سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه مجادله به باطلش فراوان شود، کوری اش از حقیقت ماندگار شود . [امام علی علیه السلام]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
تا وقتی که خونم ریخته شود!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 1:49 عصر
  • بنام خدا

    زمان انقلاب، همّت خودش در تظاهرات، جلو همه حرکت می کرد؛ دانش آموزان را هم دنبال خودش به تظاهرات می کشید. مادرش نگران او بود. به او می گفت،: «تاکی می خواهی به تظاهرات بروی؟»

    ـ « تا وقتی که خونم به زمین ریخته شود!»

    یکی از روزها که پس از تظاهرات، مجسّمه شاه را پایین آوردند، یکی از بچّه‌ها شهید شده بود و همّت خیلی ناراحت شده بود. کنار ایوان ایستاده بود و همین طور گریه می کرد. قلب رئوف و مهربانی داشت.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    گونی بزرگ اعلامیه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:14 عصر
  • بنام خدا

    ابراهیم در جریان انقلاب خیلی فعالیت می کرد. یک دفعه به قم رفته و تعدادی نوار و اعلامیه های امام (ره) را در یک کیسه گونی بزرگ ریخته و با خودش آورده بود. وقتی در «شهرضا» از اتوبوس پیاده شده بود،‌نیروهای نظامی رژیم شاه، به او و آن گونی بزرگ (که اندازه هیکل خودش بود) مشکوک شده و او را دنبال کرده بودند. با عجله خودش را به خانه رساند و داخل شد. گفتم: «چه شده؟»

    گفت:«شما برو از پشت بام نگاه کن ببین توی کوچه خبری هست یا نه؟»

    رفتم و دیدم چند نفر مسلّح در کوچه ایستاده اند. آمدم و به او گفتم. آرام و آهسته خودش را به پشت بام رساند و از آنجا فرار کرد و دست مأموران شاه به او نرسید.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    اعلامیه جدید امام
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:13 عصر
  • بنام خدا

    ما در زمان انقلاب، هم معلّم بودیم و هم دانشجوی رشته بهداشت. من و همّت همکلاسی بودیم و در وقتهای بیکاری، به خارج از شهر می رفتیم و با هم درس می خواندیم. همیشه پیش از این که درس را شروع کنیم، همّت یکی از اعلامیه های جدید حضرت امام (ره) را در می آورد و چند دقیقه آن را می‌خواندیم و درباره آن صحبت می کردیم و بعد به درس می پرداختیم.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همه با خیال راحت روزه گرفتند !
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:12 عصر
  • بنام خدا

    ابراهیم در سال 1352 ( چند سال پیش از پیروزی انقلاب) به سربازی رفته بود. قسمت بیشتر دوران سربازی را در لشگر توپخانه اصفهان گذرانیده بود، «سرلشگر ناجی» ـ که از افراد خائن به مملکت بود و پس از انقلاب اعدام شدـ در آن زمان فرمانده این لشگر بود. مسؤولیت آشپزخانه لشگر را به عهده‌ابراهیم گذاشتند. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان فرا رسید. او به سربازان پیغام داد که هر کس روزه می گیرد، می تواند هنگام سحر به آشپزخانه مراجعه کند و سحری بگیرد. سرلشگر ناجی از این موضوع باخبر و عصبانی شد و پرسید: «چه کسی سربازان را دعوت به روزه گرفتن کرد‌ه‌است؟»

    به او گفتند: « محمّد ابراهیم همّت، مسؤول آشپزخانه!»

    سرلشگر ناجی، همّت را احضار کرد و با عصبانیت از او پرسید: «تو به چه حقّی به سربازان گفته‌ای که روزه بگیرند و به آنان سحری داده ای؟» بعد هم دستور داد تا همه سربازان در یک صف بایستند و به همه آنان آب بدهند تا اگر کسی روزه گرفته است، روزه اش باطل شود. همّت به دوستانش گفت: «اگر با تیر به مغزم می زدند، بهتر از این بود که ببینم چطور حرمت دستور خدا شکسته می‌شود!»

    همّت منتظر فرصتی بود تا این عمل ناشایست ناجی را تلافی کند. یک روز باخبر شد که ناجی قصد دارد سرزده به آشپزخانه بیاید و هنگام سحر آنان را غافلگیر کند. همت به چند نفر از سربازان گفت که کف آشپزخانه را خوب بشویند و بعد، یک قوطی روغن کف آشپزخانه بمالند و روی آنها هم کف صابون بریزند تا کف آشپزخانه لغزنده شود و وقتی ناجی برای سرکشی می آید، زمین بخورد! همّت آرزو کرد ناجی آن چنان محکم به زمین بخورد که تا پایان ماه مبارک رمضان در بیمارستان بماند.

