حسد چون کم بود ، تن درست و بى غم بود . [نهج البلاغه]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
طلاییه ...
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:14 عصر
  • بنام خدا

    اینجا سرزمینی شوره زار و سوزان است . اینجا همان طلائیه خودمان است . نیک بنگر که این سیم خاردارها و خورشیدی ها برای سر و سینه های بسیجیان ترسیم شده اند . آیا کسی هست که رد گلوله ها و لکه های خون را به نیش سیم خاردارها ببیند؟ آیا کسی هست که پیکر این بسیجی را از لابلای سیم خاردارها خارج کند ؟ آیا کسی هست که این دست جدا شده را به پیکرش باز پس دهد؟

    آری اینها بالهای ملائکه اند که به زمین آرام گرفته اند . میدان مین را نظاره کن که چگونه زیبا جلوه می کند . آیا کسی هست که میدان مین را ، میدان وصل و عروج ببیند؟ اینجا همان طلائیه خودمان است و آن سه راهی شهادت ، همان سه راهی معروف است. ببین موتور کوفته و آن جسم بی جان را که چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت  خودمان. فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) که سر ندارد ... .

    آیا کسی هست که پیکر بی سر حسین را به یاد آورد ؟ آیا کسی هست که گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آیا کسی هست که بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که شدت جراحات و عمل ترکشها بر سر و صورت و سینه اش را برای خانواده اش توصیف کند ؟ آیا کسی هست که بتواند به فرزندانش بگوید که بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای رجال صدقوا را ...


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همت به روایت همسر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:10 عصر
  • بنام خدا

    می‍گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه‍ای بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می‍دانستم بچه‍ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این‍همه خط می‍رود چطور یک خراش برنمی‍دارد. فقط والفجر4 بود که ناخنشان برید. آن شب این‍را که گفت اشک‍هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می‍خواهد که من آن را در خود نمی‍بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »

    حاجی برای رفتنش دعا می‍کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه‍ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده‍اند و الان نمی‍شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می‍کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین‍بار دیدم گوشه چشم‍هایش چروک افتاده، روی پیشانی‍اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده‍ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‍ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‍ام را می‍کَند! » و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می‍دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی‍مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس‍ها حرف می‍زنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دل‍بسته‍اند، با هم بمانند.» من دل نمی‍دادم به حرف‍های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می‍خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی‍خواهم بعد از من هم این‍طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‍گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‍ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‍زند، گفت: « نه، این‍طورها نیست. من دارم محکم کاری می‍کنم. همین» 

             فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:  « برادر من ! مگر تو نمی‍دانی آن بچةهای زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی بکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می‍گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‍شود وابستگی‍ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اولین روز جنگ
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:9 عصر
  • بنام خدا

     در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امکانات برای کارهای فرهنگی جمع‌آوری کند. موقع بازگشت، از من خواست که همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را که به تازگی از گروهکهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود که با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا کند. عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حرکت کردیم. صبح روز سی‌ویکم که به تهران رسیدیم، یکراست به ستاد مرکزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امکانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم. کارمان تا ظهر طول کشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت که بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت کنیم و بعد به طرف پاوه حرکت کنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مرکزی سپاه رفتیم، دیدیم که یک آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود که صبر کنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم. سخنرانی طولانی شد، به طوری که ساعت دو بعداز ظهر بود که آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌کردیم. یک ربع بعد، برادر منصوری که در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع کرد و طی یک سخنرانی اعلام کرد که عراق به ایران حمله کرده است. همت با شنیدن این خبر، رو به من کرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حرکت کنیم.»

