سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیک ترین خویشاوندی ها، دوستی دل هاست . [امام علی علیه السلام]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
سدی از بسیجی‌ها
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:1 عصر
  • بنام خدا

    ..

    در عملیات خیبر، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نیروها را هدایت می‌کرد. بعد از این ‌که بچه‌ها از نقطه رهایی حرکت کردند و درگیری آغاز شد، دشمن آتش سنگینی روی سر ما ریخت. زیر باران گلوله و خمپاره، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناک بود. رفتم پیش او و گفتم: «حاج آقا! این‌جا امن نیست. بهتر است به عقب بروی و نیروها را از آن‌جا هدایت کنی.»

    گفت: «نه، من باید همین‌جا نزدیک بچه‌ها باشم.»

    همیشه همین‌طور بود. می‌خواست نزدیک رزمندگان باشد و از آن‌جا عملیات را فرماندهی کند. هرچه اصرار و خواهش و تمنا کردم، راضی نشد و قبول نکرد. آخر سر گفتم: «لااقل بیا داخل سنگر.»

    گفت: «نمی‌توانم، من باید با چشم خودم ببینم که در منطقه چه می‌گذرد.»

    گفتم: «ما این‌جا هستیم و همه‌چیز را گزارش می‌کنیم. بهتر است که به قرارگاه بروی. یک فرمانده در رده شما با مسؤولیتی که دارد، لازم نیست که در خط مقدم بماند. با بی سیم هم می‌توانی نیروها را هدایت کنی.»

    گفت: «من هم مثل بقیه. مگر فرمانده خونش از دیگران رنگین ‌تر است؟ اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، این‌جا و آن‌جا ندارد.»

    دیدم فایده‌ای ندارد و زیر بار نمی‌رود.

    عده‌ای از بسیجی‌ها شاهد ماجرا بودند و دیدند که حاج همت راضی نمی‌شود خط را ترک کند و به قرارگاه برگردد. تصمیم گرفتند دور او حلقه بزنند و یک دیوار تشکیل بدهند تا از اصابت تیر و ترکش به او جلوگیری کنند. ولی باز هم قبول نکرد.

    سرانجام یک نفر بر آوردیم تا حاجی داخل آن برود و خطر کمتر شود. ولی دوباره این خواسته را رد کرد و فقط به دلیل این ‌که بیشتر اصرار نکنیم، رفت کنار نفربر ایستاد و از همان‌جا عملیات را هدایت کرد.

    * شهید حاج عباس کریمی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    در بالای خاکریز
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 6:0 عصر
  • بنام خدا

    ..

    در خط مقدم طلائیه، بچه‌های گردان به شدت درگیر بودند. نزدیکیهای صبح قرار شد نیروهای باقیمانده عقب‌نشینی کنند تا دوباره سازمان دهی شوند.

    عقب ‌نشینی می‌بایست در نهایت آرامش و بااحتیاط کامل صورت می‌گرفت تا هم تجهیزات و وسایل، و هم شهدا و مجروحین به عقب انتقال پیدا کنند. وجود موانع و میادین مین در پشت سر نیروها مشکل‌آفرین بود و اگر کسی بی‌احتیاطی می‌کرد، ممکن بود که نیروها روی مین بروند.

    حاج همت روی یک خاکریز ایستاده بود و بی سیم ‌چی‌ها اطرافش را گرفته بودند. آتش دشمن آن‌قدر سنگین بود که منطقه یکپارچه تیر و ترکش شده بود. به قدری توپ و خمپاره منفجر می‌شد که زمین مدام می‌لرزید. کسی نمی‌توانست لحظه‌ای بایستد و سربلند کند، ولی حاج همت به راحتی ایستاده بود و با بی سیم صحبت می‌کرد.

