بنام خدا
اردوگاه شهید بروجردی در قلّاجه اسلام آباد برپا شده بود. اوایل پاییز سال 1362 بود و شبها سرمای هوا دو چندان می شد. گاهی باد سرد می وزید؛ از آن بادها که پایههای چادر گروهی را تکان می داد. داخل چادرها تا حدودی گرمتر بود؛ ولی باز هم نمی شد با یکی، دو پتو خوابید!
دو روز بود که حاج همّت در اردوگاه حضور نداشت. وقتی به اردوگاه برگشت، متوجّه شد که نیروهای چند گردان از اردوگاه خارج شده اند.
پرسید: «گردانها کجا رفته اند؟»
پاسخ دادند: «برای تمرین عملیات و رزم شبانه رفته اند و فردا بر می گردند.»
حاج همّت چیزی نگفت و مشغول انجام کارهای لشگر شد. نیمه های شب، وقتی همه آماده خواب شدند، حاج همّت را دیدند که پتویی بر دوش گرفته و از چادر خارج می شود.
کسی به خود جرأت داد و پرسید:« حاجی کجا می روی؟» حاج همّت جواب داد:« می خواهم امشب ـ مثل بچّههایی که به رزم شبانه رفته اندـ در فضای آزاد و تنها با یک پتو بخوابم؛ مثل بسیجیان!»