بنام خدا
ابراهیم از همان دوران کودکی جدی و کوشا بود. اخلاق و رفتار کودکان را نداشت؛ به بازیهای کودکانه علاقهای نشان نمیداد و مانند بزرگترها رفتار میکرد. وقی بچهها برای بازی به دنبالش میآمدند، نمیرفت. میگفت باید به مادرم کمک کنم.
پس از پایان سال تحصیلی، سر کار میرفت. یک سال در ایام تابستان، گفتیم که این بچه نه ماه درس خوانده و خسته است، بهتر است که کمی هم تفریح کند. باغی در خارج از شهر داشتیم. تصمیم گرفتیم که همگی چند روزی به آنجا برویم. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتیم، گفت: «من نمیآیم.کار دارم.»
بعدها فهمیدم که روزها میرود شاگردی. پرسیدم: «کجا میروی؟»
گفت: «توی یک مغازه کار میکنم.»
گفتم:«الآن تابستان است و تو تازه درست تمام شده، خب برو با بچهها بازی کن.»
گفت: «نه! نمیخواهم با اینها بروم؛ بچههای مودبی نیستند. دلم میخواهد کار کنم.»
گفتم: «آخر برای چه؟ مگه کم و کسری داری؟ زندگیات که رو به راه است؛ پس برای چی میخواهی کار کنی؟»
گفت: «نمیگویم کم و کسری دارم. دلم نمیخواهد مثل بچهها بروم بازی کنم.دوست دارم بروم شاگردی.»
پرسیدم: «حالا کجا کار میکنی؟»
گفت: «در یک مغازه میوه فروشی.»
گفتم: «این همه کار هست، چرا رفتی مغازه میوه فروشی شاگردی میکنی؟ بیا برو دکان بزازی که کارش هم تمیز تر است.»
گفت: «این جا را چون کارش زیاد است، انتخاب کردهام. بزازی همهاش باید یک گوشه بنشینم و چرت بزنم ولی اینجا کار هست، فعالیتش خیلی بیشتر است.»
به این ترتیب، هر سال در ایام تعطیلی مدارس، به سر کار میرفت و در طول سال هم درس میخواند
هیچوقت حاضر نشد که مانند سایر همسن و سالان، به بازی و تفریح بگذراند. ترجیح میداد کارهای جدی و بزرگ انجام بدهد.
* ولیالله همت
بنام خدا
وای بر ما، وای بر پاسدار ما، وای بر بسیج ما، اگر روزی برسد که فقط پاسدار نظامی باشد. اگر اول پاسدار و بسیج عقیده باشید در راهتان تزلزل و سستی ایجاد نمیشود. در هدفتان سست نمی شوید. همیشه معتقد خواهید بود، همان خدایی که شما را به دنیا آورده، یکروز هم از دنیا خواهد برد.
*****
در دوستی حاج احمد متوسلیان و حاج همت رازی نهفته بود که تا پس از ربوده شدن حاج احمد توسط صهیونیستها برملا نشد. این راز حرمت پنهانی بود که حاج همت نسبت به حاج احمد قائل میشد و این حرمت فراتر از حد معمول میان دو دوست و دو همرزم بود.
از متن کتاب
ما فرمانده گردانی که بنشیند عقب و بخواهد هدایت کند نداریم. باید جلو بروید اما در جای مناسب، باید رعایت اصولی بشود. از تجربیات باید استفاده کنیم. دقت کنید، روی خون بچههای مردم دقت کنید…
در میدان نبرد خود را گم نکنید. در آن لحظه که آتش توپخانه و خمپارههای دشمن بر سر شما میریزد، به خدا پناه ببرید…
*****
…ما از شهید دادن نمیترسیم، ولی از این میترسیم که خدای ناکرده روزی این خونها به ناحق ریخته شود و ما خدای ناکرده، تزلزلی در راهمان و استقامتمان و در توانمان پیدا بشود، که انشاءا… این نباید باشد.
*****
فرماندهان گردانها سعی کنند در تمام موارد، چه در برخورد، چه در نشست، چه در عملیات و چه در غیر عملیات در درون و در قلب بسیجیها جای بگیرند.