    برای یک لحظه احساس کردم که خمپاره‌ای دارد نزدیک حاجی فرود می‌آید. به عجله خودم را روی او انداختم و با هم غلت خوردیم و افتادیم پایین خاکریز. طوری ‌که او نمی‌توانست نفس بکشد. ولی حاج همت آرام بلند شد و بدون این ‌که حرفی بزند، هدایت نیروها را ادامه داد.

    بچه‌ها در حالی ‌که مجروحین و شهدا را حمل می‌کردند، از مقابل ما رد می‌شدند تا به عقب بروند. شرایط سختی بود. حاج همت ایستاده بود و بچه‌ها را تماشا می‌کرد. به چشمانش نگاه کردم. دیدم سعی می‌کند اشکهایش جاری نشود. می‌خواست خودش را مقابل نیروها خونسرد نشان دهد.

    همه چیز را می‌شد از چشمانش خواند. احساس کردم که حاج همت دارد ذوب می‌شود و از ته دل می‌خواهد که خداوند شهادت را نصیبش کند.

    که سرانجام هم چنین شد و او در همان عملیات به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

    غلامرضا جلالی *


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بار سفر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:59 عصر
  • بنام خدا

    ..

    تازه از خط برگشته بود. دیدم ناراحت و گرفته است. می‌دانستم که همراه چند نفر توی خط بوده‌اند که خمپاره‌ای کنارشان می‌خورد و او آسیبی نمی‌بیند؛ در صورتی که آن چهار نفر مجروح و زخمی شده بودند. پرسیدم: «چی شده حاجی، چرا ناراحتی؟ احساس می‌کنم حاج همت چند روز قبل نیستی؟»

    انگار حرف درون سینه‌اش انباشته شده بود. منتظر فرصتی بود تا کسی را پیدا کند و برایش درددل کند. دست مرا گرفت و با هم حرکت کردیم. کمی که از قرارگاه تاکتیکی دور شدیم، گوشه خلوتی روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم. گفتم: «چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم.»

    نفس عمیقی کشید. احساس کردم که از ته دل آه می‌کشد. در حالی که از ناراحتی مشت گره شده‌اش را محکم به زمین می‌کوبید، گفت: «این آخرین عملیاتی است که دارم می‌جنگم.» گفتم: «حاجی، این چه حرفی است که می‌زنی. هرکس چنین چیزی بگوید، خودت سفارش می‌کنی که نگو. می‌گویی ان‌شاءالله زنده باشی و بتوانی بیشتر خدمت کنی. حالا خودت این حرفها را می‌زنی؟»

    گفت: «نه، من مطمئن هستم، این عملیات، آخرین عملیات من است.»

    حجت‌الاسلام پروازی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    روزهای آخر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:58 عصر
  • بنام خدا

    ..

    در لحظات آخری که به جزیره رفت، مردی بود که از تمام دنیا بریده بود و می‌جنگید. در آن ده شبی که آن‌جا بودم، نه صبح خوابید و نه شب. بی‌خوابیهای طولانی که هر مردی را از پا درمی‌آورد. میل به غذا نداشت و چیزی نمی‌خورد.

    لشکر در حال نقل و انتقال بود و حاجی داشت برای بچه‌های لشکر موقعیت و وضعیت منطقه را توجیه می‌کرد. احساس کردم ضعف تمام وجودش را گرفته است.

    یکدفعه زانوهایش لرزید. دستش را به دیواره سنگر گرفت. نتوانست بایستد، آهسته روی زمین نشست. معلوم بود که به زور خودش را سرپا نگه داشته است. دکتر را خبر کردیم. پس از معاینه گفت: «به خاطر بی‌خوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده و حتماً باید استراحت کند.»

    قبول نکرد و هرچه اصرار کردیم، نپذیرفت. فقط اجازه داد یک سرم به دستش وصل کنند.

    در همان حال عملیات را هدایت کرد. یک لحظه با بی سیم صحبت می‌کرد، یک لحظه فرماندهان گردانها را توجیه می کرد، نقشه هم روی زمین پهن بود و آن را برای اطرافیان توضیح می‌داد.

