بنام خدا
یک بار به او گفتم: «تو مگر چه چیزی از این بسیجیها دیدهای که اینقدر به آنها احترام میگذاری و دوستشان داری؟ چرا اینقدر در قلب و روح تو جا دارند؟»
گفت: «چیزهایی که من از این بسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمیتوانی ببینی. آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاست که میتوانی ببینی اینها چه انسانهای بزرگ و شریفی هستند. این بسیجیان نور چشم من هستند. اینها برای من ارزششان از هر چیزی بیشتر است.»
گفتم: «خب، دیگر چه کار میکنند؟»
گفت: «فقط میتوانم بگویم، زمانیکه شما با خیال راحت و در نهایت آرامش توی خانه خودت خوابیدهای و مشغول استراحت هستی، این بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند در حالیکه زیرپایشان خاک و بالای سرشان آسمان پر ستاره است، وقتی که همه چشمها در خواب فرورفته، چشمان اینها پر از اشک میشود و به درگاه خداوند ناله میکنند. ای کاش من خودم هم میتوانستم مانند آنها باشم. ای کاش میتوانستم درون سنگرهای جبهه در کنار آنها باشم.»
گفتم: «خب مگر نیستی؟»
گفت: «من خاک پای بسیجیان هستم.»
* ولی الله همت