بنام خدا
داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همت داد و فریاد کردن و در مقابل بچهها با لحن اهانتآمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرفها را نزن، زشت است. به فرض اینکه حق با تو باشد و همه مواردی را که میگویی درست باشد، ولی تو نباید این طوری صحبت کنی؛ هر چه باشد او فرمانده ماست.»
او گفت: «برو بابا! تو چکارهای؟»
دوباره شروع کرد به بد و بیراه گفتن. حاج همت همینطور آرام و خونسرد نشسته بود و بدون این که تغییری در چهرهاش ایجاد شود، به حرفهای آن شخص گوش میکرد.
وقتی صحبتهای آن فرد تمام شد، حاج همت با تبسم و مهربانی گفت: «ناراحت نباش؛ سعی کن خونسردی خودت را حفظ کنی. مطمئن باش که قضیه درست میشود. من قول میدهم که بعداً همه چیز را برای شما توضیح بدهم.»
آن شخص را آرام کرد و فرستاد برود.
برخورد حاج همت برای ما جالب بود. وقتی خودم را جای او می گذاشتم، میدیدم که تحمل چنین برخوردی را ندارم و اگر کسی با من اینطور صحبت می کرد، حتماً او را با کتک از سنگر بیرون میکردم، ولی حاج همت با آن بزرگواری که داشت و با برخوردی که با آن شخص کرد، به ما هم رفتار درست را یاد داد.
* مجتبی عسگری