بنام خدا
جاده ای که به اردوگاه شهید بروجردی می رسید، از جاده اصلی اسلام آباد غرب به گیلانغرب جدا می شد. در ابتدای این جاده فرعی، شیب تندی وجود داشت. بسیجیانی که برای مرخصی به شهر می رفتند، وقت برگشتن، تا ابتدای جادّه فرعی را با ماشین و مینی بوس می آمدند و از آن به بعد، یا باید چند کیلومتر پیاده می رفتند یا منتظر ماشینهای عبوری واحدها و گردانهای لشگر میشدند. بسیاری از رانندگان وانتها و ماشینهای لشگر، این مسافران کنار جاده را سوار می کردند و به مقصد می رساندند.
روزی حاج همّت به اردوگاه لشگر بر می گشت. تعدادی از بسیجیان کنار جادّه منتظر ایستاده بودند و با دیدن ماشینی که جای خالی داشت، دست بلند کردند. راننده به احترام حاج همّت توقّف نکرد و به راه خود ادامه داد. حاج همّت ناراحت شد و فریاد زد:« چرا نایستادی تا آنان را سوار کنی؟ برگرد و همهشان را سوار کن.»
راننده برگشت و بسیجیان را سوار کرد و به مقصد رسانید. پس از برگشتن به مقرّ فرماندهی، حاج همّت مسؤول دژبانی و حفاظت لشگر را احضار کرد و به او دستور داد: « از این به بعد، همه رانندگانی که ماشین شان جای خالی داشته باشدـ چه فرماندهان و چه بقیه نیروها موظّفند پیادهها را سوار کنند و شما باید مراقب باشید کسی از این دستور تخلّف نکند. هر کس تخلّف کرد، به من بگویید تا مجازاتش کنم!»