بنام خدا
به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچهها سر زدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. هنوز داخل اتاق را میگشتم تا بلکه یک نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم. در همین موقع، صدای نالهای به گوشم رسید. صدا را دنبال کردم تا به یکی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم که شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله میکند. خوب که دقت کردم، دیدم همت است.
از شدت سرماخوردگی، عفونت ریهها و شدت درد دندان نمیتوانست صحبت کند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیک غروب آفتاب رسیده بود، دکتر و دارویی نبود که بتواند دردش را تسکین دهد. سه، چهار تا قرص مسکن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد. شب غذا تخممرغ آب پز بود. ولی او نمیتوانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شکر مخلوط کردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم که به عنوان سوپ بخورد. موقع خواب، دیدم که از شدت تب دارد میسوزد. رنگ و رویش تغییر کرده بود و حال خوبی نداشت. چارهای نبود، شب بود کاری از دستمان برنمیآمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور که شده او را به دکتر برسانم. صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم که همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حرکت کرد به طرف منطقه.» برای لحظاتی سرجایم میخکوب شدم. باورم نمیشد که با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این کارها از او بعید نبود.