    پذیرفتم و بدون این‌که استراحت کنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و کرمانشاه خود را به منطقه برسانیم.  نیمه‌های شب بود که به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌کرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نکردیم. مجبور شدیم دوباره حرکت کنیم. با رسیدن به کرمانشاه، همت پیشنهاد کرد برای استراحت به ستاد مشترک عملیات غرب برویم که دوباره سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیک بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت که بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود. وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت که وضعیت کرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت که توقف نکنیم و یکسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -که مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی کنیم. آن روز، روز آغاز جنگ بود.* عبدالرسول امیری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    قصاص
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:8 عصر
  • بنام خدا

    در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم می‌کرد. من که در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یکی از دوستانم به نام «رحمت‌الله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم. وقتی جمعیت تظاهرکننده به مقابل کتابخانه صاحب‌الزمان(عج) شهرضا رسید، من و رحمت‌الله تصمیم گرفتیم که شعار جمعیت را عوض کنیم. مردم داشتند فریاد می‌زدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد.»

    در همین لحظه، احساس کردم که یک نفر از پشت ‌سر پس گردنی محکمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فکر کردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم که حاج همت است. گفتم: «برای چی می‌زنی؟»

    گفت: «برای این ‌که اخلال نکنی.»

    گفتم: «مگر ما چکار کردیم؟»

    گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این کارتان مردم را می‌ترسانید و آنها دیگر جمع نمی‌شوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»

    آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله کردستان، حاج همت عازم کردستان شد و در سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشکر محمدرسول ‌الله(ص) ارتقا پیدا کرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشکلات شغلی کمتر به شهرضا می‌آمد و همیشه در جبهه‌ها بود. روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو کرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پس‌گردنی را قصاص کن و بزن، یا ببخش و حلال کن.»

    وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود که بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص می‌کنم.» و به طرفش حرکت کردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی کردم و گفتم: «قصاص شد.»

    بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمت‌الله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد که قصاص شدی.»

    حاجی لبخند رضایت‌آمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از  ته دل راضی بودم که توانسته‌ام او را خوشحال کنم.

    * مسیح‌الله اصواشی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مردی با آن همه درد
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:8 عصر
  • بنام خدا

    به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌کس آن‌جا نیست. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلکه یک نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم. در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال کردم تا به یکی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم که شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌کند. خوب که دقت کردم، دیدم همت است.

    از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت کند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیک غروب آفتاب رسیده بود، دکتر و دارویی نبود که بتواند دردش را تسکین دهد. سه، چهار تا قرص مسکن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد. شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شکر مخلوط کردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم که به عنوان سوپ بخورد. موقع خواب، دیدم که از شدت تب دارد می‌سوزد. رنگ و رویش تغییر کرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود کاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور که شده او را به دکتر برسانم. صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم که همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حرکت کرد به طرف منطقه.» برای لحظاتی سرجایم میخکوب شدم. باورم نمی‌شد که با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این کارها از او بعید نبود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    درگیری شبانه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:7 عصر
  • بنام خدا

    در پاوه بودیم؛ شبها دموکراتها از کوه‌ها و مخفی گاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به شهر حمله می ‌کردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبک سعی می‌کردند تا ایجاد رعب و وحشت کنند. در یکی از این شبها، وقتی دشمن حمله کرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت. تا نزدیکی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریک شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند. جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود که دیدم همت از راه رسید. در حالی‌که ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا کرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی کنند؟!»

    آن‌قدر عصبانی بود که نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌که منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حرکت کرد. نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل کرد که طی نیم ساعت، دشمن فهمید که نمی ‌تواند مقاومت کند و شهر را تخلیه کرد. و این در حالی بود که دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم کاری بکنیم. وقتی همت برگشت، هر کس او را می‌دید، باورش نمی‌شد که او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموکراتها درگیر شده است.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همت کیست ؟
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:6 عصر
  • بنام خدا

    در کردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای که از سایر شهرهای کشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه کار می‌کردند و به همین خاطر کسانی که محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند. همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌کرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار کنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا کرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.

    یک شب، در حالی‌که داخل مقر بودیم، یکی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یک نفر از بالا صدا می‌زند که من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت کیست؟» سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید کلکی در کار است و آنها می‌خواهند کمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»

    در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»

    گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»

    دشمن به خاطر آن‌که نیروهایش خود را تسلیم نکنند، تبلیغات عجیبی علیه ما کرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.

    آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»

    گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»

    با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فکر می‌کرد کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، کمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»

    آن کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»

    همت گفت: «ما پاسداریم.»

    او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌کردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»

    همت گفت: «قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا که آمدی، خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»

    رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ  شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.»

    آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد که اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.

    شب، همت برای او صحبت کرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را فاش کند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌کنند. می ‌گویند که پاسدارها همه را می‌کشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»

    همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌کنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»

    آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌کنی؟»

    گفت: «به خاطر این ‌که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردیم.»

    همت گفت: «خب، حالا که برگشته‌ای عیب ندارد.»

    او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»

    همت گفت: «اشکالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»

    آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.

    رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت که دیگر یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌که مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» شرکت کرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند. بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این‌که، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند.* برادر حاجی محمدی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    غرور
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:5 عصر
  • بنام خدا

    همت در آزادسازی روستاها و ارتفاعات کردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و همیشه از این ‌که مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهکها نجات داده بود، احساس رضایت می‌کرد. یک ‌بار، خاطره‌ای برایم تعریف کرد که هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌کننده بود. می‌گفت: «موقعی که به نودشه رسیدیم، وارد خانه یکی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا بچه‌ای را دیدم که سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم که چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی که گروهکهای ضدانقلاب این‌جا را محاصره کرده بودند، اجازه نمی‌دادند که کسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واکسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند که اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق ببری ولی من قبول نکردم و حاضر نشدم که از ایران خارج شوم.»

    همت وقتی این خاطره را تعریف می‌کرد، از او به عنوان یک مسلمان واقعی یاد می‌کرد و می‌گفت که «او به رغم این‌که می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشکند. او تا آخر مقاومت کرد تا به آنها بفهماند که یک مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌کند. این کار او نیرو و قدرت زیادی می‌خواهد، چون من دیدم که فرزندش از دست رفته است.»* برادر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    امضا
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:5 عصر
  • بنام خدا

    زمانی‌که شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. همت به صفوی علاقه زیادی داشت. یک روز، همت به شهرضا آمده بود. کارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، کارت را به سپاه شهرضا داد که اقدام کنند. بعد از تحویل کارت، شهید صفوی به او گفت: «شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به کارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟» همت متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد که امضای شما پای کارت شناسایی من باشد.»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یک قول
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:4 عصر
  • بنام خدا

    در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یکصد کیلومتر بود. تنها نیروی آن‌جا سپاه بود. غالب افراد آن‌هم مردم کرد منطقه تشکیل می‌دادند.ارتش عراق در آن منطقه از امکانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی می‌ریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع می‌کردیم. اکثر سلاحهای ما از نوع سبک بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمی‌کرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود که ضعیف عمل می‌کردیم. یک روز، در دیدار با همت، قرار شد که او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیک بررسی کند.

    وقتی آمد و از نزدیک شرایط سخت ما را مشاهده کرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فکر می‌کردیم که فقط پاوه محروم است، ولی الآن می‌بینیم که از ما محرومتر هم هست!» قول داد در بازگشت به پاوه، امکانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از این‌که خداحافظی کرد و رفت، با خودمان گفتیم که او هم مثل ما یک سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر می‌تواند کاری بکند؟ اگر بتواند کاری کند، فکری به حال منطقه خودش می‌کند.

    هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که دیدم دو تا دیده‌بان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت کنند. بعد هم یک دستگاه مینی‌کاتیوشا رسید. تعجب کرده بودم. باورم نمی‌شد که او سر قولش بایستد و این کار را برای ما انجام دهد. در آن روزها، این مسأله طبیعی بود که فرماندهان مناطق، به لحاظ کمبود ادوات و امکانات نظامی، تنها به فکر منطقه تحت امر خود بودند و کاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی ‌که فقط دو قبضه مینی‌کاتیوشا در دسترس داشت، یکی را برای ما فرستاد.* غلامرضا جلالی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 208633
    بازدید امروز : 26
    بازدید دیروز : 9
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........