بنام خدا
همت کسانی را که اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست میداشت و از کسانی که فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی میشدند، بیزار بود. در آن دوران، یک نفر بود که خودش را مبارز میدانست. حتی در ابتدا همت با او همکاری میکرد. او شخصی بود که فقط شعار میداد و هر کجا که میدید خطری متوجهاش نیست، صحبت میکرد، فریاد میزد و شعار میداد ولی تا بوی خطر به مشامش میرسید، صدایش درنمیآمد. بعد از اینکه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین کشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود میکرد که گویی تمام این کارها را انجام داده است. مردم که از باطن او خبر نداشتند، گمان میکردند که فرد مخلص و متعهدی است. یک بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامهریزی کرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریبکارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام کرد که فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت کرد.»
آن شخص گفت: «خطرناک است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر میترسی، میتوانی بروی خانه، کنار خانوادهات و همانجا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب سنگ از میدان دور کنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بکشانند. بعد از اینکه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی که جرأت مبارزه نداری. این مردم که از هیچ چیز نمیترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد میزنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چکار کردهای.»
همت گفت: «هیچی! فقط کاری کردیم که دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»* ولی الله همت