بنام خدا
حاج همت با اینکه شخص آرام و صبوری بود و همیشه در مواجهه با نیروها، روی خوش و چهرهای گشاده داشت، ولی در برابر بینظمی و سستی که به جنگ و عملیات ضربه میزد و موجب به خطر افتادن جان عدهای از رزمندگان میشد، نمیتوانست ساکت بنشیند. در چنین مواردی، آنقدر عصبانی و ناراحت میشد که چهره و رفتارش به کلی تغییر میکرد.
در عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، بچههای بسیجی در خط مقدم خاکریز مناسبی نداشتند که پشت آن سنگر بگیرند. به همین دلیل، خط از وضعیت خوب و مناسبی برخوردار نبود و دشمن نسبت به نیروهای ما برتری زیادی پیدا کرده بود. بچهها امنیت نداشتند و نمیتوانستند به راحتی کار کنند.
حاج همت، از چند روز قبل به مهندسی رزمی گفته بود که خاکریز را اصلاح کنند، ولی چون لشکر تازه داشت سازماندهی میشد خیلی از برنامهها روال عادی پیدا نکرده بود و اینکار نیز سر موقع انجام نشد.
آن روز، به خاطر نقصی که در خاکریز زدن وجود داشت، تک تیرانداز عراقی توانست پیشانی یکی از بسیجیها را مورد هدف قرار داده و او را بزند. حاج همت از این واقعه ناراحت و عصبانی شد. سریع با ماشین پیش ما آمد و گفت: «باید برگردیم به قرارگاه مهندسی رزمی.»
با او حرکت کردم و آمدم. حاج همت، با همان حال غیظ و غضب، وقتی وارد شد، دید که نیروها در کمال آرامش و راحتی مشغول استراحت هستند. یک پاتیل بزرگ را هم پر کمپوت کردهاند و داخلش یخ ریختهاند.
حاج همت همینطور که به آنها نگاه میکرد، چشمش به پاتیل پر از کمپوت و یخ افتاد. در همان حال عصبانیت، پاتیل را که حدود سی چهل تا کمپوت در آن بود، بیرون انداخت و گفت: «خجالت نمیکشید؟ بچهها توی خط دارند شهید میشوند و آنوقت شما در کمال آسایش اینجا نشستهاید؟»
میدانستیم که حاج همت به هیج چیز به اندازه خون یک شهید حساس نیست و این عصبانیت که در آن لحظه داشت نیز به خاطر احساس مسؤولیتی بود که نسبت به این خونها داشت.
* امیر رزاقزاده