سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ـ در توصیف قدرت خدای سبحان ـ :اوست که آفریده هایش را در دنیا ساکن کرد و پیامبرانش را به سوی جنّ و انس فرستاد تا برایشان پرده از دنیا برگیرند [امام علی علیه السلام]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
گاهی یادش می رفت غذا بخورد!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:23 عصر
  • بنام خدا

    عملیات مسلم بن عقیل، ما با حاج همّت برای شناسایی می رفتیم. گاهی وقتها صبحانه نمی‌خوردیم. بعضی وقتها کارمان طول می کشید و مثلاً دو، سه روز می شد که غذا نخورده بودیم! این وضع در عملیاتهای بعدی هم ادامه داشت. یک روز که از شناسایی بر می گشتیم، به نزدیکی اردوگاه «شهید بروجردی» در ارتفاعات «قلّاجه» (بین راه اسلام آباد غرب و گیلانغرب) رسیده بودیم که ناگهان حاج همّت دل درد شدیدی گرفت. ماشین را کنار زدیم. او پیاده شد و حالش به هم خورد. مقدار زیادی خون استفراغ کرد. بسرعت او را به اسلام آباد غرب رساندیم و در بیمارستان بستری شد. از معده اش عکس انداختند و گفتند:« زخم معده ( یا شاید هم زخم دوازدهه) پیدا کرده ای و باید از این به بعد هم غذایت را مرتّب بخوری!» بعد هم به او سِرُم وصل کردند.

    (‌در بین عملیات، ایشان آن قدر مشغول می شد که خیلی وقتها یادش می رفت غذا بخورد. به راننده‌اش سپرده بودیم تا مواظبش باشد و نگذارد معده اش خالی بماند).


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تصمیم گرفتیم که با هم نباشیم!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:22 عصر
  • بنام خدا

    در عملیات «مسلم بن عقیل» من و برادرم ـ حاج محمّد ابراهیم همّت ـ با هم بودیم. چند بار خطراتی پیش آمد و ما دو نفر با هم بودیم. یک بار هواپیمای عراقی بالای ماشین حرکت کرد و ناگهان شیرجه زد و راکت انداخت. من که راننده بودم، ناگهان ترمز کردم و اگر ترمز نکرده بودم، شاید هر دو نفرمان شهید می شدیم. راکت هواپیما کمی جلوتر از ماشین ما به زمین خورد و منفجر شد.

    یک دفعه دیگر، نادانسته، با هم داخل میدان مین شدیم!

    دفعه دیگری که یادم می آید، با هم توی «سوله» نشسته بودیم که هواپیماهای دشمن آمدند و بمب خوشه ای ریختند. چند تا از بمبها روی سوله ما افتاد، ولی منفجر نشد!

    یک بار هم توی فرودگاه بودیم که هواپیماها بمب خوشه ای ریختند و یک بمب هم روی چادر ما افتاد، ولی دوباره منفجر نشد!

    خلاصه این مسائل پشت سر هم اتفّاق می افتاد. پس از عملیات تصمیم گرفتیم که با هم نباشیم! یعنی فکر کردیم که اگر با هم باشیم و اتفاقی بیفتد، تحمّل داغ هر دو نفر ما برای خانواده‌مان سخت است و نمی توانند طاقت بیاورند. پس از آن جدا شدیم و هر کدام از ما یک طرف بودیم.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    احترام به فرماندهان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:21 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت احترام زیادی برای فرماندهان قائل بود و همیشه توصیه می کرد که احترام آنان را نگه داریم. مثلاً مرسوم بود که وقتی صحبت از فرماندهی کل سپاه بود، ایشان را « برادر محسن » می‌نامیدیم، ولی حاجی به ما توصیه می کرد که بگوییم:« فرماندهی محترم سپاه» یا «فرماندهی محترم، آقا محسن». حاجی می گفت این احترام، آن طرف را بالا نمی برد، ولی بلندی روح و عزّت نفس خود شما را نشان می دهد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    همه کارهایمان باید برای خدا باشد
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:20 عصر
  • بنام خدا

    اگر کسی یک ساعت سخنرانی حاج همّت را گوش کند، می بنید که ایشان دائم از خدا،‌ایمان، صداقت و راستی صحبت می کند. همیشه می گفت:« اگر هر کاری می کنید، برای خدا باشد، پیروزی از آن ما خواهد بود.»

    حاج همّت می گفت: « همه کارهایمان باید برای خدا باشد. جنگمان برای خدا باشد و همه چیزمان برای خدا باشد. حتی خوابیدنمان هم برای خدا باشد. اگر همه کارها برای خدا باشد،‌چه بکشیم و چه کشته شویم پیروز هستیم!»


