بنام خدا
اولین دوره انتخابات نمایندگی مجلس بود. برادر حاج همت از قمشه به دیدار او آمده بود. گفت: «مردم از شما در خواست کردهاند که بیایی و کاندیدای نمایندگی مجلس شوی. من هم آمدهام این پیغام را به شما برسانم و بگویم که خودت را آماده کنی.»
حاج همت مدتی سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پس از مدتی، رو کرد به برادرش و گفت: «من آن لحظهای را که بسیجیان با پیشانی بندهایشان میآیند و برای رفتن به خط مقدم، از من خداحافظی میکنند، با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم و من نمیتوانم آنها را ترک کنم. پس همان بهتر که من همینجا بمانم.»
قبول نکرد و همانجا ماند تا بالاخره به آرزوی خود رسید.
* حجتالله نصیری