تعدادی از برادران جلو قرارگاه هستند و بعضی از فرماندهان هم مرتب رفت و آمد می‌کنند و گاهی اوقات در گوشی با هم چیزی می‌گویند. حالت و رفتار عجیبشان مرا نگران کرد. در همین موقع، یکی از بچه‌ها جلو آمد و گفت: «شیبانی، نمی‌دانی حاجی کجاست؟»

    گفتم: «نه، من خودم هم دارم دنبالش می‌گردم.»

    گفت: «چیزهایی شنیده‌ام.»

    پرسیدم: «چی؟»

    گفت: «راستش می‌گویند مثل این‌که حاجی شهید شده.»

    گفتم: «نه بابا، چنین چیزی امکان ندارد. همین یک ساعت قبل، پیش حاجی بودم و با هم صحبت کردیم.»

    با گفتن این جمله، ناگهان چیزی از ذهنم گذشت. به یاد جنازه بی‌سری افتادم که وسط راه دیدیم.

    رو کردم به رضا پناهنده و گفتم: «آن جنازه‌ای که وسط جاده افتاده بود و سر نداشت، یادت هست؟ همان ‌که با هم گذاشتیمش کنار جاده.»

    گفت: «آره، چه‌طور مگه؟»

    گفتم: «فکر نمی‌کنی حاجی بوده؟»

    سوار موتور شدیم و خودمان را به همان محلی که جنازه قرار داشت، رساندیم ولی در کمال تعجب دیدیم که خبری از جنازه نیست. از بسیجی‌هایی که آن‌جا بودند، پرسیدیم؛ گفتند: «تعاون بردش عقب.»

    پرسیدم: «نمی‌دانید جنازه چه کسی بود؟»

    گفتند: «راستش قابل شناسایی نبود، ما هم هرچه این‌جا دنبال سرش گشتیم، چیزی پیدا نکردیم.»

    تازه فهمیدم که آن موقع اینها دنبال چه چیزی می‌گشتند. چاره‌ای نداشتیم، دوباره به قرارگاه برگشتیم.

    بعد از مدتی، کاملاً مطمئن شده بودیم که حاجی به شهادت رسیده است، ولی هنوز هیچ‌کس از او خبری نداشت. دو روزی به همین وضعیت گذشت. شب دوم، حاج آقا زحمتکش پیغام داد به عقب بروم.

    سریع حرکت کردم و خودم را به عقب رساندم. حاج آقا زحمتکش گفت که جنازه حاجی گم شده و با برنامه‌ریزی هایی که انجام گرفته و دستوراتی که از بالا رسیده، قرار شده که برای شناسایی جسد حاجی به «سپنتا» بروی.

    به سمت سپنتا حرکت کردیم. در آن زمان، شهید عبادیان مسؤول تدارکات بود. قبل از عملیات، سه زیرپیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه چراغ قوه کوچک که مانند خودکار در جیب قرار می‌گرفت، به من داد که بین سه نفر از فرماندهان تقسیم کنم. یکی از این سه فرمانده، حاج همت بود.

    در راه، به یاد این هدیه‌ها افتادم و فکر کردم که می‌تواند بهترین وسیله شناسایی باشد. چون حاج همت به طور ثابت یکدست لباس خاص نمی‌پوشید و شناسایی او از روی لباس امکان‌پذیر نبود.

    به معراج رسیدم. در سردخانه را باز کردند و جنازه‌ها را یکی‌یکی نشانمان دادند تا این‌که به جنازه‌ای برخوردیم که سر نداشت؛ یعنی تقریباً از چانه به بالا را ترکش برده بود. وقتی دقت کردم، دیدم همان جسدی است که هنگام بازگشت از خط، توی جاده دیده بودیم. نمی‌شد آن را شناسایی کرد. به یکی از بچه‌ها گفتم: «عباس، من یک نشانی از حاجی دارم.»

    سریع بادگیر جسد را بالا زدم، دکمه‌های پیراهن را باز کردم و زیرپیراهن قهوه‌ای رنگی را که خودم به حاجی داده بودم، شناختم.

    طاقت نیاوردم، بلافاصله زیپ بادگیرش را باز کردم و چراغ قوه را هم از داخل جیب آن بیرون آوردم. مطمئن شدم که حاجی است.

    گفتم: «خودش است؛ من مطمئنم، صددرصد حاجی است.»

