بنام خدا
اللهم فک کل اسیر
یکی از مسایلی که در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.
در آخرین باری که حاج احمد میخواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم.»
حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم.»
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچهها خواستند که اگر امکان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانوادههایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچهها تقسیم کند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا که قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبک بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبک رفتیم و کارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد میرساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز میکرد. توی راه با یک کامیون تصادف کردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا کنیم، ساعت نزدیک چهار شد.
خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آنجا دیدیم که هواپیما را به خاطر ما نگه داشتهاند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین کردند و تا سپاه منطقه رساندند. آنجا هم یک ماشین گرفتیم و یکراست به طرف شهرضا حرکت کردیم. ساعت هشت و نه شب بود که به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم که چهار نفر از کادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شدهاند بلافاصله فهمیدم که جریان از چه قرار است.
* مجتبی صالحی