زمانی که همت وارد کردستان شد جوان سرزنده و بشاش و پرمایهای بود که به آستانه شکوفایی رسیده بود. وی در همان حال که به مردم محروم منطقه خدمت میکرد، در اثنای یک تحول روحی قرار داشت. کردستان فرصتی بود تا از خود دل بکند و راه ترقی را طی کند. در این مسیر سلامت نفس، سرآمد سرمایههای اخلاقی و انسانی وی بود.
از متن کتاب
من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم. شما بسیجیان شریف تجسمی از روحیه بالا و برتر یک انسان کامل هستید و امام زمان(عج) همواره در کنار شما بسیجیهاست.
*****
حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شدیم، بریدیم، اسلام دست از سر ما برنمیدارد. اینست که ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم، باید مشغول یک مطلب باشید و آن عشق است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع هیچوقت بریدن و عملزدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمیکند.
پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویش را گم و خاموش کنم.
شهادت در قاموس اسلام، کاری ترین ضربات را بر پیکر ظالم و جور و شرک و الحاد میزند و خواهد زد.
از متن وصیتنامه شهید حاج ابراهیم همت
ما هرچه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما حاصل خون این عزیزان است. جنگ در تمام تاریخ بشریت، چه در لیست استکبار و چه در جنگهای اسلامی و صدراسلام و تمام غزواتی که پیامبر شخصاً در آنها حضور داشت همیشه این مشخص بوده که جنگ حالت سکه چندرو دارد.
*****
«وجدان، قاضی خوبی است. شبها بنشینیم این وجدان را قاضی کنیم. امروز من کار خودم را کردم یا نکردم. وجدانتان به شما میگوید چکار کنید. نه بگویید فرمانده لشکر، نه بگویید فرمانده گردان، نه فرمانده تیپ. وجدانتان را قاضی کنید، ببینید آن وظیفهای که برعهده شما بوده انجام دادهاید یا نه…»
*****
کاروانی بودیم از سپاه مریوان، پاوه، همدان که به قصد تشکیل تیپ (محمدرسولالله(ص)) عازم خوزستان شدیم. عهد بستیم تا فتح جنگ و پیروزی نهایی و دادن آخرین قطرات خون خود، انقلاب و اسلام را یاری کنیم و جبهه را ترک نکنیم.
فرازهایی از سخنان شهید حاج همت
به خدای یکتا پناه میبرم، از آن عزیز مقتدر مدد و استعانت میجویم، تا باری را که به شانه گرفتهام با سربلندی و سرافرازی به مقصد برسانم. تنها به یاد خدا باشید، به او پناه ببرید و توکل به خدا داشته باشید.
با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمهالله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم, به همین سبب سلاح بر شانه گرفته و به جبهههای خون و حماسه روی آوردهام.
ملت ما ملت معجزهگر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عج) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلماً نصر خدا شامل حال مؤمنین است.
شهادت، زیباترین، بالندهترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشنترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونین ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.
کدام سپاهی در خارج دوره دیده است، هر چه دوره بود در همین جبهههای جنگ بود. در همین گردوخاک، کوه و دشت و گرمای سوزان و سرما بود. هر چه آموخت با خون بود. هر چه تجربه بود با خون بود.
پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویش را گم و فراموش کنم. علیوار زیستن و علیوار شهید شدن، حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست میدارم.
*****
او انسانی بود که برای خدا کار میکرد و بالاترین اعمال را داشت. شهید حاج همت سخت ترین کارها را در لشکر و جبهه شخصاً به عهده میگرفت. مردی با ایمان و اخلاص بود، هرکاری که از آن سختتر و دشوارتر نبود، حاج همت مردانه به عهده میگرفت. خدا رحمتاش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است.
