بیم از خدا، کلید هر حکمتی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
موضوع لبنان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:33 عصر
  • بنام خدا

    در کردستان با حاج همت بودم و از همان‌جا با او آشنا شدم. مدتی او را ندیدم تا این ‌که دوباره در جبهه‌های جنوب در خدمتش بودم.

    حاج همت تازه از سوریه برگشته بود.وقتی در مورد سفر سوریه سؤال کردم، دیدم ناراضی است. پرسیدم: «چرا ناراحتی؟»

    گفت: «ای کاش نمی‌رفتیم و در همین جبهه‌های خودمان می‌ماندیم

    پرسیدیم: «چرا؟ مگر آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟»

    گفت: «آن‌جا مردم حال و هوای دیگری دارند. محیط خیلی فاسد است. جوانهایشان بی‌بند و بارند و اصلاً به فکر مبارزه نیستند. چرا که برای استقبال از ما تشریفات مفصلی چیده بودند. سفره‌های رنگین، امکانات فراوان و… گفتیم برای چه این کار را کرده‌اید؟ به نظر ما این وضعیت اصلاً اسلامی نیست و با موازین و دستورات اسلام منافات دارد.

    گفتند: «آخر به ما خبر دادن که قرار است چند تن از مسؤولان بیایند

    گفتیم: «خب، مسؤولان بیایند، مگر چه فرقی می‌کند. یک مسؤول اگر مسلمان باشد، باید با حداقل امکانات زندگی کند. شما با این وضعیت می‌خواهید با اسرائیل بجنگید؟

    (بعد از این‌که شهید همت این حرفها را برای ما تعریف کرد، با ناراحتی گفت: «واقعاً آنها این مسایل را درک نمی‌کنند. حضرت امیر(ع) خصوصیات یک فرماندار را برای ما دقیق توصیف کرده‌اند. اما آنها چنین شناختی نداشتند.»)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سید الشهدای جنگ
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:31 عصر
  • بنام خدا

    وقتی حاج همت شهید شد عراقیها جشن گرفتند و توی رسانه هایشان با خوشحالی اعلام کردند که یکی از فرمانده لشکره های قوی ایران را کشته اند . اولین باری که عراقی ها در جنگ به کسی عنوان سید الشهدا دادند در همین عملیات خیبر بود برای حاج همت .

    ***************************

    اولین آشنایی حاج همت و حاج احمد متوسلیان و حاج محمود شهبازی و پیوند استحکام روابط آنها مربوط به مراسم حج در مهر ماه 1360 می باشد . آنها با یکدیگر عهد کردند پس از بازگشت از حج با یکدیگر کار کنند حاج احمد در این سفر می گفت : من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم اما حاج همت پاک زده رو دست ما .


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    معلم فراری
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:31 عصر
  • بنام خدا

    بچه های مدرسه درگوشی باهم صحبت می‍کنند.

     بیشترمعلم‍ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می‍زنند و با بچ‍ه ها صحبت می‍کنند. آنها این‍کار را از معلم تاریخ یاد گرفته‍اند. با این‍کار می‍خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.

    معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.

    حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.

    یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می‍کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‍شود. درحالی‍که دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر می‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را می‍بیند، جا می‍خورد.

    ـ چی‍شده، فاتحی ؟

    ناظم آب دهانش را قورت می‍دهد و جواب می‍دهد : « جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ... »

    ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟

    ـ جناب ذاکری، بچه ها می‍گویند باز هم معلم تاریخ ...

    آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا می‍پرد و وحشت زده می‍پرسد : « چ‍ی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟ »

    ـ همت باز هم می‍خواهد اینجا سخنرانی کند.

    ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها می‍خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می‍فهمی؟ او جرأت نمی‍کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.

    ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم‍ها شنیده‍اند. من هم با گوش‍های خودم از بچه ها شنیده‍ ام.

    آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ »

    ـ همین حالا !

    ـ آخر الان که همت اینجا نیست !

    _ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می‍رساند. بچه  ها با معلم‍ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می‍زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.

    ـ بچه ها و معلم‍ها غلط کرده اند. تو هم نمی‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می‍روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‍رسد!

    ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‍رود.