    وقتی مطمئن شدیم، دوباره به قرارگاه برگشتیم. طی این مدت موضوع شهادت حاجی مخفی نگه داشته شده بود و هنوز هیچ ‌کدام از نیروها نمی‌دانستند. چرا که انتشار این خبر خطرآفرین بود. اگر دشمن متوجه می‌شد، روحیه پیدا می‌کرد و هجوم خودش را علیه ما گسترده‌تر می‌کرد. عراق همیشه روی لشکر 27 حساب دیگری باز می‌کرد. هر نقطه‌ای که لشکر وارد عمل می‌شد، عراق هم قوی ‌ترین سپاهش را برای مقابله می‌فرستاد. از طرف دیگر، اگر نیروهای خودی متوجه این موضوع می‌شدند، به خاطر علاقه‌ای که به حاجی داشتند، روحیه خود را از دست می‌دادند و تمام زحماتی که تا آن موقع برای حفظ خطوط جزیره کشیده شده بود، به هدر می‌رفت.

    طبق دستور قرارگاه، نباید کسی متوجه قضیه می‌شد. گویا حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی هم روی این مسأله تأکید داشت. قرار شد به تنهایی و مخفیانه، پیکر حاجی را به تهران منتقل کنم. خیلی دلم می‌خواست که مدتی با حاجی خلوت کنم و بالای سرش اشک بریزم. دوست داشتم که در طول راه کنار جنازه‌اش بنشینم و با او حرف بزنم. وقتی این دستور رسید، خوشحال شدم. درخواست کردم که یک راننده هم به من بدهند. و به این ترتیب، پیکر حاجی را در یک آمبولانس قرار دادیم و به طرف تهران حرکت کردیم.

     

    گفته بودند که باید جنازه را به بیمارستان نجمیه تهران ببرید، از قبل هماهنگ شده و می‌توانید به طور مخفی کارتان را انجام دهید.

    مسیرمان از جلو پادگان دوکوهه می‌گذشت. وقتی به دوکوهه رسیدیم، تصمیم گرفتیم که داخل دوکوهه نرویم. احتمال این‌که بچه‌ها باخبر شوند، زیاد بود. ولی عده‌ای از فرماندهان که موضوع را می‌دانستند، اصرار کردند که حاجی را ببینند. گفتم: «دیر می‌شود. باید هرچه سریعتر به تهران برویم. نباید کسی باخبر شود. این دستور قرارگاه است و حتماً باید اجرا شود.»

    گفتند: «تو داخل پادگان نیا، ما می‌آییم بیرون.»

    نتوانستم در مقابلشان ایستادگی کنم. سوار آمبولانس شدند، از پادگان دور شدیم و کنار جاده توقف کردیم. بچه‌ها دور حاجی جمع شدند. وداع غریبی بود و همه اشک می‌ریختند. شهید دستواره هم میان جمع بود.

    یکی‌یکی آمدند با حاجی روبوسی و وداع کردند. بعد از این خداحافظی دردناک، دوباره به سمت تهران حرکت کردیم.

    نیمه‌های شب به بیمارستان نجمیه رسیدیم. حاج محمد کوثری که چند روز قبل در عملیات مجروح شده بود، در همان بیمارستان بستری بود. با این ‌که اجازه نداشت از جایش حرکت کند، آمده بود پایین تا ما را ببیند. از علاقه زیاد او به حاج همت باخبر بودم. احساس کردم برایش خوب نیست که از شهادت حاج همت باخبر شود. ولی تا مرا دید، گفت: «شیبانی، این‌جا چکار می‌کنی؟ حاج همت دم در است؟»

    گفتم: «حاج همت برای چه باید دم در باشد؟»

    گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قرار است جنازه‌اش را به این بیمارستان بیاورند.»

    وقتی دیدم از همه‌چیز خبر دارد، نتوانستم جلو خودم را بگیرم و زدم زیر گریه.

    با هم رفتیم سردخانه تا حاجی را از نزدیک ببیند. حالتی که در آن لحظه داشت، وصف ‌ناشدنی است. گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت و با حاجی صحبت می‌کرد.

    پس از این‌که منطقه عملیاتی «خیبر» تثبیت شد و خطر سقوط جزیره از بین رفت، بالاخره روز پنجشنبه، ساعت یازده صبح خبر شهادت سردار خیبر -حاج محمدابراهیم همت- از رادیو اعلام شد.

    قرار بود پیکر مطهر حاجی در تهران و اصفهان تشییع شود. در تهران، شروع حرکت عزاداران از مسجد حضرت امام خمینی(ره) بود. جمعیت زیادی زیر تابوت شهید همت روان بودند. تابوت روی امواج متلاطم جمعیت، به این سو و آن سو می‌رفت. حضور گسترده مردم، انتقال پیکر مطهر حاجی را دچار مشکل کرده بود. بالاخره توانستیم تابوت را از مردم جدا کرده و با آمبولانس به اصفهان ببریم.

