بنام خدا
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میکرد طوری رفتار کند که به دیگران خوش بگذرد. بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یک سفر کوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم، به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند. وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانمها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، کردی یا قمشهای بخوانم!» او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یک جمله کوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد. یک روز که از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی میبارید. وقتی در خانه را باز کردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همانطور که زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی که اورکتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!» با این جمله، متوجه شدم که او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی کردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»* خواهر شهید
بنام خدا
اولین دیدار همت با حضرت امام(ره)، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه را راهاندازی کرده بود و از اینکه میتوانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام(ره) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار سرمست بود. خودش میگفت: «خیلی منقلب شدهام،» پرسیدم: «آنجا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من کشید. در آن لحظه که امام این کار را کرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد که تا زندهام فراموش نخواهم کرد.»
او قبلاً هم امام(ره) را دیده بود. اولین روزی که ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشتزهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آنبار با این بار تفاوتهای بسیاری داشت. نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته کرده بود که دیگر در قفس تنش نمیگنجید و چنین شد که عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانهاش او را همراهی میکرد.* ولی الله همت
بسم رب الشهدا و الصالحین
السلام علیک یا جندالله
خاطره ۱
هر وقت با او از ازدواج صحبت میکردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فکر میکردیم شوخی میکند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که میگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
خاطره ۲
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران، کاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود. ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
خاطره ۳
محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد. ماه مبارک رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد کسانیکه روزه میگیرند میتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش میداد.
شادی روح شهدا صلوات بفرست
بنام خدا
همت کسانی را که اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست میداشت و از کسانی که فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی میشدند، بیزار بود. در آن دوران، یک نفر بود که خودش را مبارز میدانست. حتی در ابتدا همت با او همکاری میکرد. او شخصی بود که فقط شعار میداد و هر کجا که میدید خطری متوجهاش نیست، صحبت میکرد، فریاد میزد و شعار میداد ولی تا بوی خطر به مشامش میرسید، صدایش درنمیآمد. بعد از اینکه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین کشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود میکرد که گویی تمام این کارها را انجام داده است. مردم که از باطن او خبر نداشتند، گمان میکردند که فرد مخلص و متعهدی است. یک بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامهریزی کرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریبکارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام کرد که فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت کرد.»
آن شخص گفت: «خطرناک است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر میترسی، میتوانی بروی خانه، کنار خانوادهات و همانجا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب سنگ از میدان دور کنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بکشانند. بعد از اینکه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی که جرأت مبارزه نداری. این مردم که از هیچ چیز نمیترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد میزنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چکار کردهای.»
همت گفت: «هیچی! فقط کاری کردیم که دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»* ولی الله همت
بنام خدا
دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چارهای برای سرکوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر میشدند. رژیم، نیروهای کمکی به شهر اعزام کرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مرکز شهر مستقر شده بودند تا امکان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب کنند. در این میان، همت که فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت. آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت کننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر کرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فکر چارهای برای راندن سربازان بودند. اسلحهای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده کنند: «قلاب سنگ».
سریع دست به کار شدند. در مدت یکی دو ساعت، در دست هر کدام یک قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچهها هر یک به سمتی روانه شدند. لحظاتی بعد، باران سنگ بود که از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان که فکر این را نکرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی کردند ولی فایدهای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران که شرایط را برای حضور مناسب نمیدیدند، شروع به عقب نشینی کردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یکپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود که لبخند رضایت را بر لبان همت مینشاند.* ولی الله همت
بنام خدا
یکی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثهای بود که در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یکی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر کجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهرکنندگان با مأموران درگیر میشوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد میزد و شعار میداد. غضنفری نیز در کنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت کرد، کنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهرهاش دگرگون بود. با همیشه فرق میکرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش ترکید؛ همانجا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این که دیگر اینقدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «کسی که وارد این کارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچکدام از اینها هم نمیترسم. ناراحتی من از این است که چرا باید یک نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر میکرد مأموران میخواستهاند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است؛ و از این که او سالم مانده و شهید نشده، رنج میبرد. کسی چه میداند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.* ولی الله همت
بنام خدا
یکی از کارهای مهمی که قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون کردن مجسمه شاه در میدان شهر بود. آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دستههای سینهزنی راه افتاده بودند و عزاداری میکردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامهریزی کرده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بکشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب میکردند ولی این بار قضیه فرق میکرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حرکت کرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت میکرد. همه را جمع کرد و گفت که باید مجسمه را پایین بکشیم. ابتدا یک نفر بالا رفت و سعی کرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محکم بود، نتوانست این کار را انجام دهد. سپس عدهای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون کنند، ولی باز هم فایدهای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند. آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به کمک آنها سعی کردند تا مجسمه را پایین بکشند، تا این که بالاخره موفق شدند. با پایین آمدن مجسمه، مردم یکباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تکههایی تبدیل شد که در دستهای مردم جابجا میشد. هر کس تکهای برمیداشت و روی دست میگرفت و در حالی که شعار میداد، به راه میافتاد. این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیک شدن انقلاب را حس کنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا کنند. همه اینها مدیون فعالیت بیوقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود.* ولیالله همت
بنام خدا
در مدتی که همت در مدارس تدریس میکرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه میداد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانشآموزان، معلمان و…
یکی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت که ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد کرد و این موجب شد تا کسانی که پای صحبت او نشسته بودند، یکی یکی از ترس متفرق شوند. تا اینکه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است که می خواهند بریزند و او را دستگیر کنند. تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. اینبار هم با زیرکی تمام سعی کرد تا از چنگالشان فرار کند. به همین خاطر، قبل از این که مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلکه گریخت. مأموران پس از آنکه متوجه فرار او شدند، تعقیبش کردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت . در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب کردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت، دیدند که باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت.* ولیالله همت
بنام خدا
ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها و اعلامیههای جدید حضرت امام(ره) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد. در خانه قدیمی ما سردابهای بود که از آن استفاده نمیکردیم. ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی میکرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع کند.