    آخرین باری که او را دیدم، شب بود. داشت با حاج آقا پروازی صحبت می‌کرد.

    حالات و رفتارش نشان می داد که دیگر ماندنی نیست. اطمینان داشتم که این دفعه دیگر برنمی‌گردد.

    * غلامرضا جلالی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سومین روز
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:56 عصر
  • بنام خدا

    ..

    سه روز از عملیات خیبر می‌گذشت. در این سه روز، حاج همت نه لحظه‌ای استراحت کرد و نه غذای درست و حسابی خورد.

    روز سوم، برای کاری به عقب آمده بود. ظهر شد. نماز اول را به امامت او خواندیم ولی قبل از این‌که نماز دوم را شروع کنیم، یکی از برادران روحانی وارد شد. حاج همت از جایش بلند شد و به آن برادر گفت: «حاج آقا! شما بفرمایید جلو.»

    برادر روحانی اصرار کرد و گفت: «شما نماز اول را خوانده‌اید، دومی را هم بخوانید.»

    حاج همت قبول نکرد و نماز دوم را به امامت برادر روحانی خواندیم.

    بعد از نماز، امام جماعت گفت: «حالا که فرصتی دست داده، چند کلمه‌ای صحبت کنم و بعد ناهار بخورید. دو مسأله بیشتر نمی‌گویم…» در حال گفتن مسأله دوم بود که حاج همت غش کرد. دورش جمع شدیم. دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. بلندش کردیم، ولی از شدت ضعف نمی‌توانست بایستد. با کمک دیگران او را به بهداری منتقل کردیم. دکتر او را معاینه کرد و گفت: «آن‌قدر غذا نخورده و بی‌خوابی کشیده که بدن ضعیف شده، باید حتماً استراحت کند.»

    چشمان حاج همت از بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود. آن‌قدر بی‌حال بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. دکتر دستور داد تا به او سرم وصل کنند.

    حال حاج همت بهتر شد. تا چشمانش را باز کرد و دید در بهداری است، یکدفعه از جا بلند شد. سریع رفتیم جلو که نگذاریم بلند شود، ولی قبول نکرد.

    گفتیم: «حاجی، الآن نمی‌شود بروی، یک مقدار استراحت کن تا بعد.»

    گفت: «نه، حتماً باید بروم.»

    سرم را از دستش کشیدند و دوباره راهی شد.

    نیکجه فراهانی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمان رهبر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:56 عصر
  • بنام خدا

    ..

    عملیات خیبر بود. من در منطقه همراه با حاج همت بودم. او مدتی مرا تنها گذاشت و خودش با موتور برای شناسایی رفت تا پیش از این ‌که نیروها وارد خط شوند از نزدیک همه‌جا را خوب ببیند. وقتی بعد از یک ساعت برگشت، گفت: «شیبانی! بلند شو برگردیم دوکوهه تا برای دریادلان صحبت کنیم و ان‌شاءالله گردانها را به طرف جزیره حرکت دهیم.»

    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در بین راه، به یکی از برادران مسؤول برخوردیم. او آرام با حاج همت مشغول صحبت شد. پس از صحبت، حاج همت با عجله به طرف من آمد و گفت: «تصمیم عوض شد. دوکوهه نمی‌رویم، به مقر برمی‌گردیم.»

    به طرف مقر حرکت کردیم. در آن‌جا، تعدادی از فرماندهان دیگر هم حضور داشتند. برایم ایجاد سؤال شده بود که چه اتفاقی افتاده. حاج همت چه خبری شنیده که این‌قدر با عجله و بی‌تاب می‌خواهد خودش را به مقر برساند.

    داخل مقر از او پرسیدم: «حاجی، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»

    با حالت عجیبی که قابل توصیف نیست، گفت: «شیبانی! امام پیام داده‌اند. فرموده‌اند جزیره مجنون باید حفظ شود.»

