بنام خدا
یک روز حاج همّت، یک گروه ده نفری تشکیل داد و گفت که برای شناسایی، باید به منطقه برویم. روز پیش از آن، لشگر امام حسین (علیه السلام) تا نزدیکی بصره پیشروی کرده، ولی بعد عقب نشینی کرده بود. اما ما از این موضوع خبر نداشتیم و فکر می کردیم هنوز منطقه دست نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) است. خلاصه آن روز به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. هنوز مقدار زیادی راه تا آنجا که فکر می کردیم نیروها پیشروی کرده اند، باقی مانده بود که دیدیم جاده بسته شد و وسط جاده خاکریز زده اند. از ماشین پیاده شدیم و پشت خاکریز رفتیم. آن سوی خاکریز، تعداد زیادی ادوات زرهی و تانک وجود داشت و سرِ سلاح آنان به سمتی بود که ما از آن طرف آمده بودیم؛ یعنی به سوی نیروهای خودی! از حاج همّت پرسیدم: «اینها دیگر چیست؟» پاسخ داد: «شاید بچّههای زرهی لشگر امام حسین (علیه السلام) هستند.» گفتم: «پس چرا لوله تانکهایشان به سوی نیروهای ماست؟»
در همین موقع ماشینی را دیدیم که به طرف خاکریز می آمد. فکر کردیم نیروهای خودمان هستند. جلوشان را گرفتیم تا از آنان راهنمایی بخواهیم. در ماشین، سه افسر عراقی مسلّح بودند. اما بجز حاج همّت ( که یک سلاح کمری داشت) هیچ یک از ما مسلّح نبودیم. عراقیها تا ما را دیدند، سرعت ماشین شان را زیاد کردند و با سرعت گریختند. آن قدر ترسیده بودند که به طرف ما – افراد بی سلاح ـ تیراندازی نکردند و فرار کردند! تازه فهمیدیم که اینجا پشت خاکریز دشمن است! با سروصدایی که بلند شده بود، تعدادی از عراقیها از سنگر بیرون آمدند و بعضی از آنان به سمت تانکها و نفربرهایشان رفتند. با عجله سوار ماشین خودمان شدیم و به سمت نیروهای خودی آمدیم. چند صد متر از خاکریز دشمن دور شده بودیم که تازه شروع به تیراندازی کردند. ما در روز روشن، با ماشین تا پشت خاکریز عراقیها رفته بودیم و اسلحه هم همراه نداشتیم؛ ولی خدا نخواست که هیچ یک از ما شهید، یا زخمی یا اسیر شویم!