قدرت دانش، زوال ندارد . [امام علی علیه السلام]
خاطرات - ..:: حاج همت ::..
زندگی آسمانی
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:42 عصر
  • بنام خدا

     

    زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم.

    قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.»

    برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.

    حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!»

    بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»

    بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.

    یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.

    دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم.

     

    گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود.

    بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند.

    یک روز حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.

    با شدت گرفتن موشک‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست.

    یک‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.»

    برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.

    روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.

    * همسر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    منزلی در آخرت
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:40 عصر
  • بنام خدا

    هربار که به منطقه می‌رفت، چهار پنج ماه طول می‌کشید تا دوباره سری به خانه بزند. هر دو سه هفته یک ‌بار هم تلفن می‌زد و حال و احوالمان را می‌پرسید. وقتی زنگ می‌زد، می‌پرسیدم: «نمی‌آیی شهرضا؟»

    می‌گفت: «نه، فعلاً کار دارم؛ ان‌شاءالله چند روز دیگر می‌آیم.»

    و این چند روز، گاهی شش ماه طول می‌کشید.

    یک ‌بار که آمده بود شهرضا، گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگیت را سر و سامان بده.»

    گفت: «ننه! حرف این چیزها را نزن. دنیا هیچ ارزشی ندارد.»

    گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌هایت را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟»

    گفت: «ننه جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»

    پرسیدم: «یعنی چه، خانه‌ات عقب ماشینت است.»

    گفت: «جدی می‌گویم، اگر باور نمی‌کنی بیا ببین.»

    همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک,دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.

    گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.»

    گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»

    گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها.»

    * مادر شهید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    کردستان
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/26:: 12:39 عصر
  • >> نقش شهید در کردستان <<
    شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌‌امان و همه جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
    رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.

    >>  گوشه‌ای از خاطرات کردستان به قلم شهید <<
    در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی‌دریغ سپاه نیرومند، مریوان، پاکسازی منطقة (اورامان) با هفت روستای محروم آن را به انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی (حزب رزگاری) به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصدتن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد.
    پاسداران رشید با همت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
    این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالندة محمد رسول‌الله (ص) و با رمز (لااله الاالله) به دست آمد.
    در مبارزات بی‌امان یکساله، 362 نفر از فریب‌خوردگان (دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری، با همة سلاحهای مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان‌نامه دریافت نمودند.
    همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه‌دار عراقی نیز به آغوش پرمهر سپاه اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
    منطقة پاوه و نوسود به جهنمی هستی‌سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت؛ قدرت و تحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت. به طوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوب‌خیز و ناامن که میدان ترکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   21   22   23      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 208640
    بازدید امروز : 33
    بازدید دیروز : 9
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    خاطرات - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........