بنام خدا
بچّههای بسیجی، حاج همّت را خیلی دوست داشتند. یک روز در اردوگاه شهید بروجردی، در چادر نشسته بودیم که ناگهان دیدیم حاج همّت داخل چادر شد؛ آمده بود به بچّه ها سر بزند. بچّه ها روی سر و کولش ریخته بودند و او را می بوسیدند. خلاصه حاجی با زحمت زیاد از دست بچّه ها خلاص شد. خارج از چادر، من دیدم که انگشت شستش را گرفته است و با خنده می گوید: «بی انصافها، انگشتم را شکستند!»
من باور نکردم؛ اما چند روز بعد که او را دیدم، انگشت شستش را بسته بود؛ راست راستی فشار بچّهها آن قدر زیاد بود که انگشت دست حاجی شکسته بود!