    دایم با دست به پیشانی‌اش می‌زد و این جمله را تکرار می‌کرد: «امام پیام داده‌اند،… امام فرمان داده‌اند…»

    از عشق و علاقه فراوان او به امام(ره) خبر داشتم ولی تا آن لحظه چنین صحنه‌ای ندیده بودم. او در امام(ره) ذوب شده بود. به همین‌خاطر، وقتی پیام را شنید، گفت: باید سریع خود را به دوکوهه برسانم تا چند گردان به منطقه اعزام کنم.

    حالت حاج همت در آن لحظه حساس قابل وصف نیست. فقط می‌توانم بگویم که وقتی پیام امام(ره) را شنید، سراز پا نمی‌شناخت. خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت، از حرکت و جنب و جوش باز نایستاد.

    برادر شیبانی *


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    کفشهای کهنه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:53 عصر
  • بنام خدا

    یک ‌بار برای دیدن او به جنوب رفتیم. در اندیمشک بودیم و او هر وقت فرصت می‌کرد، سری به ما می‌زد.

    یک روز صبح زود که می‌خواست به دوکوهه برود، گفتم: «من هم می‌آیم.»

    قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی به دوکوهه رسیدیم، هنوز آفتاب نزده بود. عده‌ای بسیجی تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاکها نماز می‌خواندند. حاجی با دیدن وضعیت این بچه‌ها ناراحت شد. به آقای عبادیان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنید که بچه‌ها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟»

    آقای عبادیان گفت: «راستش بودجه نداریم.»

    حاجی گفت: «همین الآن می‌روم امکانات و بودجه برایتان فراهم می‌کنم تا شما حسینیه‌ای درست کنید.»

    عبادیان گفت: «خودمان یک‌جور درستش می‌کنیم.»

    با حاجی رفتیم انبار تدارکات. توی انبار پر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره است و توی هر لنگه‌اش پر از خاک است. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت می‌کند، یک جفت کفش سالم بگیر.»

    گفت: «این‌طوری راحت ‌ترم، همین کفشها خوبست.»

    رفتم پیش آقای عبادیان و گفتم: «این همه کفش این‌جا دارید، خوب یک جفتش را به حاجی بدهید.»

    او گفت: «این انبار زیر نظر حاجی است، همه اینها متعلق به اوست ولی خودش نمی‌خواهد.»

    گفتم: «یک جفت کفش بده می‌برم.»

    گفت: «اشکالی نداره، ولی می‌دانم که او نمی‌پوشد.»

    کفشها را گرفتم آوردم پیش حاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینداز و اینها را پاکن.»

    گفت: «این کفشها مال بسیجی‌ها است، مال من نیست.»

    گفتم: «مگر فرقی می‌کند، شما هم دارید می‌جنگید.»

    گفت: «من این‌طوری راحت‌ترم.»

    کفشها را دوباره به انبار برگردانم و به آقای عبادیان گفتم که حاجی قبول نکرد. گفت: «می‌دانستم که قبول نمی‌کند، خود ما قبلاً اصرار کرده‌ایم، اما فایده‌ای نداشته است.»

    گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری می‌کنم.»

    وقتی حاجی کارهایش را انجام داد، دوباره به خانه برگشتیم.

    مادرش کباب درست کرده بود. وقتی آورد، دیدم حاجی نمی‌خورد. پرسید: «چرا نمی‌خوری؟»

    گفت: «نمی‌توانم بخورم.»

    مادر گفت: «اگر گرسنه‌ات نیست، لااقل یکی دو لقمه بخور.»

    حاجی از گوشه اتاق به من اشاره کرد که به مادر بگو اصرار نکند. پرسیدم: «چرا نمی‌خوری؟»

    گفت: «الآن معلوم نیست بچه‌ها توی سنگر غذا دارند بخورند یا نه، آن‌وقت من چه‌طور بنشینم این‌جا و نان و کباب بخورم.»

