بنام خدا
در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یکصد کیلومتر بود. تنها نیروی آنجا سپاه بود. غالب افراد آنهم مردم کرد منطقه تشکیل میدادند.ارتش عراق در آن منطقه از امکانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی میریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع میکردیم. اکثر سلاحهای ما از نوع سبک بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمیکرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود که ضعیف عمل میکردیم. یک روز، در دیدار با همت، قرار شد که او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیک بررسی کند.
وقتی آمد و از نزدیک شرایط سخت ما را مشاهده کرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فکر میکردیم که فقط پاوه محروم است، ولی الآن میبینیم که از ما محرومتر هم هست!» قول داد در بازگشت به پاوه، امکانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت، با خودمان گفتیم که او هم مثل ما یک سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر میتواند کاری بکند؟ اگر بتواند کاری کند، فکری به حال منطقه خودش میکند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که دیدم دو تا دیدهبان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت کنند. بعد هم یک دستگاه مینیکاتیوشا رسید. تعجب کرده بودم. باورم نمیشد که او سر قولش بایستد و این کار را برای ما انجام دهد. در آن روزها، این مسأله طبیعی بود که فرماندهان مناطق، به لحاظ کمبود ادوات و امکانات نظامی، تنها به فکر منطقه تحت امر خود بودند و کاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی که فقط دو قبضه مینیکاتیوشا در دسترس داشت، یکی را برای ما فرستاد.* غلامرضا جلالی