بنام خدا
گاهی وقتها خداوند محبّت یک نفر را توی دلها می اندازد. نمی دانم علّتش چیست؛ شاید اخلاص و پاکی روح آن انسان باشد. بسیجیان، حاج همّت را از ته دل دوست داشتند. وقتی برنامه سخنرانی داشتیم، یکی از مشکلات ما این بود که چطور حاجی را بیاوریم و چطور فراریاش دهیم! بسیجیان وقتی حاجی را می دیدند، هجوم می آوردند تا ایشان را ببوسند و این مسأله، باعث زحمت حاجی میشد. یکی، دو بار ایشان پس از سخنرانی جراحت برداشت؛ یعنی واقعاً مجروح شد. مثلاً یک بار زیر چشمش کبود شده بود! فشار این بچّهها آن قدر زیاد بود و سر و گردن حاجی را از این طرف و آن طرف می کشیدند که تا مدتها گردن ایشان درد می کرد! هر بار مجبور بودیم یک کلک جدید بزنیم. مثلاً یک بار حاجی را از قبل در چادر تبلیغات نگه داشتیم و بسرعت تا کنار محل سخنرانی، با ماشین آوردیم؛ یا اینکه برقها را قطع می کردیم و از این برنامه ها!