    سحرگاه آن روز، ناجی بدون اطلاع قبلی وارد آشپزخانه شد و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که لیز خورد و به زمین افتاد! او آن چنان محکم به زمین خورد که صدای استخوانهایش در فضای آشپزخانه پیچید و داد و فریادش بلند شد. او را به بیمارستان انتقال دادند و تا پایان ماه مبارک رمضان در بیمارستان ماند. پس از آن روز سربازان با خیال راحت روزه گرفتند!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    کتاب نوشته شاه را نخوانیم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:12 عصر
  • بنام خدا

    من و همّت همکلاسی بودیم. در همان سالهای پیش از پیروزی انقلاب که ما به دبیرستان می‌رفتیم، ایشان با مسائل سیاسی آشنا بود. وقتی کلاس دوم دبیرستان بودیم، یک روز از جنگ اعراب و اسرائیل صحبت شد. همّت حدود نیم ساعت درباره مسأله فلسطین و اسرائیل صحبت و بحث کرد و ما متوجه شدیم که ایشان چقدر از مسائل روز آگاه است.

    یک روز دیگر ـ وقتی که کلاس سوم دبیرستان بودیم ـ همّت با شجاعت تمام، درباره شاه صحبت کرد. آن وقتها شاه کتابی به نام «انقلاب سفید» نوشته بود و ما مجبور بودیم در مدرسه این کتاب را بخوانیم. دبیر درس «انقلاب سفید» آقای «حسینی» بود که خودش هم نسبت به این کتاب بی‌علاقه بود. یک روز همّت با آقای حسینی درباره این کتاب بحث کرد و همه بچه های کلاس هم نظرشان این بود که «انقلاب سفید» خوانده نشود.

    شهید همّت در دوران تحصیل یک دانش آموز فعال و با فکر بود و هر مسأله ای که پیش می آمد، ایشان هم فعالانه بحث می کرد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    معرفی کتاب ۲
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:10 عصر
  • بنام خدا

    نام کتاب :

      به مجنون گفتم زنده بمان

    کتاب سوم . همت

    ویژه ی جوانان و بزرگسالان

    بازنویسی متن : فرهاد خضری

    ناشر : روایت فتح

    طراح جلد : سید شهاب الدین طباطبایی

    لیتوگرافی : مقدم

    چاپ : شمشاد

    نظارت : جابر شوقی

    قیمت : ۱۵۰۰۰ ریال

    تعداد صفحه : ۲۵۹

    موضوع : زندگینامه و مجموعه ی بسیار زیبا و خواندنی خاطرات سردار فاتح خیبر شهید محمد ابراهیم همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    هدیه حضرت زهرا (سلام الله علیها)
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:10 عصر
  • بنام خدا

    اوایل پاییز سال 1333 هجری شمسی بود که تصمیم گرفتیم به کربلا و زیارت امام حسین (علیه السلام) برویم. آن روزها مسافرت رفتن، به راحتی حالا نبود، نه اتوبوس ها وضع خوبی داشتند و نه جاده ها. خلاصه پس از چند روز تحمل سختی، به نزدیکی کربلا رسیدیم. آن روزها من باردار بودم و چند ماه تا تولّد فرزندم باقی مانده بود. کم‌کم حالم به هم خورد و وقتی که کربلا رسیدیم، من دیگر از حال رفته بودم. یک وقت به خود آمدم و دیدم یک پزشک عراقی بالای سرم ایستاده است. پزشک مرا معاینه کرد و گفت که بچّه ام از دنیا رفته است. نسخه ای گرفتیم و از بیمارستان به خانه آمدیم. خانه ای که کرایه کرده بودیم، نزدیک حرم امام حسین (علیه السّلام) بود. چند روز گوشه خانه افتاده بودم و روز به روز حالم بدتر می شد. عاقبت به همسرم گفتم: «من این همه راه را برای زیارت سیدالشّهدا (علیه السّلام) آمده ام؛ اگر قرار است بچّه‌ام بمیرد، زنده ماندن خودم چه اهمیتی دارد؟ مرا به حرم حضرت سیدالشهدا ببر!»

    بعد از ظهر به حرم امام حسین (علیه السّلام) رفتیم و بین شش گوشه مزار حضرت علی اکبر (علیه‌السّلام) و امام حسین (علیه السّلام) نشستم و مشغول گفت و گو با امام (علیه السّلام) شدم. دلم گرفته بود و این درد دل گفتن اندکی از غم و اندوهم را کم می کرد. مدتی بعد، همسرم آمد و گفت: « برویم!»

    گفتم:« من نمی آیم. می خواهم با آقا درد دل کنم.»

    همین طور که دعا می خواندم و اشک می ریختم، خوابم گرفت. همان طور نشسته خوابم برد و در عالم خواب، بانوی با وقار و محترمی را دیدم که پسری در دست داشت. به من نزدیک شد؛ پسر را در دستانم گذشت و به من فهماند که: «نام او را ابراهیم بگذارید!»

    من خوشحال شدم و از خواب پریدم. اشک چشمانم را پر کرد. مشغول گریه کردن بودم که همسرم آمد و گفت: «برویم!» خودم بلند شدم و پیاده عازم خانه شدیم. همسرم از سلامت من تعجب کرد. خوابی که دیده بودم، برای او تعریف کردم و گفتم که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) پسرمان را به ما برگرداند و گفتم که او هدیه حضرت زهرا (سلام الله علیها) است.

