بنام خدا
در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم میکرد. من که در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یکی از دوستانم به نام «رحمتالله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم. وقتی جمعیت تظاهرکننده به مقابل کتابخانه صاحبالزمان(عج) شهرضا رسید، من و رحمتالله تصمیم گرفتیم که شعار جمعیت را عوض کنیم. مردم داشتند فریاد میزدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس کردم که یک نفر از پشت سر پس گردنی محکمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فکر کردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم که حاج همت است. گفتم: «برای چی میزنی؟»
گفت: «برای این که اخلال نکنی.»
گفتم: «مگر ما چکار کردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این کارتان مردم را میترسانید و آنها دیگر جمع نمیشوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله کردستان، حاج همت عازم کردستان شد و در سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشکر محمدرسول الله(ص) ارتقا پیدا کرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشکلات شغلی کمتر به شهرضا میآمد و همیشه در جبههها بود. روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو کرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پسگردنی را قصاص کن و بزن، یا ببخش و حلال کن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود که بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص میکنم.» و به طرفش حرکت کردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی کردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمتالله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد که قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایتآمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از ته دل راضی بودم که توانستهام او را خوشحال کنم.
* مسیحالله اصواشی