بنام خدا
..
نگاهم که بر تصویر تو لغزید....
تمام هستیم لرزید...
دلم در نگاهت جا ماند....
نمی شناختمت....
فقط می دانستم سردار خیبری.
فقط می دانستم ابراهیم همت هستی.
فقط می دانستم دل مرتضی را هم لرزانده ای....
فقط می دانستم تو به مجنون گفته ای که زنده بماند....
و دیگر هیچ از تو نمی دانستم....
گمانم هجده سال پس از رفتنت بود....
که جاذبه نگاهت مستم کرد....
و تو مرا پذیرفتی.
ابراهیم خستگیهای من!
هشتمین سین هفت سینم شد....سردار خیبر
چه رویاهای صادقه ای که حضور تو بود....
و چه کمیل هایی که در کنار تو زمزمه نکردم....
و چه ابوحمزه هایی که کنار تو اشک نریختم....
دلارامم!
ابراهیم!
حسی غریب هنوز هم مرا به تو می کشاند....
و من در تمام روزهایم نفسهای گرم تو را حس می کنم....
نگاه مست تو را می بینم....
و من از روزی که از ایران هم آمدم ....
تو را ....پاره ای از روحت را همراه آورده ام....
و تو هنوز هم در این برهوت معنویت برای من اسطوره مانده ای....
*****
سپاس از راحیل که این متن زیبا را برای حاج همت نوشتند