    در اصفهان، مراسم تشییع، با نماز جمعه مصادف شد. بعد از نماز، مردم هجوم آوردند و شانه‌های خود را به زیر تابوت سپردند. زن و مرد و پیر و جوان، خود را به آن‌جا رسانده بودند. من هم در شلوغی جمعیت، با سر و وضع خاک‌آلود و به هم ریخته، کنار آمبولانس ایستاده بودم. در همین اوضاع و احوال، خانواده شهید زجاجی مرا دیدند. آمدند جلو و سراغ فرزندشان را گرفتند. به پدر او گفتم: «حاج آقا! فرزند شما سه روز قبل از حاج همت شهید شد و من خودم جنازه‌اش را به عقب آوردم.»

    با این حرف، همه شروع به گریه و زاری کردند و گفتند: «ما جنازه فرزندمان را از تو می‌خواهیم. چه‌طور ممکن است سه روز قبل از حاجی شهید شده باشد و تا حالا نرسیده باشد.»

    در حالی ‌که گریه‌ام گرفته بود، گفتم: «خدا شاهد است من خودم جنازه را آوردم عقب.»

    گفتند: «ما نمی‌دانیم. جنازه را از تو می ‌خواهیم.»

    مستأصل شده بودم. در آن وضعیت و در آن شلوغی، این مشکل گریبان مرا گرفته بود.

    چاره‌ای نداشتم، جز این ‌که متوسل به آقا امام زمان(عج) شوم. گفتم: «آقا خودت کمک کن. می‌دانی که من تلاش خودم را کرده‌ام، نگذار که شرمنده این خانواده شوم.»

    رو کردم به پدر شهید زجاجی و گفتم: «حاج آقا، شما محبت کنید چند روز به من فرصت دهید تا با منطقه تماس بگیرم و ببینم که چه اتفاقی افتاده.»

    راه دیگری نبود. می‌بایست مهلتی از خانواده‌اش می‌گرفتم تا دنبال جنازه بگردم.

    بعد از مراسم تشییع، پیکر حاج همت را به سردخانه انتقال دادند تا صبح شنبه به قمشه فرستاده شود. وقتی وارد سردخانه شدیم و تابوت را به داخل بردیم، بی‌اختیار چشمم به سایر تابوتها افتاد. گذرا به آنها نگاه می‌کردم و رد می‌شدم که یکدفعه دیدم روی یکی از تابوتها نوشته شده: «زجاجی».

    بی‌اختیار سرجایم میخکوب شدم. غیرمنتظره بود. اصلاً فکرش را نمی‌کردم.

    در تابوت را باز کردم. دیدم شهید اکبر زجاجی است. از خوشحالی نمی‌دانستم چکار کنم. او را نگاه می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم و می‌دانستم توسلم به آقا امام زمان(عج) کارساز شده است. بی‌اختیار فریاد زدم: «بچه‌ها! شهید زجاجی این‌جاست.»

    همه جمع شدند و با کمک هم، پیکر او را هم گذاشتیم کنار حاج همت. گفتم: «باید فرمانده و معاون، همزمان تشییع شوند.»

    قرار شد فردا هر دو جنازه را تحویل خانواده ‌هایشان دهیم.

    همان شب، پدر و برادر حاج همت گفتند که می‌خواهیم شیخ حسین انصاریان، جنازه حاجی را در قبر بگذارد، چون آنها با هم آشنا و دوست بودند.

    به خانه ایشان تلفن زدیم و جریان را تعریف کردیم. گفتیم که خانواده حاجی می‌خواهند جنازه را شما در قبر بگذارید. او هم قبول کرد و گفت: «چشم، حتماً. چه افتخاری بالاتر از این برای من.»

    گفتیم: «شما چه موقع آمادگی دارید بیاییم دنبالتان.»

    گفت: «نماز صبح را که خواندم، آماده و منتظر شما هستم.»

    شبانه به طرف تهران حرکت کردیم. اذان صبح بود که رسیدیم. آقای انصاریان را سوار کردیم و برگشتیم.

    چون ما شب قبل را در راه بودیم، حاج آقا انصاریان پشت فرمان نشست و تا اصفهان رانندگی کرد. با سرعت می‌آمد، به طوری ‌که چهار ساعته رسیدیم.

    در قمشه پیکر حاجی تشییع شد؛ مراسم تدفین هم به دست آقای انصاریان انجام گرفت. و بالاخره سردار مظلوم و فاتح خیبر در زادگاهش به خاک سپرده شد.

    * برادر شیبانی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204615
    بازدید امروز : 24
    بازدید دیروز : 17
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    وداع با سردار - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    وداع با سردار - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........