بنام خدا
خیلی وقتها، ضمن عملیات، حاج همّت را می دیدیم که خودش شخصاً برای سرکشی به خطّ مقدّم آمده است. یک شب حاجی را دیدم که کلاهخودش را روی سر و صورت کشیده و با یک موتور روی ارتفاعات آمده است. من ایشان را شناختم. گفتم: «حاجی شما اینجا چکار می کنید؟ تازه یک ساعت و نیم است که رمز عملیات گفته شده و بچّه ها به دشمن حمله کرده اند؛ فرمانده لشگر که زیر این همه آتش توپ و خمپاره نمی آید!»
حاجی آرام به من گفت:«شما سکوت کن و چیزی نگو! اگر بچّه ها بفهمند من اینجا هستم، دور و بروم جمع می شوند و از کار خودشان باز می مانند.»
من هم دیگر چیزی نگفتم. نفهمیدم چه موقع رفت.