شهید حجتالاسلام حاج شیخ فضلالله محلاتی
***** سخنان شهید حاج همت می باشند .
بنام خدا
دستور رسید، طی بیست و چهار ساعت کلیه نیروهای باقیمانده تیپ حضرت رسول(ص) در محور دارخوین و دوکوهه خود را به تهران برسانند. این خبر ابتدا به حاج احمد متوسلیان ابلاغ شد و سپس توسط حسین همدانی به دوستان دیگر وی که سرگرم شناسایی کانال ماهی و تنومه بودند، رسید. مسؤولان گردانها بیدرنگ نیروها را جمع کردند و عازم تهران شدند.
کلیه نیروها، یکی دو روز در پادگان امام حسین(ع) در حال آماده باش به سر میبردند، تا آنکه صبح روز سوم، حاج احمد متوسلیان و حاج همت در جمع نیروها حاضر شدند و خبر دادند به زودی، بخشی از نیروها به لبنان اعزام خواهند شد. حاج احمد در سخنرانی داغ و پرشوری که برای نیروهای برگزیده و زبده خود داشت، خطاب به آنها گفت:
«تنها یک هفته مهلت دارید تا وسایل و تجهیزات تان را جمع کنید… ما وارد یک جنگ تمام عیار شدهایم و شاید بازگشتی در آن نباشد. ما قصد داریم با اسرائیل بجنگیم.»
چند روز بعد حاج احمد و جمعی از فرماندهان دیگر سپاه و مسؤولان وزارت امور خارجه عازم کشور سوریه شدند.
ماجرای سفر از آن قرار بود که پانزده روز پس از پیروزی رزمندگان سلحشور ما در آزادسازی خرمشهر، ارتش متجاوز اسرائیل با تمامی قوا به جنوب لبنان حمله کرد و در کمتر از یک هفته سیهزار نفر از مردم بیگناه و فلسطینیان را به شهادت رساند و بیش از هفتادهزار نفر را نیز مجروح کرد و 600 هزار زن و کودک و پیر و جوان را آواره ساخت.
چند روز پس از عزیمت حاج احمد به لبنان، حاج همت نیز به همراه تعدادی نیروی جوان، تازه نفس، مصمم و از جانگذشته، در حالیکه همگی وصیتنامههای خود را نوشته بودند و کولهبار سفرشان را بر دوش داشتند، در فرودگاه تهران سوار هواپیما شدند و به سوی لبنان رفتند تا پاسخ شیطنت و تجاوز ناجوانمردانه رژیم اشغالگر فلسطین به جنوب لبنان را بدهند. شور و هیجان، شادابی و سرزنده بودن نیروها در طول راه عالمی داشت. همه میگفتند و میخندیدند، سرود میخوانند. شعار میدادند و خاطراتشان را مرور میکردند. یکی از برادران حاضر در آن سفر میگوید:
«من کنار حاجی بودم. همت زیر لب زیارت عاشورا میخواند حال عجیبی داشت. به چیزهایی فکر میکرد که من نمیدانم چه بود. اما حال او با بقیه فرق میکرد. گفتم: حاجی نظرت درباره این سفر چیه؟ سری تکان داد، کمی فکر کرد، در حالی که تبسم بر لب داشت جواب داد: این سفر تازهای در زندگی و سرنوشت ماست… تا خواست خدا چه باشد.»
اوایل شب، هواپیمای حامل نیروها در فرودگاه دمشق بر زمین نشست. حاج همت و سایر نیروها پیاده شدند. حاج احمد به استقبالشان آمده بود. نیروها به خط شدند و فرودگاه را ترک کردند و سوار بر چندین خودرو نظامی از خیابانهای دمشق گذشتند و به سوی مرقد بانوی مظلوم کربلا حضرت زینب(س)-رفتند. حاج احمد متوسلیان بعدها درباره استقبال مردم سوریه چنین یاد کرده است:
«استقبالی که مردم از نیروهای ایران کردند بینهایت عالی بود و آنها هرگز باورشان نبود که ما به این صورت عملی، با توجه به همه مسائلی که مملکت خودمان با آن درگیر است، مثل مسأله جنگ و غیره، وارد کار شویم. استقبالی که مردم برای نیروهای ما از فرودگاه تا شهر به عمل آوردند و شعارهایی که میدادند، همه مشخصکننده وحدت بیسابقه ما با آنها بود.»
