بنام خدا
پسر بزرگ حاجی ـ مهدی ـ یکماهه بود که همراه با مادرش و من و مادر حاجی به اندیمشک رفتیم تا او را ببینیم. وقتی به آنجا رسیدیم، حاجی به قرارگاه رفته بود و صبح فردا به دیدن ما آمد. چند ساعتی با هم بودیم. بعد، حاجی از همه عذرخواهی کرد و گفت که در پادگان دوکوهه کار دارد. من هم با او به پادگان رفتم. در پادگان، متوجّه پوتین نامناسب حاجی شدم. به او گفتم:« این کفشها به پایت بزرگ است. هوا هم گرم است. چرا به جای اینهاـ مثل بقیه ـ کتانی نمیپوشی؟»
او گفت:« کتانیها برای بسیجیان است. من نمی توانم از آنها استفاده کنم!»
من به انبار تدارکات رفتم و به مسؤول آنجا گفتم:« شما نمی توانید یک جفت کتانی به حاجی بدهید؟ کفشهایش خوب نیست!»
مسؤول تدارکات گفت: «همه چیزهایی که ما در انبار داریم، تحت اختیار حاجی است. هر چند جفت که می خواهید، بردارید و ببرید.»
من چند جفت کفش برداشتم و پیش حاجی بردم. حاجی با رعایت احترام و ادب گفت:« پدرجان! گفتم که این کتانیها برای بسیجیان است نه برای ما! اگر شما می خواهی من کفش راحت بپوشم، از شهر برایم تهیه کنید!»
من به شهر رفتم و یک جفت کفش مناسب خریدم و آوردم. بعد از ظهر آن روز، حاجی گفت باید بسرعت به طرف قرارگاه برویم.
گفتم:« آخر تو که میهمان داری. لااقل یک شب در کنار آنان بمان.»
حاجی گفت:« باید حتماً بروم. فرصت برای دیدن خانواده زیاد است!»
در راه، کنار یک ایستگاه صلواتی ایستادیم و چای خوردیم. وقتی آماده حرکت شدیم، یک بسیجی را دیدیم که کنار جاده منتظر ماشین ایستاده است. حاجی از راننده خواست تا او را هم سوار کند. پس از سوار شدن بسیجی، حاجی از او پرسید:« برای چه به اینجا آمده بودی؟»
بسیجی گفت:« کفشهایم خوب نیست. آمده بودم شاید کفش مناسبی تهیه کنم؛ ولی نتوانستم.»
حاجی کفشهایش را که برایش خریده بودم، برداشت و به او داد و گفت: «ببین اینها اندازهات میشود!» بسیجی با خوشحالی کفشها را گرفت و پایش کرد و گفت: «بله برادر؛ اندازه اندازه است!»
حاجی کفشها را به آن بسیجی بخشید. وقتی او را پیاده کردیم، به حاجی گفتم: «تو که خودت بیشتر از آن بسیجی به آن کفشها نیازمند بودی، چرا آنها را بخشیدی؟»
حاجی گفت: «پدر! من یک فرمانده هستم؛ بسیجیان از من انتظار دیگری دارند. من نمی توانم کفش نو بپوشم، در حالی که بعضی بچّهها ـ مثل همین رزمنده ـ کفش مناسب ندارند.»