    فردای آن روز دوباره به بیمارستان رفتیم. پزشک مرا معاینه کرد و از سلامت خودم و زنده بودن فرزندم تعجّب کرد. او گفت: «این یک معجزه است!»

    چندی بعد به ایران برگشتیم و دوازدهم فروردین ماه 1334 پسرمان به دنیا آمد. نام او را گذاشتیم: «محمّد ابراهیم». محمّد ابراهیم پیش از به دنیا آمدن، کربلا را زیارت کرده بود. از همان ابتدا، خداوند، نام او را جزو زائران حرم سیدالشّهدا (علیه السّلام ) ثبت کرده بود.

     

    فصل اول کتاب ستاره ای در زمین *


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ذوالفقاری دست حیدر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:9 عصر
  • بنام خدا

    «حاج ابراهیم همت» مرد جنگ

    مرد ایثارو شرف مرد تفنگ

    زاهد شب شیر خیبر بوده است

    ذوالفقاری دست حیدر بوده است

    بادگر با دلباختگان همراه بود

    آن کبوتر عاشق پرواز بود

    جز هوای عاشقی در سر نداشت

    نخل سبزی بود اما سر نداشت

    تا ندای هل من ناصر را شنید

    در میان جبهه فریادی کشید

    حمله را با نام حق آغاز کرد

    راه را تا کوی جانان باز کرد

    جز شهادت مقصدی دیگر نداشت

    هجرتش را هیچکس باور نداشت

    * شعر از یکی از یاران همراه .با کمال تشکر از ایشان.اجرتان با سیدالشهدا .التماس دعا


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    معرفی کتاب ۱
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:9 عصر
  • بنام خدا

    کتاب :

          ستاره ای در زمین

    مجموعه خاطرات سرداران ـ ویژه نوجوانان (7)

    خاطراتی از سردار سر لشگر پاسدار شهید حاج محمد ابراهیم همت

    چاپ سوم

    دکتر محسن پرویز  

    ویراستار : حسن یونسی

    طراح جلد : م ـ مهاجر

    ناشر : کنگره بزرگداشت سرداران شهید سپاه و 36 هزار شهید استان تهران ـ کمیته انتشارات

    حروف چینی : حمید

    لیتو گرافی ، چاپ و صحافی : شرکت سهامی افست (سهامی عام)

    قیمت : 4950 ریال

    تعداد صفحه : 239

    موضوع : خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    رؤیای صادق
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:8 عصر
  • بنام خدا

    ..

    چند وقتی بود که از او خبری نداشتیم. تلفن هم نزده بود. نگران بودم. از همان لحظه آخرین خداحافظی‌اش، حالم دگرگون شده بود: قرآنی که از جیب درآورد و به من داد. نگاهی که نیمه راه به من انداخت، حالتی که پیدا کرده بود و خداحافظی بی‌سابقه‌ای که آن روز کرده بود، همه و همه توی دلم را خالی کرده بود. حالا هم که از او خبری نداشتیم.

    مدتی بود که می‌دیدم افراد مختلفی توی محل، مقابل خانه‌مان، رفت و آمد می‌کنند. رفت و آمدی که غیرعادی به نظر می‌آمد. عده زیادی می‌آمدند و می‌رفتند و نگاههای غریبی به خانه ما می‌انداختند.

    بعدازظهر بود که دیدم حبیب‌الله سرزده و با عجله وارد خانه شد. پرسیدم: «چی شده؟»

    گفت: «هیچی ننه، مسأله خاصی نیست.»

    گفتم: «این رفت و آمدهای توی محله برای چیست؟»

    گفت: «مردم می‌روند و می‌آیند، مگر باید حتماً اتفاقی افتاده باشد.»

    گفتم: «چرا زیادتر از همیشه و چرا بیشتر مقابل خانه ما؟»

    دیدم چیزی نمی‌گوید، انگار حرفی نمی‌توانست بزند. دلم گواهی می‌داد که اتفاقی افتاده. قسمشان دادم و گفتم: «تو را به خدا بگویید چی شده، اتفاقی برای برادرت افتاده؟»

    دیدم چهره‌اش تغییر کرد و گفت: «بنشین تا برایت بگویم.»

    گفتم: «بگو.»

    گفت: «دیشب خواب خیلی خوبی دیده‌ام.»

    پرسیدم: «چه خوابی؟»

    گفت: «خواب خانم حضرت زهرا(س) را، راجع به شما بود. خانم در خواب به من گفتند که شما خیلی پیش خدا اجر داری.»

    گفتم: «یعنی چه؟»

    گفت: «ننه، حاجی شهید شده.»

    وقتی حبیب‌الله این جمله را گفت، دیگر چیزی نفهمیدم. مدتی بعد که حالم بهتر شد، دیدم خانه و محله شلوغ شده است. فهمیدم که همه آن رفت و آمدها و شلوغی محله برای چه بود. خبر شهادت حاجی رسیده بود.

    * مادر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204672
    بازدید امروز : 20
    بازدید دیروز : 20
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........