پس از سالها که از آن سفر میگذرد، هنوز طعم شیرین استقبال گرم مردم سوریه در کام برادران مزه میکند و گاهگاه شعار «حزبنا، حزبالله- قائدنا، روحالله» با صدای اهالی پرشور آن دیار در گوششان میپیچد. آنان هنوز خوشترین لحظات سفر به سرزمین شام را هنگام ورود خود به صحن مبارک آن بانوی بزرگوار و غریب میدانند و از آن راز و نیازها و درد دلهایی که با خانم زینب(س) داشتند، چشمشان به اشک مینشیند. با هماهنگیهایی که از قبل به عمل آمده بود نیروها را به پادگان زبدانی سوریه منتقل کردند. محلی که امکانات رفاهی آن بسیار کم بود و از همان شب اول نیروها با مشکلات غذا و سایر مایحتاج عمومی که دولت سوریه وعده تهیه و تأمین آن را داده بود روبهرو شدند. با این حال آنچه از نظر تکتک نیروها اهمیت داشت ورود هرچه زودتر آنان به میدان نبرد با تجاوزگران اسرائیلی بود. حاج احمد میگوید:
«بلافاصله بعد از ورود اولین هواپیمای ما به آنجا، اسرائیل اعلام آتشبس یک طرفه کرد و این اولین گام بود برای این که دست به عقب نشینی تاکتیکی بزند و این امر هم در اینجا پیش آمد که نیروهای وابسته به اسرائیل مثل «فالانژیست» ها و… نیروهای مربوط به سرگرد «سعد حداد» و حتی خود اسرائیل در برنامه رادیوییشان بخش فارسی دایر کردند و عجیب این که بخش فارسی، بلافاصله بعد از ورود نیروهای ایرانی شروع به کار کرد. و رادیوهایشان به ما میگفتند: «شما برای اشغال لبنان آمدهاید.»
عجیب این که ما اشغالگر محسوب میشدیم و آنان (اسرائیلیها) حامی مردم»
از کتاب همسفران - فصل هشتم - نوشته رضا رئیسی
بنام خدا
از همت بسیار گفته اند و بسیار نوشته اند
خوب است اما کافی نیست باید در کنار گفتن و
نوشتن مثل همت فکر کرد مثل همت دید و
مثل او زندگی کرد
سخت است چون او زیست اما غیر ممکن نیست
همتی میخواهد تا همت شد
پس عاشقان همت جملگی همت کنیم تا شاید همت شویم.
* نوشته ی برادر خوبم احمد رضا بکائی
بنام خدا
..
می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
«شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را !
بنام خدا
..
شهادت، زیباترین، بالندهترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است، شهادت بهترین و روشنترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونینترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.
حاج همت
خدا یا مرا همتی کن عطا
که با چشم همت بجویم تو را
یک جور زندگی
یک سنگ را بردار و داخل آب لجن بینداز. لحظه ای بعد آن را بردار و پس از شست و شو تماشایش کن. چه حالی دارد؟ سنگ را می گویم . خوشحال است؟ ناراحت است ؟ می خندد؟ اخم می کند؟... چه کار می کند؟ یک شیشه گلاب یا عطر خوشبو روی آن بریز . باز هم تماشایش کن . حالا چه حالی دارد؟ اصلا او را بزن نوازشش کن بر سرش داد بکش رویش را ببوس نفرینش کن و تا مدتها با او قهر باش . آنگاه خوب تماشایش کن . ببین چه تغیری می کند...
معلوم است که هیچ . به قول بزرگترها : اصلا کک اش هم نمی گزد . حالا همین رفتار را بایک آدم انجام بده . البته نه همه اش را . فقط رفتار بی درد سر را می گویم . مثلا به پیراهن دوستت عط بزن . آنگاه لبخند و تشکر او را ببین . یا مدتی با او قهر باش . آنگاه ناراحتی و دلخوری اش را تماشا کن . وقتی می خواهی نماز بخوانی برادر یا خواهر کوچکت یا هر بچه ی کوچکی را بیاور تا نماز خواندن تو را تماشا کند . لحظه ای بعد او هم مثل تو نماز خواهد خواند.
