بنام خدا
یک روز حاجی با چند نفر از بچّه های اطلاعات ـ عملیات، از شناسایی بازگشتند. شب نخوابیده بودند و بسیار خسته به نظر می رسیدند. پادگان دو کوهه تابستانها خیلی گرم است و معمولاً دمای هوا، بالاتر از چهل و پنج درجه است. امکانات لشگر خیلی زیاد نبود و بیشتر گردانها کولر و پنکه نداشتند و هوای گرم تحمّل می کردند.
حاجی گفت:«میخواهم نیم ساعت استراحت کنم. یک پتو به من بدهید.»
یکی از بچّهها بدون آن که چیزی بگوید، بیرون رفت و با پنکه ای که قرض گرفته بود،برگشت. حاجی با دیدن پنکه، ناراحت شد و گفت پنکه را ببرد. بعد هم یک پتو زیر سر گذاشت و یک پتو روی خود کشید و خوابید!
حاجی راضی نمی شد بسیجیان پنکه نداشته باشند و او زیر پنکه بخوابد.