یک بار که به قم رفته بود، با یک گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلکه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده میشود، پاسبانهایی که آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میکنند. در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود که دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید،
گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب کوچه باشید ببینید چه خبر است.»
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان کرده است.پرسیدم: «چه کار کردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم کردند.»
گفتم: «حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار پشتی بروم.»
او را از دیوار رد کردم. گونی را که آویزان کرده بود، برداشت و فرار کرد.
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز کردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید که خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش کردهایم. بگو کجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از کجا بدانم کجا مخفی شده. میبینید که اینجا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»
پاسبانها شروع به جستجو کردند. تمام خانه را زیر و رو کردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نکردند. ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی کرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این که به خانه آمد، در حالی که تمام اعلامیهها را بین مردم پخش کرده بود.* پدر شهید
بنام خدا
در سال 1354 به خدمت سربازی رفت. به گفته خودش، این دوران یکی از تلخ ترین ایام زندگانی اوست. ولی با این همه، هرگز دست از کارهای خود برنداشت و همچنان این دوران سخت را با قدرت و ایمان پشت سرگذاشت. او در سختترین شرایط نیز سعی کرد تا لطمهای به عقاید و ایمانش وارد نشود. این راه و رویه را در طول سربازی به دیگران هم منتقل میکرد و به این وسیله اطرافیان را تحت تاثیر قرار میداد.
سال اول را در «لشکرک» تهران گذراند و سال بعد به «توپخانه اصفهان» منتقل شد. در آنجا حاجی و هشت نفر دیگر از سربازان را در آشپزخانه پادگان به کار گرفتند.
در آن زمان، سرلشکر «ناجی» که بعدها فرماندار نظامی اصفهان شد، فرمانده پادگان بود؛ آدمی رذل و پست که به ظالمی و بیدینی معروف بود.
در همان سال، وقتی ماه مبارک رمضان فرا رسید، محمدابراهیم با بقیه بچهها صحبت کرد تا برای سحری سایر سربازان غذا درست کنند. به همه خبر دادند که هرکس میخواهد روزه بگیرد، برایش سحری و افطاری درست میکنیم. سربازان هم با شنیدن این خبر خوشحال شدند و عده زیادی با آغاز ماه مبارک رمضان روزه گرفتند.
چند روزی نگذشته بود که خبر به «ناجی» رسید. او که عصبانی شده بود، به پادگان آمد و پس از تحقیق و بررسی فهمید که همه این قضایا زیر سر همت است. ابتدا دستور داد تا او را بازداشت کنند. بعد تمام سربازان را در محوطه به خط کرد و یک سطل آب به دست یکی از آنها داد. دستور داد تا به سربازان آب بدهد. معلوم بود که هرکس از خوردن آب خودداری کند، چه عواقب شومی را باید تحمل کند.
به این ترتیب، همه سربازان را مجبور کرد تا روزههای خود را باطل کنند. وقتی همت متوجه قضیه شد، ناراحت و عصبانی شد. در واقع میدید که همه زحماتش به هدر رفته است. همانجا تصمیم گرفت بلایی بر سر ناجی بیاورد و دیگران را از شر او خلاص کند.
وقتی آزاد شد و از بازداشتگاه بیرون آمد، تصمیم خود را با دیگران در میان گذاشت. همگی مشغول کار شدند. آشپزخانه را تمیز کردند و کف آن را شسته و بعد مقداری روغن رویش ریختند، ظاهراً همه چیز مرتب بود.
وقتی ناجی برای بازرسی شبانه به آشپزخانه آمد، غافل از همه چیز، طبق معمول همیشه، محکم و باغرور وارد آشپزخانه شد. درست در همان لحظه، روی روغنها سرخورد و روی زمین افتاد؛ به طوری که نتوانست از جایش بلند شود و همراهانش مجبور شدند او را به بیمارستان برسانند.
ضربه آن قدر سنگین بود که ناجی به این زودیها نمیتوانست از بیمارستان مرخص شود. همت هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، به دیگران خبر مصدومیت ناجی را داد.
و به این ترتیب، دوباره برنامه افطاری و سحری از سرگرفته شد و سربازان با خیال راحت، ماه مبارک رمضان را روزه گرفتند.
* پدرشهید