اینها را نوشتم که بگویم آدم ها با سنگ خیلی فرق دارند . آدمها فقط مثل خودشان اند . مثل آدمی . اما آدم ها جور واجور هستند با دلهایی جور واجور . بعضی دلها کوچک است بعضی متوسط بعضی ها بزرگ . بعضی دلها فقط بدی را در خود جا می دهند . بعضی ها هم بدی و هم خوبی را و بعضی ها فقط خوبی را. بعضی دلهای کوچک در هیکلهای درشت جا خوش می کنند در حالی که در وجود یک پشه هم جا می شوند. بعضی دلهای بزرگ خودشان را زورکی در وجود یک آدم لاغر و ضعیف وقلمی جا می کنند. در حالی که روی کوهها وتوی اقیانوس ها و در آسمانها هم جا نمی شوند . خلاصه دنیای جور واجور دلها و آدم های جور واجور دارد. آن هم دلهایی که فقط در وجود آدمهاست . یعنی فقط آدمها هستند که دل دارند . نه سنگها و نه حیوانات و نه هیچ موجود دیگر هیچ کدام دل ندارند . آدمها جور واجور فکر می کنند جور واجور زندگی می کنند و جور واجور می میرند .
مثلا یک جور مادر ها هستند که وقتی می خواهند بچه به دنیا بیاورند فقط به جسم خود وبچه شان اهمیت می دهند . اما یک جور دیگر از مادر ها به فکر خود و بچه شان اهمیت
می دهند . مادرهای جور اول خوب می خورند خوب می نوشند و برای اینکه بچه شان چاق و چله وسرخ و سفید و تپل مپل شود روزی چند کیلو انار سرخ و آبدار نوش جان می کنند . سرانجام بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار یک بچه ی ترگل و ورگل به دنیا می آید که اگر قایم فوتش کنی سرما می خورد و اگر بلند عطسه کنی پرده ی گوشش پاره می شود . بزرگ کردن اینجور بچه ها کار سختی نیست . فقط باید از خوردنی های دنیا سیرشان کنی. همین !
اما مادر های جور دوم آنقدر فکر می کنند که خوردن یادشان می رود . اصلا یادشان می رود که نباید کارهای سنگین کنند نباید غصه ی زیادی بخورند مسافرتهای سخت وطولانی بروند. نمونه اش< ننه نصرت> که بچه ای در شکم داشت . یک روز شوهرش <مشهدی اکبر> گفت : می خواهم بروم کربلا . دلم برای زیارت قبر آقا امام حسین (ع) پر می کشد.
وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد دلش مثل پرنده ای شد که در قفس زندانی اش کرده اند . پایش را کرد توی یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو
همراه شوم.
این قصه برای سال هزار و سیصد و سی و چهار است. آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود . آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت . اما از قدیم گفته اند : وقتی پای عشق به میان می آید عقل راهش را می کشد و می رود . ننه نصرت عاشق بود . او سختی راه را به همراه مشهدی اکبر تحمل کرد . اما وقتی به کربلا رسید بیماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی انجام داده است.
پزشکها پس از معاینه سری تکان داده گفتند : بچه زنده نمی ماند . همین حالا هم شاید مرده باشد . بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...
پزشکها برای ننه نصرت دارو نوشتند . آنها حرف از مرگ بچه می زدند وبه فکر نجات جان ننه نصرت بودند . اما ننه نصرت به فکر خودش نبود . او برای نجات جان بچه فکر می کرد .
خلاصه همان جا بود که غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر امام حسین (ع) وبا گریه و زاری گفت : آقا بچه ام تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده ی خطر گذاشتم . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد چه بهتر که من هم همراه او بمیرم .
ننه نصرت با چشمانی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب بانوی بزرگواری به سراغش آمد نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد.
ننه نصرت وقتی از خواب برخاست اثری از درد و بیماری در خود ندید. بازهم نزد پزشکها رفت . آنها پس از معاینه انگشت به دهان ماندند.