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فرمانده با درایت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:19 عصر
  • بنام خدا

    حاج همّت فرمانده‌با درایت و فهمیده ای بود. در مرحله پنجم از عملیات رمضان، کار خیلی پیچیده شد و چیزی نمانده بود که دشمن ما را محاصره کند. حاجی صبح زود، با چند تا لودر و بولدوزر آمدند و مانند یک نیروی ساده، کنار نیروها خاکریز زدند؛ بعد هم با فرماندهی قرارگاه هماهنگ کردند و نیروها را عقب کشیدند. در جریان این عقب نشینی، همه مجروحان و همه مهمّات را هم با خودمان آوردیم و این در اثر فرماندهی قوی و با درایت حاج همّت بود.

     پس از این که به عقب آمدیم، حاجی جلسه ای تشکیل داد تا برای ادامه عملیات و حمله‌دوباره به دشمن، نقشه بکشیم و برنامه ریزی کنیم.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    پس چرا حاج همّت نمی آید؟
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:17 عصر
  • بنام خدا

    پیش از عملیات «رمضان» بود. ما را در یک سالن سرپوشیده جمع کردند و گفتند قرار است فرمانده تیپ ـ حاج همّت ـ سخنرانی کند. من فقط وصف حاج همّت را از بقیه شنیده بودم؛ اما تا آن روز خودش را ندیده بودم. در آن زمان، تیپ محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله سلّم) از قویترین یگانهای عملیاتی جبهه بود و من فکر می کردم الان حاج همّت با یک ابهّت خاص و یک گروه محافظ می آید و سخنرانی می کند. مراسم شروع شد و قرآن خواندند. چند نفر نزدیک تریبون ایستاده بودند؛ ولی از حاج همّت و محافظانش خبری نبود. یکی از دوستانم حاجی را می شناخت. از او پرسیدم: «قرآن خواندن که تمام شد، پس چرا حاج  همّت نمی آید؟»

    لبخندی زد و گفت: «حاج همّت آنجا ایستاده است. همان که لباس کار بسیجی تنش است و قدّش از بقیه کوتاهتر است.»

    من تعجب کردم. برایم باور کردنی نبود که فرمانده تیپ، با تواضع و فروتنی، مثل یک بسیجی لباس بپوشد و محافظ نداشته باشد!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    نباید ترسید!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:14 عصر
  • بنام خدا

    مرحله سوم عملیات بیت المقدّس بود. برشی در خاکریز نیروهای خودمان ایجاد کرده بودند که از آنجا به طرف دشمن می رفتیم. دشمن این قسمت را مرتّب با توپ وخمپاره می زد. من امدادگر آمبولانس بودم. کنار حاج همّت آمدم تا از او بپرسم چه کنیم؛ آیا برای انتقال مجروحان به عقب، از خاکریز خودمان رد شویم یا همین سمت خاکریز منتظر بمانیم. دشمن خمپاره های زیادی می زد که همه شان در اطراف ما منفجر می شد. حاج همّت بدون ترس و واهمه، کنار خاکریز ایستاده بود و بدون توجه به خمپاره‌هایی که در اطراف به زمین می خورد، با بی‌سیم گردانها را هدایت می کرد. من چند بار ناخودآگاه روی زمین خوابیدم!

    وقتی حاج همّت را دیدم که با استواری ایستاده است، این برای من سرمشق بود و به خودم گفتم: «اگر انسان دل به خدا بسپارد، توسّط او یاری می شود؛ نباید ترسید.»

    بعد هم دوباره حاجی را دیدم که توی این اوضاع، با آرامش و طمأنینه، پای بی سیم صحبت می‌کند. آن همه سروصدا و انفجار، هیچ تأثیری در روحیه حاج همّت نمی گذاشت و با آرامش روحی خاصّی فرماندهی می کرد.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تو جلو بایست،‌ما به تو اقتدا می کنیم!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:14 عصر
  • بنام خدا

    یکی از خاطرات من، به زمان عملیات بیت المقدّس و آزادسازی خرمشهر مربوط می شد. یک شب در «انرژی اتمی» (در جاده اهواز ـ خرمشهر) بودیم و می خواستیم نماز مغرب و عشا بخوانیم. حاج همّت،‌حاج احمد متوسلیان، شهید شهبازی، شهید چراغی و خیلی های دیگر بودند. آن موقع من نوزده سال بیشتر نداشتم و از لحاظ تجربه و سن، برادر کوچکتر همه آن بزرگواران بودم. همه رفتن وضو گرفتند و آماده نماز شدند. قرار بود نماز جماعت بخوانیم؛ ولی هیچ کس حاضر نبود امام جماعت شود و به همدیگر تعارف می کردند. در این زمان، حاج احمد متوسلیان و حاج همّت به من گفتند: «تو برو جلو بایست، ما به تو اقتدا می کنیم و نماز جماعت می خوانیم!» من برایم سخت بود؛ چون هم از بقیه کوچکتر بودم و هم از لحاظ معنوی، آنان را جلوتر از خودم می دیدم. اما چون اصرار کردند، مجبور شدم که اطاعت کنم و نماز جماعت را با هم خواندیم.

