بنام خدا
در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امکانات برای کارهای فرهنگی جمعآوری کند. موقع بازگشت، از من خواست که همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را که به تازگی از گروهکهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود که با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت میخواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا کند. عصر روز سیام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حرکت کردیم. صبح روز سیویکم که به تهران رسیدیم، یکراست به ستاد مرکزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امکانات تبلیغاتی هم از آنجا بگیریم. کارمان تا ظهر طول کشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت که بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت کنیم و بعد به طرف پاوه حرکت کنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مرکزی سپاه رفتیم، دیدیم که یک آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود که صبر کنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم. سخنرانی طولانی شد، به طوری که ساعت دو بعداز ظهر بود که آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه میکردیم. یک ربع بعد، برادر منصوری که در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع کرد و طی یک سخنرانی اعلام کرد که عراق به ایران حمله کرده است. همت با شنیدن این خبر، رو به من کرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حرکت کنیم.»
پذیرفتم و بدون اینکه استراحت کنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و کرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمههای شب بود که به همدان رسیدیم. بیخوابی و خستگی زیاد اذیتمان میکرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نکردیم. مجبور شدیم دوباره حرکت کنیم. با رسیدن به کرمانشاه، همت پیشنهاد کرد برای استراحت به ستاد مشترک عملیات غرب برویم که دوباره سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیک بیوقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت که بهتر است به طاق بستان برویم. در طاق بستان نیز همین برنامه بود. وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بیخوابی دارد از پا درمیآید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت که وضعیت کرمانشاه و طاق بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت که توقف نکنیم و یکسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -که مسیری طولانی است- مجبور شدیم بیوقفه و بدون استراحت طی کنیم. آن روز، روز آغاز جنگ بود.* عبدالرسول امیری