::: محمد ابراهیم همت :::
در سال 1334 در شهر قمشه ی اصفهان به دنیا آمد. در حالی که پیش از تولد ننه نصرت و مشهدی اکبر عشق امام حسین (ع) را در دلش جا داده بودند .
یک جور پدر مادر ها امام حسین (ع) را در دل بچه هاسشان جا می دهند . این جور بچه ها اگر در طول زندگی با عشق امام حسین (ع) زندگی کنند اگر اجازه ندهند شمر به دلشان راه پیدا کند آن وقت مثل یاران واقعی امام حسین (ع) زندگی می کنند . مثل یاران او با ظالم
می جنگند از مظلوم دفاع می کنند و در راه خدا به شهادت می رسند درست مثل
محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم در دنیای کودکی وقتی می دید پدر ومادرش رو به قبله می ایستند و نماز
می خوانند او هم مثل آنها نماز می خواند سوره های کوچک قرآن را حفظ می کرد و روزه ی کله گنجشکی می گرفت .
کمی بزرگتر که شد علاوه بر درس خواندن گاهی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد و گاهی در مغازه ای به شاگردی می پرداخت .
او در دانشسرای تربیت معلم ادامه ی تحصیل داد سپس به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شد . روزهای سربازی روزهایی سرنوشت ساز برای او بود . هم تلخ تلخ بود وهم شیرین شیرین . یکی از دست نشاندگان شاه به نام سرلشکر ناجی فرماندهی لشکر توپخانه ی اصفهان را بر عهده داشت . محمد ابراهیم هم مسوول آشپزخانه ی همین لشکر بود . شرح برخورد این دو داستانی است که در همین وبلاگ آمده . محمد ابراهیم از این برخورد هم به تلخی یاد می کرد وهم به شیرینی .
خلاصه دوران خدمت سربازی سر آمد . در حالی که محمد ابراهیم آگاهتر از قبل شده بود . او هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را هم امام را وهم یاران امام را . از آن پس او علاوه بر معلمی در روستا در سطح شهر به روشنگری مردم می پرداخت .
یک روز خبر آوردند که محمد ابراهیم مجسمه ی شاه را از میدان شهر پایین کشیده . سر لشکر ناجی دستور تیر باران او را داد . امام محمد ابراهیم از چنگ ماموران شاه گریخت و برای ادامه ی مبارزه به شهرهای دیگر رفت . از شهری به شهری می رفت و به تبلیغ نهضت امام خمینی (ره) و آگاهی دادن به مردم می پرداخت .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی او کمرهمت بست تا بیش از پیش به مبارزه علیه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد . مدتی برای یاری مردم به روستاهای محرئم رفت . وقتی شنید ضد انقلاب در شهرهای کرد نشین دست به جنایت زده است به آنجا رفت وبه مبارزه پرداخت . چون از خود لیاقت نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد .
::: محمد ابراهیم همت :::
در سن 26 سالگی به سفر حج رفت و از آن پس
** حاج همت **
لقب گرفت . حاج همت در چند عملیات ضربات سختی به دشمنان اسلام وارد ساخت و در مدت زمانی کم به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد .
او ابتدا به معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) و سپس به فرماندهی همین تیپ _که دیگر به لشکر تبدیل شده بود _ منصوب شد .
حاج همت یک سر لشکر بود اما نه مثل سرلشکر ناجی . چرا که سر لشکر ها هم جور واجورند . حاج همت پس از 28 سال زندگی الهی پس از 28 سال عشق به امام حسین (ع) مثل یاران امام حسین (ع) تا آخرین نفس جنگید و مثل آنان مردانه به شهادت رسید .
جزیره ی مجنون در اسفند سال 1362 ودر عملیات خیبر به خون سرخ او رنگین شد و نام
سردار بزرگ خیبر " شهید حاج محمد ابراهیم همت "
را برای همیشه در دلها جاودانه کرد .
شادی روح شهدا به خصوص روح پر فتوح شهید همت صلوات
التماس دعا - یا زهرا (س)
بنام خدا
..