    از بلندگو، اسم کلاس‍ها خوانده می‍شود. بچ‍ه ها به جای رفتن کلاس، سرصف می‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس‍ها در حیاط مدرسه صف می‍کشند.

    آقای مدیر میکروفون را از ناظم می‍گیرد و شروع می‍کند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده‍اند و به کلاس می‍روند. بعضی بچ‍ه ها هم به دنبال آنها راه می‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می‍شود. همت وارد می‍شود. همه صلوات می‍فرستند.

    همت لبخندزنان جلوی صف می‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی می‍کند.

    لحظ‍ه ای بعد با صدای بلند شروع می‍کند به سخنرانی.

    ـ بسم الله الرحمن الرحیم.

    خبر به سرلشکر ناجی می‍رسد. او ، هم خوشحال است وهم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!  ماشین‍های نظامی برای حرکت آماده می‍شوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز می‍کند و با احترام تعارف می‍کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می‍پرد. سرلشکر در حالی که هفت‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‍کند سوار می‍شود. راننده ، در را می‍بندد. پشت فرمان می‍نشیند و با سرعت حرکت می‍کند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می‍افتند. وقتی ماشین‍ها به مدرسه می‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می‍شود. سرلشکر از خوشحالی نمی‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده می‍شود، هفت تیرش را می‍کشد و به مأمورها اشاره می‍کند تا مدرسه را محاصره کنند.

    عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش می‍دهند.

    مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می‍زند و به زمین وزمان فحش می‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می‍آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان‍دوان وارد مدرسه می‍شود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‍شود اما به روی خودش نمی‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه می‍شود. مدیر و ناظم، در حالی‍که به نشانه احترام دولا و راست می‍شوند، نفس‍زنان خودشان را به سرلشکر می‍رسانند و دست او را می‍بوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه می‍کند، نیشخند می‍زند.

    بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی می‍کنند و آهسته از مدرسه خارج می‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش‍آموزان هم یکی یکی فرار می‍کنند.

    لحظه‍ای بعد، همت می‍ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می‍زند و می‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می‍افتیم. »

    همت به هرطرف نگاه می‍کند، یک مأمور می‍بیند. راه فراری نمی‍یابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا می‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند می‍زند.

    همت می‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می‍زند. یکی از مأمورها می‍گوید: « چی شده؟ »

    دیگری می‍گوید:  « حالش خراب شده. »

    سرلشکر می‍گوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.

    همت باز هم عق می‍زند و استفراغ می‍کند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار می‍کشند. سرلشکر درحالی‍که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم می‍کشد و کنار می‍کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ می‍زند و فریاد می‍کشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »

    پیش‍از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می‍افتد. وقتی وارد دستشویی می‍شود، در را از پشت قفل می‍کند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار می‍ایستند.

    از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق‍زدن همت شنیده می‍شود. مأمورها به حالتی چندش آور قیاف‍ه هایشان را در هم می‍کشند.

    لحظات از پی هم می‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‍شود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را می‍شکند.

    سرلشکر در راهرو قدم می‍زند و به ساعتش نگاه می‍کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می‍کند. »

    یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی‍شود.

    ـ در قفل است قربان!

    ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده‍ایم.

    مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید می‍کنند، اما صدایی شنیده نمی‍شود. سرلشکر دستور می‍دهد در را بشکنند. مأمورها هجوم می ‍آورند، با مشت و لگد به در می‍کوبند و آن را می‍شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !

    سرلشکر وقتی این صحنه را می‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می‍کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می‍کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می‍شوند.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    حاج احمد
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:30 عصر
  • بنام خدا

    اللهم فک کل اسیر

    یکی از مسایلی که در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.

    در آخرین باری که حاج احمد می‌خواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم

    حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم

    آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچه‌ها خواستند که اگر امکان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانواده‌هایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچه‌ها تقسیم کند.

    فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا که قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبک بزنیمبه اتفاق هم به بعلبک رفتیم و کارها را انجام دادیم و برگشتیم.

    باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد می‌رساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز می‌کرد. توی راه با یک کامیون تصادف کردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا کنیم، ساعت نزدیک چهار شد.

    خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آن‌جا دیدیم که هواپیما را به خاطر ما نگه داشته‌اند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.

    وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین کردند و تا سپاه منطقه رساندند. آن‌جا هم یک ماشین گرفتیم و یکراست به طرف شهرضا حرکت کردیم. ساعت هشت و نه شب بود که به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم که چهار نفر از کادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شده‌اند بلافاصله فهمیدم که جریان از چه قرار است.

    * مجتبی صالحی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بازگشت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:19 عصر
  • بنام خدا

    گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم کند، می‌خواهم بروم مکه…»

    گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت که به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»

    خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یک ماه سفرم طول می‌کشد.»

    گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»

    گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست که بتوانم.»

    خداحافظی کرد و رفت.

    بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.

    دیدم که در می‌زنند. رفتم در را باز کردم. دیدم که یک نفر با کله بی‌مو که عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد که دقت کردم، دیدم همت است.

    گفتم: «ننه! خب چرا خبر نکردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بکشیم.»

    گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»

    ساک را که دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار کردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، کسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»

    گفت: «نمی‌خواستم کسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»

    گفتم: «از راه نرسیده که نمی‌شود دوباره بروی.»

    گفت: «کار دارم، نمی‌توانم بمانم.»

    فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، کسی را دعوت کردی؟»

    نمی‌دانم از کجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه کسی نیست.»

    شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نکرده بودیم ولی هر که باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یک بره بگیرید، بکشید، آبگوشت درست کنید.»

    وقتی بره را خواستیم بکشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بکشیم.»

    گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»

    گفتم: «آخر ننه جان، تو از مکه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»

    گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»

    سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی کردیم. * مادر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تصمیم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:18 عصر
  • بنام خدا

    مسأله‌ای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌کشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما»ی چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاه‌تایی کشید؛ چیزی حدود ده پاکت کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل می‌شد.

    با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌کند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.

    این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار می‌کشید، چگونه می‌تواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند.

    ولی او بر سر تصمیم خود ماند.

    (مجتبی صالحی)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ورق های کاغذی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:17 عصر
  • بنام خدا

    شجاعت و شهامت حاج همت یک امر ذاتی بود. هیچ وقت کسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا که پای اعتقادات به میان می‌آمد، صدچندان می‌شد. در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت کمی تا آغاز مراسم برائت از مشرکین داشتیم. از دو شب قبل بچه‌ها را جمع کرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یکسره کار می‌کردند؛ هر لحظه یک جا بودند و برنامه‌ای را تدارک می‌دیدند. در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهرکنندگان را گرفته بود. آنها کلاه کاسکت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات کامل آماده بودند. حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فکر کنم فهرست برنامه‌ها و شعارهای مراسم بود. همین‌طور که در حرکت بود، یکی از پلیسها جلو آمد و ورقه‌ها را از دست او کشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور که فکر چنین برخوردی را نمی‌کرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب کار خود را کرد. از چهره درهم او نیز کاملاً پیدا بود که حاج همت مچ دست او را محکم فشار می‌دهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز کرد. حاجی ورقه‌ها را از دستش گرفت و رهایش کرد. آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمی‌دید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود که قدرت برخورد را از او گرفت.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خواستگاری
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:17 عصر
  • بنام خدا

    مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود. در سال 1359، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود. مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است. آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند. بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.  یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.» فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد. من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم. در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»

    وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم. بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند. پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند. در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.»

    برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.  دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟» در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»

    در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»

    گفتم: «بفرمایید!»

    گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»

    با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»

    گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.» من هم پذیرفتم.

    قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»

    دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!» وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛«به شهرستان پاوه»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اولین نگاه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:16 عصر
  • بنام خدا

    اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد. محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد. روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همت ما
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 4:15 عصر
  • بنام خدا

    یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود  ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی  ، حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند . دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ گرفته است .

                                  ******************************

    مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها . 

                             ************************************

    خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین ( ع ) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود  ..

     نقل از همسر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 208637
    بازدید امروز : 30
    بازدید دیروز : 9
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........