    وقتی قضیه را فهمیدم، کاری کردم که دیگر حاج خانم اصرار نکند. حاجی کمی نشست و دوباره بلند شد که برود. گفتم: «من هم می‌آیم.»

    پرسید: «کجا؟»

    گفتم: «کار دارم، می‌خواهم چیزی بخرم.»

    با هم رفتیم و من یک جفت کفش فوتبال خارجی برای حاجی خریدم و گذاشتم توی ماشین. به حاجی گفتم: «آن کفشها را گفتی مال بسیجی‌هاست؛ اینها را دیگر من خریدم، پس می‌توانی بپوشی.»

    تشکر کرد و با هم راه افتادیم. می‌خواست به قرارگاه برود. وقتی داشتیم از پل کرخه عبور می‌کردیم، جلوی ایستگاه صلواتی، یک بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بود. حاجی نگه داشت و او را سوار کرد. پرسید: «این‌طرفها چه کار می‌کردی؟»

    بسیجی گفت: «کفشهایم پاره بود، آمده بودم این‌جا یک جفت کفش بگیرم اما قسمت نبود.»

    حاجی کفشهایی را که من خریده بودم برداشت، به آن بسیجی داد و گفت: «ببین اینها اندازه پایت است.»

    آن بسیجی کفشها را پوشید و گفت: «بله، خیلی خوبست.»

    حاجی گفت: «خب، اگر اندازه است، پس پا کن…»

    بسیجی در حالی‌که دست می‌کرد توی جیبش، گفت: «حالا پولش چقدر می‌شود؟»

    حاجی گفت: «هیچی، فقط به صاحبش دعا کن.»

    وقتی آن بسیجی از ماشین پیاده شد، رو کردم به حاجی و گفتم: «مگه من این کفشها را برای تو نخریدم.»

    گفت: «چرا!»

    گفتم: «پس چرا دادی به او.»

    گفت: «شما که دیدی نیاز داشت.»

    گفتم: «تو هم نیاز داشتی.»

    گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، می‌شوم بسیجی. آن وقت این کفشها به درد من می‌خورد. این‌جا من نیازی به آنها ندارم، بیشتر به درد بسیجی‌ها می‌خورد که توی منطقه هستند.

    * پدرشهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    به مانند همه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:52 عصر
  • بنام خدا

    در غرب کشور عملیاتی در پیش داشتیم. در هوای سرد کوهستان، قرار بود برای بچه‌ها اورکت بیاورند.

    قبل از عملیات، حاج همت برای نیروها سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی، عده‌ای گفتند: «این‌جا هوا سرد است، پس اورکتهایی که قرار بود بدهند، چه شد؟»

    حاج همت گفت: «ان‌شاءالله همین روزها می‌آورند. یک مقدار دیگر تحمل کنید، می‌رسد.»

    بعد از آن، جلسه‌ای داشتیم. در جلسه، یکی از برادران اورکتی برای حاج همت آورد. حاج همت گفت: «انگار اورکتها را آورده‌اند.»

    آن شخص گفت: «نه، این از همان تعداد کمی است که قبلاً داشتیم.»

    حاج همت گفت: «پس من نمی‌خواهم، باشد تا بعد.»

    گفتم: «خب، حالا که این هست، فعلاً بپوشید تا بعد برای بچه‌ها هم بیاورند.»

    گفت: «نه، تا زمانی که برای کلیه گردانها اورکت نیاورده‌اند، من هم نمی‌پوشم.»

    * حسین جعفری


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نیروهای اعزامی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:52 عصر
  • بنام خدا

    حاج همت با هرکسی به فراخور حال و روزش برخورد می‌کرد. مثلاً با روستایی ساده‌ای که بومی یک منطقه بود، یک‌جور صحبت می‌کرد و با آن جوان بسیجی که از تهران آمده بود، جور دیگر.