تماس بی سیم -حسن باقری-از قرار گاه- عملیاتی نصر- با
مر کز پیام فر ماندهی -قرار گاه فرعی نصر 3-ساعت تماس:
2بامداد جمعه 17 ار دیبهــــــــــشت 1361ه.ش
حسن باقری:احمد،حســن!
حاج همت:حسن جان،همت هستم ،بفر ما!
حسن باقری:احمد اونجاست؟
حاج همت:رفته سری به بچه های چراغی سر اون پیچ(نقطه رهایی گر دان های عمار، مالک، مسلم،حمزه وحبیب در پیچ ایستگاه حسینیه برای یــــــورش به سمت کانال آب گرمدشت)بزنه .حالا شما بفر ما.
حسن باقری:همت جان ،ببین،شما این را به آقای (شهبازی) هم بگو الان این گوش (پست شنود خـودی)
ما شنیده یکی از اون خر چنگ گنده ها( تیپ زرهی دشمن)،یکی از اونا ،لو نه اش (مقر فر ماند هی اش)داره هوار می زنه!به گمانم بچه هاتون خیلی بهش نز دیک شدند،چون می گه وضع ام خرابه.بهش گفتم فانوس( منور) قر مز بنداز هوا ،واسه ات کمک بفرستیم .حالا بابا گند ه هاشون (فر ماندهان این مقر تیپ زرهی دشمن) دارن جیلیز ویلیز می کنند. مفهومه!
حاج همت:بله حسن جان،بله،مفهوم شد.
حسن باقری:بگو به اون بچه های بالا( سه گر دان عمل کننده انصار ،مقداد وابوذر بر روی دژهای مـــرزی در عمق 13 کیلو متری غرب جاده آسفالت اهواز -خرمشهر) بسپره هر جا فانوس قر مز دیدند ،برن سر وقتش.
حاج همت:چشم،چشم حسن جان ،می گیم برن پدر این پدر سو خته ها رو در بیارن .شما دیگه کاری نداری؟
حسن باقری:نه دیگه ،خدا موفق تون بکنه انشاالله الله.
بنام خدا
..
از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان وتبلورخونشان به شما دوخته است بپاخیزید واسلام وخود را در یابید .
محمد ابراهیم همت
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن و
حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم.
*******
من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در
سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.
ما هرچه داریم از شهیدان گرانقدرمان داریم و انقلاب خونبارمان نیز
مرهون خون این عزیزان است.
شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،
شرکت و الحاد میزند و خواهد زد.
اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه احتیاج به ایمان، ایثار، صبر و استقامت است.
با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطرة خونم، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمهالله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم، به همین سبب سلاح به شانه گرفتم و رو به جبهههای خونین نمودم.
به خدای یکتا پناه می برم, از آن عزیز مقتدر مدد و استعانت می جویم, تا باری را که به شانه گرفته ام با سربلندی و سرافرازی به مقصد برسانم .تنها به یاد خدا باشید, به او پناه ببرید و توکل به خدا داشته باشید.
با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم, در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم. شب و روز بدون وقفه در راه اعتلای کلمه الله و بسط فرهنگ اسلامی تلاش نمایم به همین سبب سلاح بر شانه گرفته و به جبهه های خون و حماسه روی آورده ام.
ملت ما ملت معجزه گر قرآن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید و دراین تلاش پی گیر مسلما" نصر خدا شامل حال مومنین است.
شهادت ,زیباترین , بالنده ترین و نغزترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشن ترین معنی حقیقی توحید است و تاریخ تشیع خونین ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت شهید است.
کدام سپاهی در خارج دوره دیده است, هر چه دوره بود در همین جبهه های جنگ بود. درهمین گرد و خاک, کوه و دشت و گرمای سوزان و سرما بود. هر چه آموخت با خون بود . هرچه تجربه بود با خون بود.
تنها به یاد خدا باشید
و به او پناه ببرید. حاج همت
بسم رب المجاهدین فی سبیل الله
خون دادن هنر مردان خداست
وخون دل خوردن هنرشهادت طلبان