    من آن روز خلوص و صداقت را عملاً دیدم! این انسانهای والا مقام، آن قدر خوب بودند که خودشان را کوچک می کردند و پشت سر یک برادر کوچکترشان نماز می خواندند، ولی خودشان حاضر نبودند امام جماعت شوند! این ها انسانهای والا و فرشتگانی بودند که نمونه هایشان را کمتر می توان دید.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ناشناس بردبار
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:12 عصر
  • بنام خدا

    عملیات «بیت المقدّس» شروع شده بود؛ ولی هنوز ما را به خط نبرده بودند. یک شب در مقرّمان، در حال آماده باش بودیم که یک نفر آمد و ما را به زاغه مهمّات برد و از ما خواست تا برای نیروهایی که در خط بودند، مهمّات بار کامیونها کنیم. خودش هم دست به کار شد و پا به پای بچّه‌ها عرق می ریخت و کمک می کرد. بعضیها از این که در عملیات شرکت نکرده ایم و حالا هم باید مهمّات بار بزنیم، عصبانی شده بودند و به او پرخاش می کردند؛ ولی او با بردباری تحمل می‌کرد و چیزی نمی گفت.

    آن شب گذشت و مدتی بعد گردان ما را با یکی از گردانهای عملیاتی ادغام کردند. یک روز برادر «آهنگران» آمد و برایمان نوحه خواند و سینه زنی کردیم؛ بعد گفتند که معاون تیپ ـ حاج همّت ـ سخنرانی می کند. وقتی حاج همّت پشت تریبون رفت و سخنرانی خودش را شروع کرد، ما تازه فهمیدیم همان کسی که آن شب پا به پای ما کمک کرد تا مهمّات بار بزنیم و بعضیهایمان با او تندی کردند، کسی نبوده است جز معاون تیپ! نجابت حاج همّت و متانت او، بر کسی پوشیده نیست!


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سه راه شهادت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 4:11 عصر
  • بنام خدا

    سوار بر موتورهای مان راه افتادیم.

    موتور حاج همت و میر افضلی که ترک حاجی نشسته بود از جلو می رفت و من هم پشت سرشان .

    فاصله مان با هم دو سه متری بیشتر نبود .

    سنگر ژایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده . همین کار باعث می شد دور شتاب موتور کم بشود .

    البته این کار هر روزمان بود .

    عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند .

    درست به موازات نقطه مرکزی پد تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد تیر مستقیم اش را شلیک می کرد ما موتور ها را

    با گل مالی بدنه شان استتار کرده بودیم با این حال عراقی ها باز مارا می دیدند.آخر فاصله خیلی نزدیک بود .

    موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد . من هم پشت سرشان رفتم .

    حسی به من گفت الان گلوله شلیک می شود .

    رو به حاج همت گفتم : حاجی این جا را پر گازتر برو .

    در یک آن گلوله شلیک و منفجر شد . دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت .

    صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم.

    طوری که اصلا نفهمم چه اتفاقی افتاده .

    گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی ژد وسط .

    از بین دود و باروت آمدم بیرون .

    راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام .در یک لحظه موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده . دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند .

    ... آرام از روی موتور ژیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک رفتم به طرفشان . اولین نفر به رو روی زمین افتاده بود .

    اورا که برگرداندم دیدم تمام بدنش سالم است . فقط صورت ندارد و دست چپ.

    موج آمده و صورتش را برده بود .

    اصلا شناخته نمی شد. در یک آن همه چیز یادم آمد .عرق سردی روی پیشانی ام نشست. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود نمی توانستم باور کنم که این جسد سید حمید است .

    از لباس ساده اش او را شناختم . یاد چهره شان افتادم . دیدم همت و سید حمید هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشم های زیبای شان است . خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد

    بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر از چشم های آن ها ؟!

    * مهدی شفازند


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204257
    بازدید امروز : 7
    بازدید دیروز : 15
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........