    یک ‌بار تعدادی نیرو به منطقه اعزام کرده بودند که همگی دانشجوی مقطع دکترا و تحصیل‌کرده ایتالیا بودند. تعدادی جوان مؤمن و متعهد که به خاطر جنگ درس را رها کرده و به ایران برگشته بودند. برخورد با چنین افرادی ویژگیهای خاصی را می‌طلبید. حاج همت براین نکته توجه داشت، وقتی آنها را دید، بی‌مقدمه و زمینه قبلی آنها را به کار نگرفت.

    ابتدا جلسه گذاشت و برایشان صحبت کرد. در آن صحبت، وضعیت سیاسی و نظامی مملکت را تشریح کرد. وقتی آنها صحبتهای او را شنیدند، چنان شور و شعفی پیدا کردند که توصیف‌ناپذیر است. از تصمیمشان راضی بودند و با صحبتهای حاج همت دریافته بودند که کار درستی انجام داده‌اند. وقتی هم دیدند که یک فرمانده سپاه چنین پخته و کارآمد ولی در عین حال متواضع و فروتن است، حال عجیبی به آنها دست داد. حاج همت در حین صحبت گفته بود: «شما نیروهای ارزشمندی هستید، چرا که عمر خود را صرف تحصیل علم کرده‌اید و از سرمایه‌های این مملکت هستید. ما حاضریم به جای شما بجنگیم و شما به درس و بحثتان برسید.»

    صحبتهای حاج همت آن‌قدر در آنها تأثیر گذاشت که همگی در منطقه ماندند و در عملیات هم شرکت کردند.

    * امیر رزاق‌زاده


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مالک‌اشتر
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/28:: 5:51 عصر
  • بنام خدا

    یکی از ویژگیهای اخلاقی حاج همت، سعه صدر و تواضع او در برخورد با افراد مختلف بود.

    در پایان یکی از مأموریتها، با او و شهید حاج عباس ورامینی در اردوگاه قلاجه داخل چادر بودیم. در آن لحظه، عده دیگری هم آمده بودند و حاج همت با آنها مشغول بحث بود. افراد در بحث مراعات شئونات اخلاقی را نمی‌کردند. هرچه حاج همت با متانت و وقار حرف می‌زد، آنها پرخاش می‌کردند و توجهی به جو جلسه نداشتند. من که شاهد این قضایا بودم، دیگر داشت کاسه صبرم لبریز می‌شد.

    بحث به درازا کشید، تا آن‌جا که این افراد به حاج همت توهین کردند. با دیدن این صحنه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. نیم خیز شدم تا عکس‌العملی از خودم نشان بدهم و با این افراد برخورد کنم ولی حاج عباس ورامینی دست مرا گرفت و نگذاشت از جایم بلند شوم.

    بعد از این‌که آن افراد رفتند، پیش خودم فکر می‌کردم که حاج همت دستور می‌دهد آنها را از لشکر اخراج کنند؛ چون برخوردشان با او خیلی بد بود. در آن لحظه فکر می‌کردم حاج همت واقعاً ناراحت و عصبانی است، ولی در کمال تعجب دیدم که بلند شد و با همان متانت و بزرگواری همیشگی، از چادر خارج شد و رفت تا وضو بگیرد.

    لحظاتی بعد، در حالی ‌که وضو گرفته بود، داخل چادر شد و به نماز ایستاد. دو رکعت نماز خواند و سپس آرام و با وقار، بدون این ‌که توجهی به بحث چند لحظه پیش داشته باشد، شروع به صحبت در مورد امور جاری لشکر کرد؛ مثل این ‌که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده است و انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل، عده‌ای به او توهین کردند.

    * شهید عبادیان


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204673
    بازدید امروز : 21
    بازدید دیروز : 20
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........