بنام خدا
برای حاجی، هیچ چیز مهمتر از جنگ و انجام وظیفه نبود. آن قدر به دنبال جهاد در راه خدا بود که بعضی وقتها ماهها می گذشت و ما از آن بی خبر می ماندیم! یک روز صبح زود به قمشه آمد. خیلی خسته بود و پس از احوالپرسی با اعضای خانواده، گوشه ای دراز کشید تا استراحت کند. هنوز خوابش نبرده بود که تلفن زنگ زد. از اهواز با حاجی کار فوری داشتند. وقتی تلفن قطع کرد، گفت که باید زودتر برود. مادرش گفت: «آخر تو که تنها چهار ساعت پیش ما بودی! لااقل عید را پیش ما باش.»
حاجی گفت:« مادر! بچّهها زیر آتش دشمن هستند؛ من نمی توانم آنان را تنها بگذارم.» و به جبهه برگشت.
چهل روز پس از رفتن او، پسر بزرگش به دنیا آمد. بیست و پنج روز پس از به دنیا آمدنش، به حاجی تلفن کردیم و گفتیم: «پسرت بزرگ شده، آیا برای دیدنش نمی آیی؟»
حاجی جواب داد:« اگر بزرگ شده، لباس بسیجی تنش کنید و او را به جبهه بفرستید، زیرا جبههها به نیرو احتیاج دارند!»